چون خرد کمال گیرد ، گفتار نقصان پذیرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :285
کل بازدید :863167
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/21
12:30 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

یه وقتایی یه حرفایی تو گلومه که باید سرریز بشه والا  خفم میکنه...

اینکه یه کلمه و یه جمله کوتاه میتونه باعث این فوران احساس بشه گاهی اصلا برام خوشایند نیست.. ولی دستم خودم نیست ..

اینکه گفتم لفظ کلمه داغون برام  خوشایند نیست  همون جمله اول تموم شد

برای اینکه  خودتو اذیت میکنی که تو باعث مثلن داغون شدن من شدی این اذیتم میکنه ..

گفتم که به خاطر حماقتام هیچ کس  و مقصر نمیدونم و یقه هیشکی جز خودمو نمیگیرم... و نباید .. که بگیرم .

هر  چه کردم با دستای خودم  بوده .. نمیگم تو اصلن نقشی نداشتی ولی درصد خودم بیشتر بوده ...

بقیش درد دل بود و بس ...

اینکه در برهه ای از زمان که به جاهلیت تشبیهش کردم آرزوی مرگتو  نوشتم ... خب چیز غریبی نیست . .وقتی تو صلیب دردی وقتی

همه ثانیه هات پر از رنج و افسوسه ..  مغزتم ارور میده و سیگنال بد پالس میکنه به روحت ...

میدونم از مرگ نمیترسی و  هر روز و  هرروز باهاش تانگو میرقصی !!!!!

بارها گفتم وقتی آدم تو رنج و  سختی و فقره سلولهای مغزش فرسوده ان ..  هرگز نمیتونه  تصمیمات درست تو زندگیش بگیره ..چرا فقرا همیشه  تو رنجن

چرا هیچکارشون درست از آب در نمیاد ..چرا همش بدبیاری میارن .. چرا ؟؟؟ برای اینکه وقتی تو نداری دست و پا میزنی و تغذیه درست و حسابی نداری خون

به سلولای مغزتم نمیرسه  همش تصمیمات غلط میگیری وهمین تصمیمات کوچیک و  غلط هی رو هم تلمبار میشن و میشن یه کوه مشکلات در هم برهم ..

مثل یه گلوله کوچیک برف که تو سرازیری میشه بهمن بزرگ و هم چی رو خراب میکنه !

چرا فقرا بیشتر از داراها بچه میارن ؟؟؟ چون  دلخوشی غیر از جفت گیری  مداوم تو دنیا براشون نیست ..!!! که لحظه ای تو  خلسه هورمونی دنیا و غماشونو

از یاد ببرن ... خب تو همین جفتک و اروها م یکی درست میشه عین خودش !!!

خودتم گفتی که بارها برای طرفت  آرزو ی مرگ میکنی ... خب قطعا برات ملموسه که وقتی آدم به حدی از انزجار میرسه و طرف مقابلشو در همه بدبختیاش

دخیل میدونه این فکر از سرش میگذره که مثلن اگه طرف برای همیشه از زندگیش حذف بشه همه مشکلاتشم حذف میشه .. و اگه از کائناتم حذف بشه که

چه بهتر  دلش خنک میشه .. چون کاری از دستش بر نمیاد .. برای خودش و  زندگیش بکنه .. چون مرگو بدترین اتفاق زندگی میدونیم ..حالا  اگه واسه

دشمنمون بیفته که چه بهتر .. درحالیکه همه تو صفیم و هر روز جلوتر میریم و وبهش نزدیکتر  میشیم ..و این جبر ه مطلقه همینطور که خوده زندگی جبره

مطلقه و توش هیچ دخل و تصرفی نداریم  حتی ازمون سوال نمیشه که میخوای بری تو این دنیای مزخرف و یا موقع رفتن که میخوای برگردی "؟؟

اخیرا یه کتابی میخووندم به اسم  "به خاطر بوفالوها" یه کتاب بی نظیر تشبیه قشنگی در مورد تولد داشت که البته من بسط و گسترشش دادم : 

هممون تو کش و قوسای  مزخرف هورمونی دو جنس مخالف که مثلن توش لذتکی هم هست کارت دعوت میفرستیم به یه طفل بیگناه به  معنای مطلق

کلمه معصوم که بیاد تو سرنوشت گه مون و مثلن خوش خوشانمون بشه که پدر و مادریم ..

