سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه شیفته بازی و دل باخته سرگرمی و طرب است، خردورزی نکرده است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :54
بازدید دیروز :500
کل بازدید :797816
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/18
2:56 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

می‌ توانم برات بنویسم

با تو بودن چقدر زیبا بود

خنده‌ای که براش می‌ مردم

سهم من از تمام دنیا بود


می‌ توانم بگویم آمدنت

هدیه‌ ی هرچه کار خوبم بود

می‌ توانم بگویم آن رفتن

بی گمان آخرین غروبم بود


می‌ توانم برات گریه کنم

می‌ توانم بمیرم از دوریت

می‌ توانم ببوسمت از دور

وسط خنده‌ های مجبوریت


می‌ توانم نخواهمت اما...

دوست داری، دوباره نامه بده

می‌توانم؟ نمی‌توانم...نه

به فراموشی‌ ام ادامه بده

دوری از من. چقدر؟ خیلی دور

می‌ رسی، گرچه دیر...خیلی دیر

تا ببینم چه می‌کند تقدیر

با دو تقصیرکارِ بی تقصیر....


| اهورا فروزان |




  
  

دیوانگیست اینکه نمی‌خواهم

اطراف من نشانه‌ی او باشد

تسکین روزهای غم‌انگیزم

آرام‌گاه شانه‌ی او باشد


زخمی‌ست در میانه‌ی روحم که

پس می‌زند هرآنکه بخواهم را

می‌ترسم آخرش تن تنهایی

تصمیم عاشقانه‌ی او باشد


دیوانه‌ام! قبول! نیا نزدیک

از من بترس! از منِ ناآرام

از اضطرابِ آه! مبادا که

این عشق هم بهانه‌ی او باشد!


دیوانه‌ نیستم! نه! خودآزارم!

می‌ترسم از حضور زنی دیگر

از من! منی که بعد تو می‌ترسد

دنیا یتیم‌خانه‌ی او باشد


آه از شبی که رفته‌ای از پیشم

مردن چقدر ساده‌ترین چیز است

موسیقی صدای تو وقتی‌که

لالایی شبانه‌ی او باشد...


| اهورا فروزان |




  
  

باید به مرگ فکر کنم یا نبودنت

از من گذشتنت...نه!ولی با که بودنت...

یا از دهان یک زن دیگر سرودنت...

دیگر بعید نیست اگر خون به پا کنم....


دستان بغض، دور گلویم چه میکنید؟

وقتی "از آن که رفته" بگویم چه میکنید؟!

"او مال من نبود و من اویم"... چه میکنید-

-حالا اگر دوباره هم او را صدا کنم؟!


از من...که سالهاست میفتم به چاه تو

تا انعکاس چشم کسی در نگاه تو

میسوزد آه من، همه را از گناه تو...

بنشین برای حال دوتامان دعا کنم


| اهورا فروزان |




  
  

همیشه در ابراز احساساتم مشکل داشتم! مثلا هیچوقت نمی‌توانستم جلوی کسی گریه کنم. نمی‌توانستم به کسی بگویم دوستش دارم. گاهی حتی نمی‌توانستم به مادرم بگویم دلم برایت تنگ شده و در آغوشش بگیرم...

شیرین اما عالی بود. به احساساتش غبطه می‌خوردم.‌

وقتی شاد بود با تمام وجود می‌خندید. آنقدر می‌خندید که فکر می‌کردی جز سرخی لب‌هایش هیچ رنگی نمی‌تواند در دنیا وجود داشته باشد!

وقتی غمگین بود به راحتی می‌گریست. طوری اشک می‌ریخت که می‌شد تمام گناهکاران جهان را غسل تعمید داد. یک بار که در بغلم گریه کرد فهمیدم در برابر عظمت اشک‌هایش آغوش کوچکی دارم...

هرچیزی زمانی دارد. حتی دوستت دارمی که دیر گفته شود به درد هیچکس نمی‌خورد.

زمان من گذشته بود! گریه‌های عقب افتاده‌ی زیادی داشتم. اشکهای زیادی در چشم. بغض های زیادی در گلو و دردهایی که با دست هایشان قلبم را فشار میدادند.‌‌..

کاش می‌توانستم گریه کنم.

کاش یک امشب را جای شیرین بودم!

