یک شبی هم باید با هم بیدار بمانیم تا خود صبح. هی چشمهای تو پر از خواب شود و من ببوسمت و بگویم کمی دیگر که حرف بزنیم می خوابیم.
هی برایت تعریف کنم از بچگیهایم که چقدر دلم میخواست پرنده باشم و بروم روی ماه خورشید را ببوسم و نمی شد و من غصه می خوردم و مادربزرگم کله ام را می بوسید و میگفت طفلک دیوانه من.
هی من برایت تعریف کنم از تنهایی این چند قرن که تو نبودی و من هر شب می نشستم با رودخانه حرف میزدم درباره تو و رودخانه می خندید و می گفت نیست، نمی آید، بخواب.
هی من برایت تعریف کنم هر بهار که رد میشد و تو نبودی، من چقدر می پژمردم در تماشای بوسه بازی پروانه و گل حسن یوسف حیاط خانه قدیمی مان.
هی من حرف بزنم و نگذارم تو بخوابی و کم کم صبح شود. اولین شعاع آفتاب که از لابلای پرده پنجره به تن ترد و نازک تو تابید، سفت بغلت کنم و تو را میان بوسه و نوازش بخوابانم، تنگ آغوش خودم. که بخوابی و چشمهای درشت تیره ات را ببندی، که این روزگار کینه توز هیچوقت تحمل دو خورشید در یک آسمان را ندارد.
تو بخوابی، من بنشینم به تماشاکردنت. هی روز شب شود، شب روز شود، تو خواب باشی...همه ایام بگذرند، و ما همانطور برای همیشه با هم بمانیم. تو خواب، من غرق تماشا.
من و تو دو تشنه لب نزدیک هم، تندیس نیاز و ناز، جهان آرام...
| حمید سلیمی |
دوست داشتم دوستم داشته باشی، چنان که من میخواهمت، بی وقفه و بی دلیل..
دوست داشتم باد باشم و بپیچم لای گیسوانت به تمنای بوسه های بی گناه...
دوست داشتم دریای تو باشم قویِ سیاهِ مست، که در آغوش من بخرامی بی هراس توفان ها...
دوست داشتم خورشید آذرماه باشم که از پس ابرها به سمت تو قد بکشم، به سمت نوازش کردن شانه های برهنه ات کنار پنجره...
دوست داشتم گنجشک خیس زیر باران باشم که ببینی و دلت ضعف برود و چند ثانیه بعد یادت برود. چند ثانیه یادت بماند...
دوست داشتم فقط امشب را پسر سرماخورده ات باشم که دست بگذاری روی پیشانی ملتهبم، مرا ببوسی و نگرانم باشی...
دوست داشتم کلاغ آواره دور از خانه ای باشم که همیشه و در همه قصه ها راهش به خانه تو برسد، به امن مجاورت تو...
دوست داشتم مردی باشم در فیلمی که دوست داری، مرا هرچند وقت یک بار ببینی. ..
دوست داشتم کمی از سهم تو باشم از دنیا، تمام سهم من باشی از دنیا. اما نشد...
نشد، و هیچکس نمی داند در این کلمه کوتاه سه حرفی چه دردها پنهان کرده ام....
| حمید سلیمی |
علاقهای سالم، به تانگویی آرام میماند، یک ریتم ملایم دلپذیر.
جایی که قرار است تمام حرکاتت را هزاربار بررسی کنی تا ترس از واکنش احتمالی یار را سرکوب کنی، سرزمین خوبی برای درخت شدن نیست..
جایی از سریالی که دوست دارم-this is us- کوین اعترافی مهیب میکند که چون والدینش داستان عشقی مخوفی داشتهاند، تمام عمر را پی داستان
عجیب خودش دویده. همانطور که اسم سریال میگوید. ما همه همینیم. قلب انسان کوچکتر از آن است که اهمیت یک داستان عشقی کوچک ساده را
بفهمد. اهمیت "دوستت دارم چنان که هستی، دوستم بدار چنان که هستم" را.