فک کن به یکی کارت دعوت بفرستی  به مهمونی  دعوتش کنی ..  طرف بپرسه : خب چی برامون تدارک دیدی عزیز جان !!

یه کم سرتو بخارونی و بگی والا غیر از رنج و درد و بدبختی و اخیرا هم بیماری هیچی در انتظارت نیست !! تازه..

ممکنه وقتی داری میای تو راهم  به خاطر ژن های معیوب و مزخرف من یه اتفاقاتی برات بیفته   آسیبم ببینی  و اصلن پات سالم به اینجا نرسه !!!؟؟؟

  ...تازه تو این دنیایی که میخوام  بیارمت تو هر 4 ثانیه یه نفر براثر گرسنگی میمیره .. زباله همه دنیا و بلعیده ...

اگه از کرونام گذر کنی جنگ آینده بر سر آبه ...

تازه  یادم اومد یه مریضی خطرناکی ام اومده که راحت نفسم نمیتونی بکشی..عزیزکم ولی من خیلی دوستت دارم آ باید بیای .. نیای ناراحت میشم !!

و  راستی عزیزم ماسکم فراموشت نشه !!!؟؟

همینقدر مضحک .. همیقدراحمقانه .. همینقدر بیرحمانه .. همیقدر پت و متی و باری به هرجهت !!!ا که مثلن نسل مریض و  مزخرفمون منقرض نشه یه وقت !

حالا  اینکه به اون مهمونت اینا رو قبلن بتونی بگی و خب خودش انتخاب میکنه و بیاد یا نیاد  پای  خودشه خب ..

ولی اینکه یه طفل معصوم بیگناه و تو  عالم بیخبری  هورمونی و جاه طلبی جسمی خودت کشون کشون بکشیش بیاریش تو این دنیای مزخزف و بگی

مثل من تو گه دست و پا بزن  وسط راهم من ولت میکنم و میرم بنظرم اوج جنایته !!!

چهل سال پیش داریوش با صدای غمگینش  هی میگفت : پدر آنشب جنایت کرده ای شاید نمیدانی !!! و ما نمیفهمیدیم ...

پس تا اطلاع ثانوی لطفا خواهشا التماسا تولید مثل نکنیممممم ...

  شاید اینا همشون  خزعبلات و تراوشات  یک  ذهن دیووووونه اس قطعه به یقین ... دیووونه ای که فقط با صدای بلند فکر میکنه .. و فقطم صدای فکر بلندشو

تو  این کره خاکی  اینجا میتونه  بنویسه که تو بخونیش لااقل  ...و بس

راستی تو خبرا خوندم واسه سکونت تو کره مریخ ثبت نام میکنن .. هستی ؟؟؟

فقط لامذب خیلی خیلی گرونه ...(  استیکر خنده  و گریه با هم )

بازم  فکراتو بکن ...

به قول شاعر :

عاقلتر از آنیم که دیوانه نباشیم ...!!؟؟؟

 

لی لی

.............................................................................





  
  

بکش راحتم کن به رسم رفاقت  ، اگه میگی دیدار بمونه قیامت
شبیهت ندیدم من عاشق شناسم  ،    پر از اشکه چشمات پر از خونه کاسم
تو سنگ صبوری منم کوه دردم ،  با این بغض سنگین مدارا نکردم
تنم زخم داره دلم غرق درده   ،   رفیقو میبخشه خدا خیلی مرده
بیا بیا بیا بیا به حرمت گذشته ها
تو خاطرات بچگیم شکسته حوض و کاشیا
به نام نامی رفیق قسم به اشک بی دریغ
یه قصه ای بگو برم به خواب راحت عمیق


