آن که میان خود و خدا را به صلاح دارد ، خدا میان او و مردم را به صلاح آرد ، و آن که کار آخرت خود درست کند ، خدا کار دنیاى او را سامان دهد ، و آن که او را از خود بر خویشتن واعظى است ، خدا را بر او حافظى است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :116
بازدید دیروز :285
کل بازدید :863276
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/21
10:49 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

قدرتمندترین آدمها ، آدمهای تنها هستند .. کسانی که تنهایی خود را پذیرفته اند .. اصلا اصل پذیرش در زندگی خیلی مهمه ...

وقتی پذیرش تو روحت اتفاق میفته دیگه احساس بدبختی نمیکنی .. دیگه دلبستگی های آنچنانی نداری و همین باعث میشه وابستگیم نداشته باشی ...

وابستگی که دمار از روزگار آدم درمیاره ... آدمی که طعم جدایی و غم و اندوه را چشیده .. آدمی که بارها رها شده و هنوزم سر پاست ... دیگه از هیچی نمیترسه ...

هنوز هم زیبایی های کوچیک زندگی رو می بینه حس میکنه ..  و هنوزم با مشکلات دست و پنجه نرم میکنه  و خم به ابرو نمیاره پس هنوز روحیه جنگجویی

خودشو از دست  نداده ..

با همه مشکلات ریز و درشت زندگیش هنوز طعم بهار و  حس میکنه ..هنوز  روحش از عطر گل یاسمن مدهوش  میشه .. هنوز دیدن یه بچه کنجشگ یا بچه

گربه کوچیک میتونه کل روزشو  روشن کنه .. برای بوی خاص گردن نوزاد دلش غنج میره ...

به گربه تو کوچه سلام میده ... وقتی قیافه متعجب اونو می بینه میخنده ... وقتی بدون چتر زیر بارون میره .. تا خیس خیس بشه .. و وقتی بهش اعتراض

میکنن میگه روزایی خواهد بود که رو سنگم  میباره بزار امروز رو سرم بباره و  حسش کنم و غش غش میخنده ... چنین آدمی دیگه از تنهایی نمیترسه ..

وقتی بهش میگن ..یه فکری به حال خودت .. به فکر روزای تنهاییت وقتی که بچه هات میرن سر

خونه زندگیشون بکن .. میخنده و  میگه .. تنهایی و عشقه .. اونوقت تازه وقت دارم بیشتر به  خودم برسم .. بیشتر ورزش کنم .. بیشتر سفر برم..  بیشتر

کتاب بخونم .. بیشتر فیلم ببینم ..

بی دغدغه نگرانی برای بچه ها ...

چنین آدمی دیگه نه تنها از تنهایی و بی همزبونی خودش نمیناله بلکه ازش لذتم میبره ..

روزهای قرنظینه کرونایی سال پیش اولین تجربه تعطیلی  ودر خانه موندنمون و با هم بودن اجباری در خانه با بچه ها که همه از خونه موندن گله و ناله میکردن .. بهترین فرصت برای خونواده کوچیک من بود ..

روزهایی که با بچه ها نون می پختیم و همه آشپرخونه و ویرون میکردیم و سر تا پامون آردی میشد و میخندیم و حال میکردیم .. شیرینی هایی که تو لیست نوبت بودن و هر روز یکیشونو درست کردیم و کیف کردیم

باقلوایی که مدتها بود فرصت درست کردنش نبود .. بعد از یکی دو بار امتحان و خطا بالاخره  محشر از آب در اومد .. شیرینی نون خامه ای که وقتی گرم گرم از

فر در  میومدن مدهوش میشدیم از بوش ..

و به وقت خامه زدن بهش کل میز و  گند میزدیم و همه جامون خامه ای میشد و  یه لذت نابی رو تجربه میکردیم ..  غر زدنهای من برای تمیز کردن این همه خراب کاری که هر دو در میرفتن و من میموندم

و یه آشپزخونه ترکیده ... و  قسم اینکه دیگه فردا هیچی درست نمیکنم  و استراحت میکنم و  فرداش دوباره قسمم یادم میرفت و ...

 

به خدا حتی ذره ای  تو خونه  حوصله مون سر نرفت .. چون برعکس سالهای گذشته که عیدا همش مسافرت بودیم ..  و از استراحت خبری نبود .. چون هر

جایی میرفتیم اول صبح بیدار میشدیم که به جاهای دیدنی اون شهر که فهرستشو در آورده بودیم برسیم و بریم و عملا همش بدو بدو داشتیم و شبم خسته

و کوفته از اول شب خوابمون میبرد ...