ما اغلب معتقدیم عشق رنج است. بدتر، ادبیات فارسی عشق را فرزند ناکامی میداند و به ندرت درباره روزگار وصل حرف میزند. اما چنان که من فهمیدهام،
یک علاقهی سالم زمینهای دلربا برای رشد، آرامش و دریافت مهر بی التماس است. بله، آموختهام شناخت حریم و ویژگیهای فردی برآتش علاقه و درک، بر
بوسه مقدم است.
ما جنون عذابکشیدن داریم، چرا که روح جمعی ما باور ندارد شایسته ستایش است..
و نیز جنون عذابدادن داریم وقتی بفهمیم کسی دوستمان دارد. علاقه که میتواند مرهم باشد، در دست آشوبهای درون ما، تیغ دو لب کشندهای شده که
تنها دستاوردش بیپناهی مستمر است.
ما حتی وقتی در بستری مشترک کنار یار استراحت بعد از تنانگی را تجربه میکنیم، مثل کودکی گمشده بیقراریم...
از من که پیامبر تنهایی و گریزم بشنو،
تا دیر نشده به یک قصهی عشقی ساده تن بده. ..
به یک علاقهی گرم، دوسویه و لبریز مهر و مدارا. ..محاکمه نکن... محاکمه نشو... فرصت بده، فرصت بخواه. ..عجله نکن. شوریده نشو، پیش از موعد..
. بگذار زمانش برسد... از یاد نبر کسی که کنار توست، والدینت یا غول چراغ جادویت نیستند...
به تنهاییت احترام بگذار، حریم تنهاییش را از او نگیر، و از یاد نبر ما شدن، انکار اهمیت منهای پیشین نیست... پیشداوری نکن. .
ذهنت را از حکمهای کلی- این اعتیاد احمقانهی انسان- خالی نگه دار. از وصل نترس...
از حال خوب تازه و ناشناس، پناه نبر به حال بد امن...
آیا وقت گفتن این حرفهاست؟
بله. بدبختانه حرف دیگری برایمان نمانده است. یعنی برای من...
برای آدمی که خستهشده از مرور تلخی مدام جهانی که خرابش کردهایم...
همین.
حمید سلیمی
برای مردمان قصههای ناتمام، خورشیدهای گریان.
همه قواعد و قوانین عاطفی دنیا انگار طراحی شده اند برای عذاب کشیدن ما دیر رسیده ها...
ما که سهممان دوم شدن بود. که همیشه دیر رسیدیم.
که هر چه و هر که را خواستیم یا ممنوع بود، یا دور، یا فراتر از حد پرواز ما، یا از آغوشمان فراریش دادیم..
به بلای نداری و جذام خشم. ما ، که ابتلای جنون رزق روحمان شد و راه رفتیم و به همه اسمهای دنیا سلام کردیم، به نیت اسم یار، قربت الی العشق.
ما. ما که شبها نشستیم به خیال بافتن، به عشق سرودن، به درد نوشیدن. و صبح که شد، در اولین اشعه آفتاب غسل کردیم، روحمان را جلا دادیم با این
امید که آفتاب بر تن ما و آنها یکسان می تابد. ما، که شبها ارواح سرگردان جزیره بی خوابی شدیم و روزها عابران خسته بدخلق ساکت، نشسته در دورترین
صندلی خلوت ترین واگن ها، کنار پنجره ای سیمانی، خیره به دشت برف گرفته بی رد پا...
کسی چه می داند ؟ شاید اینجا جهنم ماست. تاوان گناهی در قرنهای دور. شاید این هم از شوربختی ماست که عهد ما عصر ممنوعه هاست...
وقتی گلودرد داری، دلت بستنی می خواهد، دیوانه وار.
وقتی می فهمی کسی را نداری و نخواهی داشت، جانت گره می خورد به بودنش، نوشیدنش.
ساکن شهر ممنوعه رویا می شوی، یه صدای پیرشدنت گوش می کنی، و کم کم همه شهر از یاد می بردند روزی، وقتی کسی در این کوچه ها رد می شد
و با صدایی گرفته آواز می خواند : مرا ببوس ....
#حمیدسلیمی