                                                            مثل  بغض بودی گلومو گرفتی  ،    از هفت سین عید آرزومو گرفتی 

چی میپرسی از من که راهی ندارم ،   نزن زیر گریه نفس کم میارم
چقدر حرف دارم برای نگفتن   ،   مگه میخ چوبی میره توی آهن
میخوام مرگ و  با تو به بازی بگیرم   ،  کمک کن عزیزم نمیخوام بمیرم
بیا بیا بیا بیا به حرمت گذشته ها
تو خاطرات بچگیم شکسته حوض و کاشیا
به نام نامی رفیق قسم به اشک بی دریغ
یه قصه ای بگو برم به خواب راحت عمیق

? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ?.

  پ . ن :  متن آهنگ  بسیار زیبای تیتراژ سریال یاور که اینروزا از شبکه سه پخش میشه .. اول که خوند فکر کردم چاووشیه  خیلی صداش مثل اونه کپ خودشه  ولی وقتی اسمشو دیدم
تعجب کردم رئوف مکرم اصلا اسمشم نشنیده بودم ولی فوق العاده خونده ... با این ترانه بی نظیر

  
  

استفاده از لفظ داغون برام اصلا خوشایند نیست ...

خدا  رو  شاکرم از اینکه :

الانه من یه زن قویه  درسته که خیلی درد کشیده تحقیر شده زخمی شده تو گل و لای دست و پا زده ولی هنوز سر پاس..

زخماش  درداش و رنجاش نه تنها کوچیکش نکردن  ، قویش کردن..

زنی که دیگه از هیچی هیچی نمیترسه حتی از مرگ اینو از ته دلم میگم..

الانه من یه زنه بی نیازه بی نیاز از همه مادیات و فرعیات دنیا ...

یه زمانی من باهات  بودم با همه وجودم بودم برات ؛ با رفتارت گفتارت کردارت  بهم ثابت کردی  که  برات کافی نیستم  ..

گفتم برو دنبال چیزایی که خودتو لایقش میدونستی چیزایی که من نتونستم بهت بدم و تو رفتی ...

بارها   رهام کردی میدونم از روی جبر ..

ولی رفتی و من تنهایی با خودم با همه مشکلاتم با همه هستی جنگیدم  آنقدر با خودم  واطرافم جنگیدم تا  بالاخره تنهایی و یاد گرفتم ...

تو در واقع ندونسته  به من لطف بزرگی کردی اومدی تو قلب و روحم و و رفتی ولی و درسی دادی بهم که دیگه هیچ کس و هیچ گس به واقعی کلمه هیچ

کس و به قلب و روح خسته ام راه ندم...

چون فهمیدم هیچ کس ارزش یه ثانیه آرامش تنهاییمو نداره ..

بارها موقعیتش پیش اومده که برای ازدواج که میتونست زندگی مادیمو عوض کنه ولی هرگز حتی یه صدم ثانیه بهش حتی فکر نکردم چون حریم قلب و روحم

بسته س به روی هر غریبه ایه ...

حالم بهم میخوره از اینکه دست کسی حتی ثانیه ای انگشتامو لمس کنه ..  و یا حتی قلبمو و روحمو به دستش  بسپارم ..

کار بزرگی که تو باهام کردی ...  "و من نتونستم باهات بکنم" ...

 

حس میکنم سختیایی که تو این دهه گذشته زندگیم کشیدم کمی بزرگم کرده..

