سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در جستجوی دانش بیرون رود در راه خداست، تا آنگاه که برگردد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :82
بازدید دیروز :185
کل بازدید :801367
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/30
6:47 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

نوازشت که میکند،هرجا که دوستت دارد، هرجا که دوستش داری، مرا به یاد بیاور که از تو خداوندی پرستیدنی ساختم با کلماتم که تمام گنجم بود..

ای رفته بر باد که از یاد نمی‌روی،

کسی تو را از من نخواهدگرفت، چرا که من به تو آغشته‌ام چنان که پاییز به نارنجی، و زمستان به برف، و عشق به رنج و مدارا.
من بخشی از تاریخ تو هستم، حتی اگر از تمام کتابهای درسی کودکانت حذفم کنی، ای زیباترین ستمگر.

"تُنْسی کانک لم تکن." بله، حتی تو با تمام زیبایی و شکوهت از یاد می‌روی چنان که گویی هرگز نبوده‌ای.
اما من مثل تمام این هزاران سال، روح سرگردان غارهای متروکم و روی دیوارها تو را ای خورشیدِ گریزان می‌کشم، تا کسی از یاد نبرد روز اگر بود تو بودی، و نور
اگر بود تو بودی، حتی وقتی نبودی.

حقیقت دارد. خود را فراموش کرده‌ام و می‌دانم تو را از یاد نخواهم‌برد، چرا که این دلقک خسته، مرگ خود را بسیار دوست می‌دارد. حالا مست برقص و بلند بخند
و آتش به پا کن، که این‌جا همیشه صبح روز سرد رفتن توست....
 


حمید سلیمی

 

...................................................................

غ . ن :   از قلمت خون دل میچکد حمید سلیمی .. چرا انقدر  غمگینی مرد .. نکند  تو هم .....

 

 


  
  

از یاد نبر که از یاد نبردمت 

از یاد نبر که باران شدم تو را و باریدم

از یاد نبر که شهر را به عطر تو عادت دادم

بس که شال در خانه ام جامانده ات را در هوا رقصاندم

به نیت شفای تهران غمگین.

از یاد نبر که پشت به همه جهان ایستادم و رو به تو 

و هر که هر تیغی داشت فرو کرد به صحرای پهناور اطراف فقراتم

و من باز نگاهت کردم و خندیدم

خورشید شخصی من.

از یاد نبر که وقت سنگسار ایستادی و نگاهم کردی

و خون از پیشانیم آمد تا روی چشمم و تو را سرخ دیدم

سرخ پوش زیبای لعنتی.

از یاد نبر که در تمام اردیبهشت ها کمت آوردم و دنیا پاییز بود

و تگرگ گلدانم را بوسید.

از یاد نبر که بر تازیانه های دوری

و بوسه های نوازش یکسان خندیدم

وقتی جهانم از صدای تو عاری شد.

از یاد نبر از یاد نبردمت.

هر بار کسی لبانت را نوشید، به یاد بیاور ترک لبانم را

وقتی در عطشی جان دادم که خالقش بودی.

از یاد نبر که از یاد نبردمت.

حالا پرده در باد می رقصد

پنجره باز است

و هیچکس نمیداند مردی که چند ثانیه قبل پایین پرید

چقدر برای تو دلتنگ بود...

 


حمید سلیمی

 


  
  

آقای شاملو می‌فرمان من قبل از ا?یدا اصلا زن ندیده‌بودم...
عشق به چشم من چنین واقعه‌ای باید باشه. تغییر معیار، اصلاح نگرش، ا?رامش دای?م و خواستن بی‌پایان. نه این که جنونی و تنشی رخ نده، نه. این که هر دو سوی رابطه بدونن بعد از این توفان، به ساحل گفتگو و علاقه برمی‌گردن.

نویسنده‌ها و شاعرها اسم خیلی چیزها رو میذارن عشق. اما شاید عشق فقط یه گرمای مطلوب باشه توی رگها، وقتی به یه نفر فکر می‌کنی و لبخند می‌زنی، و می‌دونی اگه بهت فکر کنه لبخند می‌زنه...