و وقتی هم میرسیدم به خونه و دوباره سال کاری جدید..شروع میشد .. چند روزی طول میکشید تا خستگی راه از تنمون در بیاد .. و دوباره تکرار مکررات و

...برنامه های روتین  کاری هر روزه که فقط شباهمدیگه میدیدیم ...

و این قرنطینه واجبار در خونه موندن فرصتی بود برای با هم بودنمون و اینکه  فهمیدیم ما اصلا همدیگه رو نمیدیدیم ...وقتی کوچیک بودن کار بی وقفه برای

امرار معاش باعث شدن که بزرگ شدنشونو نبینم و حالا هم انقدر خودشون درگیر کار و دانشگاهن که من نمی بینمشون ...

و این همون اصل پذیرشه .. که باعث میشه .. حتی تو بدترین وضعیت هم دلخوشکنک الکی هم واسه خودت درست  کنی وقتی هیچ کاری از دستت بر نمیاد

.. باید همه چی رو بخودش بسپاری و ادامه بدی ... چیزی که به بچه هامم  سعی کردم یاد بدم . ..وقتی غر میزدن سرشونو به کاری گرم میکردم به قول

خودشون کار واسشون جور میکردم .. کارهایی عقب افتاده ای که سالها وقتشو نداشتیم ...

و  تمام  این روزای سخت زندگی بهم یاد داده نزارم  شرایط بر ما سوار بشن ..   این ما باشیم که از شرایط بد فرصت بسازیم وقتی  شرایط اذیتمون میکنه

خودمونم  خودمونو آزار ندیم ... و قرص " به درک "  و همیشه تو جیبمون داشته باشیم و قتی کاری از دستمون بر نمیاد ...والا به خدا هیچی این دنیا که

دستمون نیست هر آنچه که از دستمون بر میاد میکنیم بقیشم میسپریم دست  خودش .. یه کش اونقدری کش میاد که بضاعتشه بعدش از یه جایی به  بعد

دیگه نمیتونه ، نه که نخواد ، نمیتونه ، زیادی بکشی در میره میخوره تو چشم و چالت ! این جریان  خیلی از آدماست آدمهای اطرافمونو زیادی بیشتر از

تحملشون تحت فشار نزاریم ...  هیچ کس قرارنیست مثل من فکر کنه ،  مثل من زندگی کنه ، اولویتاش مثل من باشه ، نگرشش به هستی و زندگی عین

من باشه ..  با آدما کنار بیاییم و دوسشون داشته باشیم ، و اینو بفهمیم که دنیا مدینه  فاضله ای که همه چی توش وفق مراد من باشه نیست

ونخواهدبود.. اصلن وقت اومدن به دنیام کسی به ما قول نداده اینجا همه  چی گل و بلبله و میرین خوشگذرونی وقتی خودش میگه ما  انسان را در رنج

آفریدیم ..


ایشالا که  این روزای سختم  مثل همه روزای سختی که نموندن  بزودی  زود  تموم بشه و  دوباره آرامش به کشورمون و همه دنیا برگرده ... 

به قول  شاعر " چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند .."

الهی آمین

 

لی لی

............................................................

پ . ن   شاید بی ربط :   یه جایی خوندم وقتی به یه مگس بالهای پروانه رو میدی نه قشنگ میشه نه میتونه باهاش پرواز کنه ...میدونی از چی میگم

"اصالت" بیایم به اندازه ظرفیت آدما دست نزنیم ..  اومدیم بعضیا رو آدم کنیم .. زیادی روشون کار کردیم  واسمون "خدا شدن "





  
  

 اینروزا خیلی به آخرینها  فکر میکنم  ...  و به خودم میگم چقدر  ساد ه و راحت از ساعت و روز تاریخ مرگم عبور  میکنم  و نمیدونم  روزی در  چنین ساعتی ودقیقه ای و تاریخ

خاصی از سال مهمترین روز  تاریخ حیاتم میشه قطعا ولی من غافل و بیخبرم ...

و این  جهل به حتم  خیلی خوبه که خدا نخواسته بدونیم ...  