انقدر بزرگ که دیگه نه از کسی توقع خوبی دارم نه انتظاردوست داشته شدن ..نه وقتی کسی بهم بدی میکنه حالم بد میشه نه وقتی کسی ابراز محبت

میکنه حالم خوب میشه ... شاید بی احساس شدم  حالا دیگه نه برای رفتن کسی ناراحت میشم نه واسه اومدنش خوشحال.. نه  دوست داشتن کسی

 

حالمو خوب میکنه نه دوست نداشتنش حالمو بد ... ممکنه یکی به چند دلیل دوستم داشته باشه  " مهم  نیست "  ممکنم هست هر کسی به هزاران دلیل 

ازم نفرت داشته باشه ... " اینم مهم نیست .. "  اصلا افکار آدمای دور و برم به من  ربطی نداره .. هر کس مالکه درونیات خودشه .. من چرا باید انرژی صرف

کنم تا کسی  ازم خوشش بیاد ..یا  ببینم  احساس طرف نسبت بهم چیه ؟؟

و اینو یاد گرفتم که هیچوقت نمیتونم همه رو از خودم راضی نگه دارم .. همه دوستم داشته باشن .. من سعی میکنم  بر اساس معیارها و

باورهای شخصی و قلبیم که در گذر زمان همین معیارها هم کاملا دستخوش تغییر و تحولات هستن  فرد مفیدی در حد بضاعتم  برای اطرافیانم باشم ..

حالا اگه کسی فهمید و درک کرد و ری اکشن مثبت گرفتم فبها .. اگرم نشد .. بازم  فبها ... و وقتی بدی می بینم با خودم میگم به قول مولانا :

"چون تو با بد ، بد کنی ,  پس فرق چیست " ؟

اصلا با خوب ، خوب باشی با بد ، بد !!!!  که ظاهر همه ماهاست فقط یه معامله است ..

میتونی با بد خوب  باشی  ؟ ؟؟؟ میتونی ؟  اگه تا این حد رسیدی   اگه تونستی ،  اگه تحملشو داشتی ،  اگه این ظرفیت تو خودت بوجود  آوردی میتونی بگی بزرگ شدم ...

نمیدونم ولی این حس و دوست دارم اصلن خوبی و بدی معنیشونو برام از دست دادن ...  هر دوشون نسبی اند .. تو هر فردی .. کم و زیادن ..

نه خوبه مطلق داریم نه بد مطلق .. بسته به شرایط و محیط و آدمای اطرافت نسبتشون کم و زیاد میشه ..

اینو فهمیدم چون دیدگاهها متفاوته ممکنه یه کاری از نظر من  خیلی بد باشه..

ولی از نظر طرف مقابلم خیلیم خوب .. و بالعکس ..

اصلا یقه جر دادن برای اثبات عقیده و خواسته ها اینکه  همه باید مثل من فکر کنن مثل من زندگی کنن و

مثل من باشن یه چیزه مضحک و پلشتیه .. واسه همینه با هیشکی بحث و جدل نمیکنم ..  هر کس مختاره دنیای خودشو داشته باشه و ... و تا زمانیکه

این افکار منجر به آسیب به من و زندگی شخصی من نشه .. ا اصلا عکس العمل من احمقانه س ...

 و  اینکه  دنیا خیلی کوچکتر و مزخرفتر از اونه که یه ثانیه توش غم دنیا و حرفای الکی اینو و انونو  بخورم یا بدتر از اون  آرزوی مرگ  کسی و داشته باشم ..

من برای خلاصی از معضلی که خودم به وجود آوردم  با حذف فیزیکی شخصی از کل زندگی خودم که نه از کل هستی  میخوام خودمو خلاص کنم ؟؟؟؟؟

چون  هر بلایی سرم اومده  ..مقصرش خوده خوده خودم بودم و یقه هیشکی رو نمیگیرم ...

 

و تنها کسی که برای اشتباهاتم باید ازش شاکی باشم  تو آینه است ..

مهم اینه وقتی از اشتباهم درس گرفتم .. پس نباختم ... هرچندتاوان سنگینی دادم خیلی سنگین ..  دنیا همینه ازت امتحان میگیره بعدش درس میده..

ولی هنوز سرپام .. هنوز یه جنگجوی قوی ام ..

هنوز از درد آدما دردم میگیره اشگم در میاد ..  هنوز دغدغه آرامش اطرافیانمو دارم ... پس هنوز انسانم ..  هنوز نفس میکشم ...

