همین روزها تمامش میکنم!
دوست داشتنت را میگویم...
اصلا نمیگذارم شبیه زن های دیگر شوم
همان هایی را میگویم که در آستانه چهل سالگی هنوز هم اسیر زندان خاطرات بیست سالگیشان هستند
و با عذاب وجدان اینکه هم سقف یکی هستند و دلشان پیش دیگری ست دست و پنجه نرم میکنند...
همان هایی که با گذشت سالها باز هم
وقتی در رستوران یا ماشین همسرانشان به طور اتفاقی همان آهنگ قدیمی مشترک را میشنوند تا هفته ها در لاک خودشان فرو میروند
و به جای لذت بردن از بهترین روزهای میانسالیشان مدام بغضشان را برای کسی فرو میخورند که برایشان تره هم خرد نکرده است!
من دلم میخواهد آن روزها شاد و پر از امید به زندگی باشم؛
همسرم را مدام غافل گیر کنم
و هر روز آنقدر برایش مهربان باشم که گویی روز اول زندگیمان است...
دلم میخواهد بیست سال بعد وقتی مرد آن روزهایم دستم را میگیرد و میگوید دوستم دارد
چشم هایم ستاره باران شود و عضلات صورتم به حالت خنده کش بیایند!
آه نکشم و از ته دل بگویم که
من بیشتر " بهترین اتفاق زندگیم "
نه اینکه بر حسب وظایف همسری و صرفا فقط برای اینکه پدر بچه هایم است به لبخند زورکی ای اکتفا کنم...
من اشک هایم را در همین روزها میریزم
آنقدری که برای همیشه خودت هم همراهشان از چشم هایم سقوط کنی...
ابدا اجازه نمیدهم اثری از علاقه ام به تو در روزهای چهل سالگیم باقی بماند
که عمری حسرت خوردن برای بی لیاقتی کسی که میتوانسته اما نخواسته باشد حماقت محض است...
| رکسانا احمدشاهی