ا?یا علاقه از رنج مبراست؟ رنج، پیش‌نیاز رشده..رشد، پیش‌نیاز ا?رامشه..ا?رامش، پیش‌نیاز خودشناسیه... و خودشناسی واقع‌بینانه، پیش‌نیاز عشق...

"شما بیا ور دل من بشین." بله. این دستور زبان عشقه...

به شما که جوون و تازه‌ای و دلی داری برای دوست‌داشتن میگم، دست بردار از کسی که این رو ازت نمی‌خواد، یا نمیشه این

و ازش بخوای...

#حمیدسلیمی


  
  

بعد ها می بینی انگار صدایش را فراموش کرده ای، آن لحن خاصش را.

آن مدلی که حروف اسمت را ادا می کرد. آن خنده ها، آن حرفهای بریده وسط خنده ها و آن درخشش شادمانی در دلت وقتی به سختی لابلای ریسه رفتن از دیوانه بازی های تو،

می گفت نخندان لعنتی، بگذار حرفم را بزنم...

می بینی صدایش را یادت رفته، و دردت نمی آید اما می ترسی از این که دردت نمی آید. نکند دکتر راست گفته باشد و این از یاد بردن جزئیات، سرآغاز شفای دلت باشد؟ 

بعد، دراز می کشی روی مبل و به آن دم صبح دل انگیز فکر میکنی که دوتایی دراز کشیدید جلوی تلویزیون و سرش را گذاشت روی سینه ات و فیلم نگاه کردید، بلو ولنتاین لعنتی را.

به حرفها و خنده های اول فیلم فکر می کنی و و کم کم سکوت و بعد اشکش که از روی صورت ماهش چکید روی سینه تو.

به تمام شدن فیلم و سیگار کشیدنش در آغوش تو فکر می کنی و غر زدن هایت که سیگار نکش و دست های نوازشگرش که تازیانه های مهربان رام کننده دیو درونت بود...

به آن جمله دلچسبش: دلم می خواست می شد از تو یک دختر داشته باشم که مثل خودت غرغرو باشد، به آن جمله دل انگیزت: دلم می خواست دنیا همین حالا و همینجا تمام می شد. ..

صبح شده... کنار پنجره ایستاده ای رو به شهر خاکستری و هنوز داری به صدایی که از یاد برده ای فکر میکنی...

رفتگر پیر زیر تیر برق کوچه نشسته و صبحانه می خورد. گربه روی ماشین آقای کیانی خوابیده. چراغهای آشپزخانه خانه روبرویی روشنند، مادر دارد برای خانواده صبحانه درست می کند.

صدای ردشدن ماشین ها از خیابان شنیده می شود. صدای پمپ آب خانه همسایه، صدای سرد یک کلاغ که روی سیم های برق نشسته و لابد دارد به صدایی فکر می کند که از یاد برده. ..

از کنار پنجره به دنیا نگاه میکنی، صدای دلبر در گوش ذهنت می پیچد: یه چیزی بپوش دیوونه، سرما می خوریا...

خیالت راحت می شود، شفایی در کار نیست. لبخندت را می چسبانی روی لبت، به خیابان می روی و میان آدمهایی که صدایشان را نمی شنوی گم می شوی...

 

حمید سلیمی |



 


  
  

هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می تواند کسی را به تمامی دوست بدارد. تمامش را، حتی تیرگی های روحش را بپرستد.

خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست. نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتنِ آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد...

محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تنِ او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند...

دل خوش کند حتی به بوسه های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی....

هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می شود.

 

| حمید سلیمی |

.................................................................................

غ.ن :  یه جایی خوندم وقتی یکی و از ته ته ته دلت دوستش داری به بهانه های واهی از دستش نده

چون سالها میگذره خیلیا میان و  میرن ولی تو دیگه اون حس و هرگز تجربه نمیکنی و حسرتش تا آخر عمرت به دلت میمونه ... و این واقعیته محضه ...


 


  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...