روز تولدم یکی از بچه هام برام نوشته بود : 

"تولدت مبارک مادری که بدیها و  سختیا و آدم بدای زندگیش نتونستن باعث بشن که بد باشه "

 

خنده م گرفت عزیزکم پاش بیفته موقعیتش پیش بیاد شاید همین مادرت از بدم بدتر بشه ... شاید ولی از خدا میخوام تو مسیر زندگیمون آدما رو تو بهترین حالشون سر راهمون بزاره نه تو حال بدشون ...

همین کافی نیست ؟؟؟؟؟؟؟

و من  خدا رو شاکرم ...به تعداد ریگای بیابونش .. به تعداد قطره های اقیانوسش .. به تعداد کهکشانهای لا یتناهیش ..شکر

این حس استغنای مطلق به معنای واقعی کلمه  "مطلق  " رو دوسش دارم و از خدا میخوام که ازم  نگیرتش ..


لی لی

................................................................................

پ . ن : اعتراف میکنم  در دوران جاهلیتم در روزهای سخت و خفقان آوری که چهار ستون بدنم در صلیب درد بود و از عملگی و فعلگی و کارگری خودم و بچه هام  تو این خونه عاصی بودم و بدبختی دست و پا میزدم هر روز با این امید از بستر پا میشدم که خبر مرگتو بهم بدن ..

باور  میکنی .. هر روز که گوشیم زنگ میخورد مخصوصا " ع " امید داشتم بگه فلانی تموم  کرد ...

هر شب با این امید به بستر میرفتم  فکر میکردم فقط و فقط با مرگت قلبم آروم میشه ..

میدونستم با مردنت خودتم خلاص میشی از این همه درد ولی وقتی یاد چهره طرف میافتادم  تو مسجد و تو مراسمت ...اینکه طعم  تنهایی و یتیم داری و میچشه .. یه شعف خاصی برام

داشت حتی تصورش ...!!! یه دل خوش کنک اساسی بود که حتی با یادش آروم میشدم ...یه خشمی تو وجودم بود که فکر میکردم فقط با مرگت از جان و روحم میره 

...( عطف به اون جمله ت که گفتی آرزوی مرگ طرفو داری یادم اومد )

الان از این فکرم  خنده م  میگیره .. که چقدر  احمق و بدبخت بودم و نمیدونستم ... و   چقدر خودمو آزار دادم .. و اینهمه انرژی منفی به کائنات  فرستادم ...خودم باید منو ببخشه ...

خدا ازم بگذره ... خدا از هممون بگذره ... آمین

 


  
  

مرا ببخش اگر دوستت دارم 

ولی ....

کاری از دستم بر نمی آید !!!!

رسول یونان 

.................‌‌‌‌‌‌‌

پ. ن : همینقدر ساده ؛  کوتاه و غمگین به اندازه یک کتاب قطور رنج و درد تو این دو جمله کوتاهه ..

وقتی هیچ کاری نمیتونی برا عزیزت که تو رنجه بکنی و مجبوری با دستای بسته فقط شاهد دردش باشی و ...

رنج از این بالاتر ؟؟؟ 

 

 


  
  

 به خاطر کار اداری  که  دارم پیاده مسیر شهرک اداری را طی میکنم ..برخلاف روزهای دیگه چون با ماشین نیستم نمیدونم چرا دلم خواست چادر  سر کنم  و دو ماسکم راه نفسم  رو  بسته اند ...

همان سه ساختمان غول پیکر سنگی معروف که روبروی هم در یک مسیر قرار دارند ...

کارم که  تمو م شد .. ناخودآگاه از جلوی ساختمان دوم رد میشم  و به جلوی  ساختمان سوم  پا سست  میکنم ..

 

به پله های عریض و طویل ساختمان  سوم میرسم ...ساختمان غمگین و  سردی که سر در آن تابلوی س . پ .ق . ا . ا غمگین  چمباتمه زده و به رهگذران  نگاه میکنه .. 