با همان رهایی در گریستن، با همان چشم های مشکی عمیق، همان چهره‌ی مهربان شرقی، که حتی بعد از گریه هم وحشیانه زیباست...


| اهورا فروزان |




  
  

همسرم را دوست داشتم ولی اغلب اظهار نمیکردم که مثلا لوس نشود ..

ولی او همیشه میگفت این کلمه دوستت دارم را که برای من تکراری و بی مزه و لوس بود و وقتی او میگفت

دوستت دارم  من هم گذرا باالاجبار میگفتم منم همینطور عزیزم .. از همان  حرفهایی که مردها از زنها میشنوند

و قدرش را نمیدانند ..

همیشه شیطنت داشت یک شیطنت خاص دخترانه ... که ربطی به سن وسال ندارد آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی با خودم میگفتم :

مگر من چه دارم که او انقدر به من علاقمند است ؟

یک شب کلافه بود .. پر از حرف ، هی میگفت نمیای بخوابی ؟ خسته نشدی ؟  دلش میخواست زودتر به رختخواب برویم تا  حرف بزند و من

مثل همیشه به قدری کار داشتم و خسته بودم که فرصت گفتگو نداشتم ..

من برای فرار از او  گفتم : می بینی که وقت ندارم من هرکاری که میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مثل کنه

می چسبی به من !!!!!

با اندوه درچشمانم نگریست و گفت : از صبح تا شب که بیرونی شبها هم که کارهایت را به خانه میاوری کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت

نمیشدی و اینهمه کار و تلاش نمیکردی این را که گفت از کوره در رفتم ...

گفتم خدا کند تا صبح نباشی ..از دستت خلاص شوم .. بی اختیار بی هیچ منظوری این حرف از دهانم در آمد ...

این را که گفتم یکدفعه خشکش زد .. برق نگاهش یک آن خاموش شد .. به مدت سی ثانیه فقط به  من خیره شد .. و بعد بی هیچ کلمه ای

رفت به اتاق خواب و در را بست ...

بعد از اینکه کارهایم را تمام کردم کنارش رفتم تا بخوابم .. موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت ..  لباسهای سفید

خواب او را مثل فرشته ها کرده بود ... درآغوشش گرفتم .. پیشانیش را آرام بوسیدم و در دلم افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم ..

 ولی هیچ نگفتم   ...خواب آلود نگاهم کرد لبخند بیروحی زد .. نفس عمیقی کشید و خوابیدیم ..

آن شب خوابم عمیق بود اصلا تا صبح بیدار نشدم ...

از آن شب 5 سال میگذرد و من .. من نگون بخت حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام  با هزاران سوال که ذهنم را میخورد که حتی پاسخی

به یک سوال را هم پیدا نکرده ام ..

گاهی با خود میگویم مگر یک جمله کوتاه  در عصبانیت میتواند یک نفر را بکشد ؟؟

مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری سنگین باشد که قلب یک نفر بایستد ؟؟

همسر نازنینم دیگر بیدار نشد .. دچار ایست قلبی شده بود .. شاید هم خیلی قبلتر از آن شب از دنیا رفته بود ..

همان روزهایی که لباس رنگی میپوشید و  آرایش میکرد و من در دلم به شوق میامدم از دیدنش اما در ظاهر نه ... و این غرور لعنتی

نمیگذاشت تحسینش کنم بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم کشوی کنار تخت را باز کردم یک نامه آنجا بود ..

پاکت را باز کردم جواب آزمایش بود .. دنیا روی سرم خراب شد خانواده اش خواسته بودند پزشک قانونی چیزی به من نگوید تا بیشتر از این

نابود نشوم ...

پس آنشب میخواست بیشتر با هم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد ..حالا هر شب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او عذرخواهی

میکنم و قربان صدقه اش میروم ولی او آنقدر دلخور است که یکبار هم جوابم را نداده است ..

حالا فهمیدم گاهی با یک حرف به ظاهر کوچک چنان دلی میشکند که قبلی از تپش میایستد ....

 باید بیشتر مواظب حرفها بود گاهی خیلی  زود دیر میشود ...

داستان واقعی

................................................

پ . ن : نمیدونم نویسنده اش کیه .. ولی خیلی تکان  دهنده بود برام .. واقعا گاهی کلمات تاثیرشون از پتک و کلنگ بیشتره ...

قدر عزیزانتان که کنارتان بی توقع نفس میکشند بدانید ...


  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...