ما زن ها ...
نه عشقمان را با ملاک ثروت انتخاب می کنیم
نه بدنی ورزیده و قد رشید و ته ریش و عطر تلخ ...
در رویاهای پانزده سالگی مان مرد رویاهایمان این چنین بوده
ولی ...
ما عاشق کسی می شویم که بوی ماندن بدهد ...
کسی که بفهمد بهانه گیری هایمان ناز برای یار ناز کش است
کسی که درک کند جنس زن حسود است و انگ شکاکی نزند
ما کسی را دوست داریم که کنارش جای توقعِ هرروز شاخه ای گل
بتوانیم دلخوش کنیم به گل هایی پیراهنتان...
..............................................
چه کسی...؟!
که دوستش به زندان افتاده بود و او شب ها بر کف اتاق می خوابید.
تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد.
چه کسی؟ چه کسی برای ما بر زمین خواهد خوابید؟
آلبرکامو
.............................................
ستایش قاسمی
از همان حرفهایی که ته دلت مطمئنی پشتش دروغی نیست،
همان حرف هایی که فقط بعد از ساعت دوازه دلهایمان با هم میزنند،
آخر شب ها دلها دروغ نمیگویند،
میگویید نه؟
کافیست یکنفر را بخواهید،
هرشب ناخودآگاه حرف هایتان زیباترین خصوصیِ دنیا میشوند...
اگر آن یکنفر را دارید، شما خوشبخت ترین آدم هستید،
فقط
لطفاً
یکنفر را
برای
همیشه
"خصوصی"
بخواهید...
آنقدر
"دوستت دارم"ها
"دلتنگى"ها
"خاطرات"
به زبان هاى گوناگون روى قلم ها چرخیده
که ترجیح میدهم
قلم را زمین بگذارم و
تمامِ آشوب هاىِ دلم را کنارِ گوشَ ت نجوا کنم
بودنت را لازم دارم،
براى چند دقیقه ابرازِ دلتنگى...
دیگر کافیست،
هر آنچه خواندى و به رویَت نیاوردى!
هی...
علی قاضی نظام
................................................................
هم آغوشی روی یک صندلی خالی"
دو سال که از زندگی مان گذشت،
حرف هایمان ته کشید، احساسمان هم همینطور.
حتی چفت دست هایمان باز شد و دور از هم راه می رفتیم.
هر شب از سر کار که فارغ می شدیم، از میر داماد تا مولوی را پیاده توی سکوت گز می کردیم، جدا از هم. بعد از آن کنار خیابان، به انتظار تاکسی، احمد سیگار بهمن می کشید، من هم در پالتویم سگ لرز می زدم.
یک شب خلوت بود و یخبندان.
نور چراغ راهنما روی آسفالت می رفت و می آمد.
احمد طبق معمول سیگار می کشید، گونه هایش مکیده می شد توی دندان هایش، من هم سگ لرز می زدم.
بالاخره تاکسی زردی ترمز زد، همه ی صندلی هایش پر بود به جز تک صندلی جلو.
مردد ماندیم،احمد سوار شد، کنار رفت، بدنش را جمع کرد؛ سوار شدم و خودم را چپاندم توی بغلش.
صدای فرهاد از ضبط پخش می شد."آینه میگه:تو همونی که یه روز می خواستی خورشید رو با دست بگیری." دست راستش از تنگی جا بالا رفت و دور گردن یخ زده ام حلقه شد، ریز خندید، سرم رفت توی گودی گردنش. بوی رزماری و سیگار می داد. "ولی امروز شهر شب خونه ت شده
داری بی صدا تو قلبت می میری."
خیلی وقت بود، مرا در آغوش نگرفته بود. ریز خندیدم.
داغی نفس هایش پشت لاله ی گوشم می ماسید، هظ می بردم.
جمع تر شدم، ماشین روی دست انداز تکان خورد، دستش دور گردنم بیشتر حلقه شد و خورد به نوک سینه هایم.
پاهایم را تا کردم، گذاشتم روی داشبورد.
تا مدرس خدا خدا می کردم دیر برسیم، اما چند دقیقه طول نکشید این هم آغوشی.
بعد از آن شب، باز در سکوت همیشگی بعد از کار، آخرهای شب
احمد سیگار می کشد و من هم سگ لرز میزنم. سوار تاکسی می شویم تا مدرس در سکوت می مانیم، او روی کاناپه می خوابد و من توی اتاق.
هنوز مزه ی آن هم آغوشی اجباری روی تک صندلی ماشین زیر دندان های یخ زده ام هست.
کاش باز تاکسی ای پر با یک صندلی خالی به تورمان بخورد.
..فردین