به پله ها نگاه میکنم پله هایی که در طول خدمتش  شاید میلیونها بار از آن بالا و پایین رفته ... بی اختیار پله ها رو  بالا میرم .. جمعیت سردرگم آشفته . . شاید تنها اداره ای باشه  که هیچ کس به جرات

میتونم بگم

هیچ کس با میل و رغبت پا  به اون پا  نمیگزاره  حتی کارمنداش ... به خاطر کرونا با آرنج و بازو در سنگین را فشار میدهم وداخل میشم ... بلافاصله هوای گرم ولی  بسیار سنگین اونجا  مشاممو  و پر میکنه ..

از اینکه  لحظه ای دیگه ممکنه با هاش چشم تو چشم بشم قلبم  پاهام و دستم  ویبره میشه ..

و  مراجعینی که کیپ هم  همه سرد و غمگین و گاه خشمگین و افسرده  و  سر درگریبان روی  صندلیهای آن نشسته اند ..

به مردم افسرده ای که  نگران و ناراحت در رفت و آمد شتابزده اند ...

با خودم میگم از آخرین باری که پامو اونجا گذاشتم 9 سال میگذره ...  و خاطره بد اون روز  ذهنم و خطی خطی میکنه ..

انگار هزاران اسب وحشی تو قلبم دارن یورتمه میرن و شیهه میکشن .. و صدای قرومپ قرومپ قلبم چهار ستون تنم و میلرزونه ..

محیط کلا عوض شده ...  نگهبانی دم در تو باجه ای نشسته ..  اسمشو  به نگهبانی میگم .. طعم دهنم عوض میشه با خودم میگم چقدر سال گذشته که حتی یکبار اسمش با نام فامیل به دهنم نیومده ...

منو به پشت ساختمون راهنمایی میکنه .. دوباره در سنگین و باز میکنم .. و از پله های سرازیر میشم به پشت ساختمون میرسم ..  کنار در ماشینش پارک شده ... همون پلاک آشنا ...

 ماشین سفید رنگی که با روکشهای صندلی مشکی غمگین  کنار اداره پارک شده ..  به دستگیره ش نگاه میکنم ... به  دستگیره ای که هر روز حداقل  پنج شش بار توسط دستاش لمس میشه ...

به فرمون ماشین که هر روز روبروشه  هم نفسش .. به کمربند و صندلی ای که  هر روز بغلش میکنن ... به کنترل ضبط که کجکی  و بی حوصله  جلوی دنده افتاده ...

روی سر در اداره که حیاط داره یه تابلوی کوچیک زدن ... که کلمه  "م  "  روش سنگین و سرد نشسته ... با خودم میگم  من اینجا چه میکنم ؟؟؟؟؟ از اینکه چند متر دورتر از من توی سردخونه و کشوهای

سرد و فلزی اون آدمایی با هزاران آرزو و سرگذشت افقی خوابیدن تنم  مورمور میشه ..  یاد سردخونه کهریزک و کشویی که جلو کشیدن و صدای زیپ کاور مشکی که جلوم باز کردن  و چهره آشنا با چشمان و

دهان نیمه باز " پ "  و سینه خونیش تو ذهنم پلی میشه .. قلبم تیر میکشه دوباره شیهه اسبا همه  وجودمو پر میکنه ....همهمه غریب تو سرمه ...

با خودم میگم میرم ببینمش ؟؟؟ چی بگم ؟؟؟ که چی بشه ؟؟؟ همکاراش چی فکر میکنن ... از چی و کی بگم .. یه لحظه منو جلوش بیینه پس نیفته ...!!!؟؟؟

یه دفعه نگام میفته به ساختمون دوم وسطی که بهم دهن کجی میکنه  و  پنجره باز اتاقاش که درست مشرف به  حیاطه اداره است و یاد حرفش میفتم .. نباید دوباره تو دردسر بندازمش نباید...