آخرین لباسی که خود بر تن میکنم و دیگران از تنم در میاورند  به قول عارفی هر روز که دکمه های لباست را میبندی مطمئن نباش که دوباره فرصت اینو داشته باشی که خودت دکمه های لباست و  باز کنی  ... 

آخرین چایی  که میخورم ,آخرین تلفنی که میزنم آ,آخرین آهنگی که گوش میدم آخرین فیلم یا سریالی که میبینم , آخرین کتابی که میخوانم ...

آخرین لباسی که خیاط برام میدوزه آخرین لباسی که میخرم و فرصت پوشیدنشو و پیدا نمیکنم ,آخرین غذایی که میپزم   , راستی آخرین پولی که تو کیفم میزارم و فرصت خرج کردنشو نخواهم داشت ,آخرین کسی از اقوام و دوستان که میبینم و براشون خاطره میشم ,آخرین سفری که میرم ,آخرین گلی که بو میکنم آخرین برسی که  به موهام میکشم  و به حتم چند تار موم روشون میمونه ..

آخرین عطری که میزنم , آخرین روزی که برای آخرین بار سوار ماشینم میشم ,آخرین خیابانهایی از آنها گذر خواهم کرد و آخرین آبنمایی که میبینم  ... .آخرین

بارانی و برفی که تجربه میکنم .. آخرین آسمان آبی که با این  چشم ها می بینم ...

راستی اصلا یادم نیست آخرین باری که به عنوان یه کودک به کوچه رفتم و بازی کردم و بعد از آن دیگر اجازه ندادند بروند کی بود ؟؟؟؟؟

شاید اگر میدانستم آنروز آخرین روز است خیلی خیلی بیشتر از بازی لذت میبردم .. آخرین روزی که دوچرخه سواری کردم و بعد از آن مادرم گفت دیگر بزرگ

شده ای و خیلی زشت است که دختری با قدو قواره تو دوچرخه سواری کند مردم  چی میگن ..!!!؟

راستی  آخرین باری که لی لی بازی کردم ، خانه بازی کردم ، قایم باشک بازی کردم  " بش داش " بازی کردم ..  وسطی .. وای وسطی یادم اومد .. تو

دبیرستان ..بسکتبال و  والیبال میزدیم  با بچه ها همه دخترک های پانزده شانزده ساله بازیگوش و شیطون و پر از انرژی  تو زنگ ورزش ..  چه عشق و حالی

داشت ...


و بالاخره میرسد آن روزیکه فرشته مرگ با یه  بوس کوچولو و یا سختتر نمیدانم چگونه ... که  دست روح خسته و رنجور و زخمی ام که سالیان مدید زندانی

قفسه تنگ واستخوانی سینه مفلوکم بوده میگیرد و به آرامی آنرا از تنم جدا میکند زندانی روحم از قفس تن آزاد میشه و   حبس ابدش به اتما م  میرسد ..

روحم سبک و آرام  مثل یک پر ازجسمم خارج میشود و دست در دست فرشته مرگ از بالا مینگرد به جسم تکیده و رنجورم که دیگر رمقی ندارد و مثل لاشه

ای روی زمین افتاده و ازدحام اطرافیان که عجله دارند هر چه زودتر از شر جسم سردو بیروحم خلاص شوند و مرا به خاک تیره به آخرین منزلگه هستی

بسپارند ... فرزندان دلبندم که اکنون برایشان پرپر میزنم   سراسیمه وآشفته اند  قلبم از خزن و اندوهشان به درد میاید طاقت اشگشان را ندارم میخواهم

پایینبروم و درآغوششان بگیرم ولی نمیتوانم و اکنون  ناباورانه به مادرشان که روزی یک تنه و تنها یار و یاورشان بوده و کوه را به خاطرشان جابجا میکرده

مینگرند که اکنون حتی قادر نیست پشه ای را از خود براند از آن بالا به خود مینگرم و بالاتر و بالاتر میروم .... آنقدر بالا که دیگر کودکانم ، نزدیکانم ..خانه ...

قبرستان و حتی کره زمین زیر پایم گم میشود ...

 

...................................

مدت مدیدی است که از عروج روحم میگذرد ...

دیگر حتی فرزندانم ماهی یکبار هم به سرمزارم نمیایند ... روزهای مادر,  روزهای عید چشم به در گورستان منتظر مینشیم و پنج شنبه های پر ازدحام و جمعه های غمگین خاک آلود و خسته از خاک بیرون میایم و بر سر مزار خویش فاتحه ای برای خود از یاد رفته ام میخوانم ... گاهی شبها سرگردان زیر نور ماه شعرهای روی مزارها را میخوانم شعرهایی که از بس خوانده ام همه را حفظم ...