و بلافاصله با یه عقب گرد .. بر میگردم ... جلوی ماشینش میایستم .. زیاد نمیتونم جلو برم .. مردم مشکوک میشن ..

دلم میخواد به دستگیره ش دست بزنم ... میدونم اثر انگشتش روشه ...  اثر انگشتای ما روی هر چی که دست بزاریم میمونه ... ماشین طوری پارک شده  نمیتونم .. یعنی خیلی تابلو میشه ...

با ترس و لرز به ماشین نزدیک میشم ... یه لحظه به بهانه درست کردن چادرم جلوش مکث میکنم و دستگیره ماشین و لمس میکنم ...شاید چند صدم ثانیه ام طول نمیکشه انگار منو برق میگیره ...

 ماشین سرد و خاموش ... با پلاک آشناش  با تعجب نگام میکنه  ... اثر انگشتم  یه لحظه رو اثر انگشتش میفته ... دلم یه جوری میشه ...یه جور قیلی ویلی ... .. از فکر اینکه الان اثر انگشتامون

همدیگه رو  محکم بغل کردن و اشگ میریزن به حتم .. گریه  م میگیره از فکر احمقانم ..

از سن و سالم .. از بدبختیم ...  از این  همه بدبیاری .. از اینهمه ظلم ...  از اینکه یه آدم درست و حسابی  سر راهم نیومد ... از اینهمه دردی که روحم تحمل میکنه ودم نمیزنه .. از نجابت روحم ... از اینکه ..

همیشه بازنده ام   .. .  از اینکه تو لحظات بحرانی بیراهه هایی رو انتخاب کردم که به بدترین جاها ختم شدن ..  از اینکه .. در بدترین لحظات هیچ کس نبوده که بگه نگران نباش من هستم .. این اینهمه تنهایی

...

 تابلوی سر در اداره ..  هوای خوب و  کاملا بهاری ..  صدای پرنده ها ... به اتمسفر غمی که تو فضا پخشه ...و به اینکه فقط چند متر باهاش

فاصله دارم .. شاید ده مترم نشه ... همونی که یه ممنوعه مطلقه .. میگن نباید ببینش ..نباید صداشو بشنوی ... نباید دستاشو لمس کنی .. . راست میگن ..حق دارن .. همه حق دارن غیر از ما ...

حق نداری پعد از سالیان مدید حتی  پیچیده در چادر  سیاه لحظه ای نگاش کنی .. تو ذهنم هی اکو میشه حق نداری ... حق نداری ...

پاهای سستم توان حمل تنم   و ندارن صبحانه خوردم و لی یه ضعف عجیبی دارم ... تا مسیر تاکسی راه زیادیه ... بر میگردم ..  عینک دودی  به چشم میزنم که رهگذران اشگمو نبینن و خدا رو شکر میکنم به

خاطر ماسکی که زدم ..

دوباره در سه راهی از دور به ساختمان زرد و غمین و افسرده ای که روبرومه نگاه میکنم .. ساختمانی که  هر روز اونو  تو بدترین وضعیت ممکن تو آغوشش میگیره ... باهاش همنفسه .. همدرده ...حتی به 

این ساختمان سنگی و غمگین حسودیم میشه  ...

ساختمانی که هیچ وقت روی خوش ندیده مثل خودش  ..  مثل خودم ... و شاید نه  ،  به حتم هیچ وقت شاهد خنده مراجعینش  نبوده ...

یه لحظه گوشی رو بر میدارم شماره میگیرم .. صدای سرد خانمی جواب میده اسمشو میگم ... صداش میکنه ..  میدونم اونجاست ... دوباره خانم میگه تلفن شما رو میخواد ... نمیدونم چی میگه ..

خانمه میگه اتاق نیستن .......ده دقیقه دیگه ...

نا امید حتی از شنیدن صدای غمگین و سردش پشت تلفن دور میشم ...

برای آخرین بار به ساختمان غم نگاه میکنم ..

و برمیگردم  ......................

 


  
  
<   <<   96   97   98   99   100   >>   >