گذر فصلها ... بهار میاید با نسیم و باران های نم نم که مزارم را شستشو میدهد با چکاوکها و پروانه ها و فاصدکهای زیبایش .. وچه زود تمام میشود ...

تابستان لهیب گرمای سوزانش در ظهر که سنگ مزارم را میسوزاند و دوره گرد گاریچی که میوه های خوشمزه و آبدارش را جار میزند ...طعم میوه هایی که

خیلی وقت است از خاطرم رفته ولی نامشان هنوز آشناست ..

پاییز غمگین و زیبا با همه راز و رمزش با غروبهای زود هنگامش ... با بارانهای پیاپی و سردی ملس صبح هنگامش ...زوزوی باد .. برگهایی که بی مهابا از درخت کنار مزارم میریزندو مزارم زیرشان گم میشود ...

زمستانهای سرد و یخبندان که گاهی روزها بر روی مزارم برف تلمبار میشود تا اینکه تلالو ی خورشید آنرا کم کم آب کند دیگر  از ازدحام جمعیت خبری نیست

حتی پنج شنبه ها ...

کودکانی که بر روی مزارم لی لی بازی میکنند و بیخبر از زیر پایشان با هم شوخی میکنند و میخندند و  آب میفروشند و ناشیانه بر  مزارم پای میکوبند ..یاد

کودکیم را ... یاد کودکی که گاهی نگذاشتنذ و نکردم را را در من زنده میکنند ...

و من هر روز  خاک آلود و غمین غروبها بر سر مزارم مینشینم و نظاره مردمی هستم که هول هولکی میایند و میروند و اکنون که به سر خط رسیده ام

افسوس میخورم به روزهایی که زندگی نکردم ... چرا شکوفه ها ی زیبا را بادقت نگاه نکردم ..چرا یک دل سیر  به رنگین کمان نگاه نکردم ..

چرا روزهای برفی  ا ز ترس سرماخوردگی چپیدم کنار بخاری و برف بازی نکردم .. چه آدم برفیهایی که درست نکردم ...

چرا هیچوقت زیر باران نرقصیدم  ، چرا اینهمه غم و غصه الکی خوردم .. اصلن غم نان این نام مزخرف گذاشت تا قد راست کنم ..

وقتی  که تهیه اولین مایحتاجهای زندگیم به عنوان یک مرد مثلن زن نگذاشت که اینهمه زیبایی را در اوج جوانیم فارغ از درد دست و پا و انواع و اقسام

بیماریهای رنگ و وارنگ درک کنم ..

دیروز با خودم میگفتم راستی یه وقتی بود تو زندگیم که بعد از غذا هیچ دارویی نمیخوردم آ .. و دلم تنگ میشود برای آ نروزها...

روزها و شبهای بدون داروهایی رنگارنگ که وقتی روی میز میچینم می بینم از هر رنگی هست رنگین کمان دارویی ...

رها شده با دو کودک در دامنم .. بدون سرپناه امن  .. بدون حقوق و مستمری .. بدون عشق و بدون پشتیبان درجامعه ای گرگ که باید نان خودم را در میاوردم ..

بهترین و طلایی ترین سالهای عمرم دهه بیست و سی .. ای خدا  ، یادم که میاید قلبم میلرزد ...

روزم را ,ماهم را سالم را جوانیم  را , و میانسالیم را به همین سادگی باختم ... بی آنکه زندگی کرده باشم ... بی آنکه بیاندیشم به اینکه خدا مرا به

ماموریتی عظیم فرستاده ... شاید مثل پینوکیو که رفت از پدرش دور شد خیلی سختی کشید خیلی گول خورد خیلی افتاد خیلی ... درحالیکه گربه نره و روباه

مکار ( تقدیر و بدبیاری های مدام به خاطر یک انتخاب اشتباه)

لحظه ای رهاش نکردن چقدر اذیتش کردن ... ولی بالاخره آدم شد ... آدم شد و برگشت پیش پدر ژپتو ...

خدایا منم میخوام آدم بشم  بعد بیام پیشت کمکم کن ...

از پینوکیوی چوبی که کمتر نیستم ؟ هستم ؟ ....

و به یاد قیصر امین پور عزیز که چه زیبا سروده :

حرفهای ما هنوز نا تمام ... تا نگاه میکنی لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود

ای دریغ و درد حسرت همیشگی ناگهان ... ناگهان چقدر زود دیر میشود ...

بیایید قبل از اینکه ناگهان دیر بشه کاری بکنیم ...

 

کاری بکنیم کارستان ... ؟؟؟؟

لی لی

............................................................................

 


  
  

من و تو دوتا پرنده، تو قفس زندونی بودیم

جای پر زدن نداشتیم، ولی آسمونی بودیم

ابر و باروونو می دیدیم، اما دنیامون قفس بود

چشم به دور دستا نداشتیم، همینم واسه ما بس بود

اما یک روز اونایی که ما رو باهم دوست نداشتن

تو رو پر دادنو جاتم، یه دونه آیینه گذاشتن

منه خوش باور ساده، فکر میکردم روبرومی

گاهی اشتباه میکردم، من کدومم تو کدومی

با تو زندگی میکردم، قفس تنگ و سیاهو

عشق تو از خاطرم برد، عشق پر زدن تا ماهو

اما یک روز باد وحشی، رویاهامو با خودش برد

قفس افتاد و شکستو، آینه افتاد و ترک خورد

تازه فهمیدم دروغ بود، دنیایی که ساخته بودم

دردم از اینه که عمری، خودمو نشناخته بودم

تو توو آسمونا بودی، با پرنده های آزاد

منه تن خسته رو حتی، یه دفعه یادت نیفتاد

حالا اون قفس شکسته، راه آسمون شده باز

اما تو قفس نشستم، دیگه یادم رفته پرواز

.......................................................................

امروز همش قمیشی میخونه تو ذهنم هی پلی میشه ...

 


  
  

پرنده های قفسی، عادت دارن به بی کسی
عمرشونو بی هم نفس، کِز می کنن کُنجِ قفس
نمی دونن سفر چیه، عاشقِ در به در کیه
هرکی بریزه شادونه، فکر می کنن خداشونه
یه عمره بی حبیبن، با ا?سمون غریبن
این همه نعمت  ، اما همیشه بی نصیبن
تو ا?سمون ندیدن خورشید چه نوری داره
چشمه ی کوهِ مشرق چه راه دوری داره
چه می دونن به چی میگن ستاره
چه می دونن دنیا که یا بهاره
چه می دونن عاشق میشه چه ا?سون،پرنده زیرِ بارون
تو ا?سمون ندیدن خورشید چه نوری داره

چشمه ی کوهِ مشرق چه راهِ دوری داره

قفس به این بزرگی کاشکی پرنده بودم
مهم نبود پریدن ولی برنده بودم
فرقی نداره وقتی ندونی و نبینی
غصه ت میگیره وقتی میدونی و میبینی

.......................................................................................................

پ . ن : آهنگ بسیار زیبای پرنده های قفسی قمیشی با اون صدای محشر اول صبح تو ماشین حالمو خوب میکنه  .. خدایا شکرت

راستی شاید امروز در گوشه کوچک قلبمان کنار همان گوی نورانی و گرم بطن چپمان یک قناری نازنین  نصب شود .. شاید ...!!!




  
  

دوباره بهار آمده  درختان زیبا دوباره چون کودکان بی گناه و زیبا روی به شکوفه ها آراسته اند .. درختک کوچک  آلبالو ی حیاط هم که یک نهال کوچک بود و به دست خودم کاشته ام

پر از شکوفه  ها ی ریز و زیبای بهاری است .. و وقتی باران میبارد چون دخترکان ناز و ملوس زیر باران میرقصند و آنقدر ملیح و باشکوهند و معصومند که میترسم با دست لمسشان کنم مبادا

که بیفتند .. دوباره بهار آمده .. عزیزان زیادی سال گذشته بهار بودندو شکوفه ها رادیدند ولی اکنون زیر خروارها خاک آسوده اند .. و اکنون باد شکوفه های ناز و ریز را بر سنگ قبرشان به رقص در میاورد ..

به حتم بهارهای بسیاری ما نیز چو آنان خواهیم بود ...

  .. نسیم ملس صبحگاهی با سردی ملس ترش که به جان می نشیند .. صدای گنجشگکان زیبا و پرنده های معصوم که فصل جفت گیریشان است .. که  سر مست  و آزاد و رها نوک به هم میسایند ..

و دو یا کریم  زیبا  مثل همه سالهای گذشته دوباره زیر سایبان ماشین در حیاط داخل قوطی کفشی که به دیوار نصف کرده ایم لانه کرده اند ودو جوجه قشنگ میهمان  و برکت کلبه محقر ما  شده اند ..

که برای دیدنشان باید از نردبان بالا برویم و این کار را سخت میکند ولی با دیدنشان قند تودلم آب میشه  از این همه معصومیت و شیرینی .. اوایل با آن تن

لخت و عورشان آنقدر بی محافظ و ضعیف اند که تصور پرواز  این دو تکه گوشت را در آسمان لامتناهی را برایت سخت میکنند..( یاد قندک نازم قلبم را به درد

میاورد )

سال گذشته تابستان و بهار دو جفت و آخرای اسفند هم یک جفت در همان قوطی کفشی که اسمش را لانه عشق گذشته ام  بدنیا  آمدند و بزرگ شدندو

پر کشیدند و رفتند ..

اول نر و ماده با هم در نوکهایشان شاخکهای نازک و کوچک بزرگی هی میاورند ودر داخل جا  کفشی ماهرانه در کنار هم میافند یه هفته ا ی بدین منوال 

میگذرد تقریبا یک  هفته بعد ماده تخم میگذارد به فاصله دو یا سه روز .. بعد از آن مدت دو هفته مدام روی تخم  ها می نشیند و تعجب میکنم گاهی 8 ساعت

هم بدون آب و دانه فقط گاهی تخم ها  را با نوک بلند و تیزش جابجا میکند که مثلا گرمای  تنش به همه  جای تخم  برسد .. وقتی خسته میشود یا شاید

گشنه با صداهای مخصوص یا کریم میخواند و  بلافاصله جفتش پیدا میشود ..بعد او اینبار روی تخم می نشیند و جفت دیگر میپرد به حتم برای  آب و دانه ..

جالبش اینجاست که در این مدت هر چه ارزن و گندم و آب برایشان میگذارم نمیخورند...

بعد از دو هفته یکی از تخم ها و دو سه روز بعد تخم دوم جوجه میشوند ... در این مدت هم به نوبت روی جوجه ها می نشینند و غذا داخل دهان جوجه ها

میگذارند .. پروسه بسیار  جالب و جذابی که هر سال حداقل سه بار در حیاطمان تکرار میشود و دل خوش کنک اساسی برایمان ...

یک ماهی تقریبا طول میکشد که جوجه ها بزرگ بزرگ میشوند و  یک روز که می بینیم دیگر نیستند و پر کشیده و رفته اند ...

دوباره  آن شاخکها و لانه را که پر از فضله است بر میداریم و دور میریزیم و .. چند ماه بعد دوباره آَشیانه سازی و ..........

گاهی احساس مسئولیت جفت نر برایم جالب است واقعا که با اینکه پرنده است و شعور انسانی ندارد بر حسب غریزه لااقل از بسیاری از پدران آدمهای دو پا

مسئولیت پذیرتر است .. و چنان با شوق وذوق برای جوجه ها غذا میاورد که آدم واقعا حظ میکند ..البته تشخیص نر وماده شان آسان نیست ..

نمیدانم کدامشان است ؟؟ آنقدر شبیه همند که نمیدانم آیا هر سه چهار ماه همان جفت هستند یا نه ..

به   هر حال عزیزکان من الان جوجه هایشان باز از تخم  درآمده اند با معصومیت مطلق .. که با دیدنشان فقط یاد خدا میفتی .. آرامشی عجیب که باعث میشود

همان یک سکه بطن چپ قلبت نورانی تر و گرمتر شود ..

و در گیرو دار این همه مصیبت و غم و اندوه که دوره مان کرده و آمار مرده ها ی  که هر روز اعلام میشود ... بدانی که :

هنوز خدا هست .. و از این طوفان هم گذر خواهیم کرد ...

روزی  که ماسکها به خاطره تبدیل شوند و برای نوه هایمان از این روزهای سخت خواهیم گفت ...

یا کریم  ،  به حق یا کریم های معصوم ...

خودت یه کاری کن مرسی که هستی ....

 

لی .  لی

.......................................................................





  
  
<   <<   96   97   98   99   100   >>   >