راستی تا بحال
لذت تنها بودن را چشیده ای
غذا خوردن تنها ...
قدم زدن تنها ...
خوابیدن تنها...
کار کردن تنها ...
رانندگی تنها ..
وقتی غمگینی .. چه لذت بزرگی است برای کسی که مدت مدیدی عذاب کشیده .. برای قلب مظلومی که تکه پاره است ... تنهایی برای یک تن و روح خسته مثل یک ریکاوری بعد از
یک عمل سخته ...
نه مجبوری کسی را تحمل کنی .. نه مجبوری جواب کسی را بدهی .. نه مجبوری به خزعبلات یک ذهن بیمار گوش بسپاری .. نه مجبوری برای کسی غذا درست کنی
نه مجبوری کارهای روتین تکراری هر روزه را انجام دهی .. هیچ کاری را مجبور نیستی علیرغم میلت باب میل دیگری حتی عزیرت باشی انجام دهی ...
خودتی و خودت ..
تا حالا یک مسافت خیلی خیلی طولانی را تنهایی قدم زده ای ؟؟ آنقدر دور میشوی که حتی دست تنهایی هم دیگر به تو نمیرسد ...
مانند زندانی بی ملاقاتی که حکم اعدامش به حبس ابد تعلیق یافته و حبس ابدش عفو خورده و به یکباره از زندان و دیوارهای بلندش رها شده ..
و ناباورانه خود را رها از زندان .. در یک محوطه باز و بی انتها می بیند .. هرچند هیچ کس به استقبالش نیامده چون کسی را ندارد ...
ولی همین رهایی ...همین جاده بی انتهای خلوت که سالها خوابش را پشت میله های زندان میدید ... همین حس عجیب خلسه رها شدن و رفتن و رفتن و رفتن
چه حسی را میتوان با این حس مرموز قیاس کرد ... و رها شدن در جاده بی انتها ...
دیشب در پیاده روی روتین شبانه ام دقیقا همین حس و تجربه کردم .. مثل حس رهایی از قفس .. از زندان تن ... از زندان حسهای مالیخولیایی که روحم را میخراشد ...
......................................................................................
پ . ن : گاهی وقتی میرسم خونه و می بینم کسی نیست.. سکوت دلچسب و گرم خونه و اینکه مجبور نیستم ناهار بدم و ناهار بخورم ... یه راست برم تو رختخوابم و رخوت بعد از
اون و تو دنیا با هیچی هیچی عوض نمیکنم .. این روزا به تنها چیزی که نیاز شدید و مبرم دارم تنهایی و سکوته ...
گاهی وقتی کسی میگه راستی وقتی بچه هات رفتن پی زندگیشون تنهایی چیکار میکنی ...؟؟؟
میخندم و میگم من و تنهاییم عاشق همیم ... هیچ وقت تنهایی حوصلم سر نمیره .. هیچ وقت .. شاید باورش سخت باشه .. ولی آرزوم اینه بچه ها م که سرو سامون گرفتم ...
مسئولیتم که کمتر شد .. یه دل سیر تنهای تنهای تنها باشم ...
چرا باید اد همین دیشب من فیلم بدون تاریخ و بدون امضاء را با بازی بی نظیر امیر آقایی ببینم ..چقدر این مرد با اون شغل با اون تیپ کپ یه نفره ..
فیلمی که هر چند خیلی تلخه ولی به چند بار دیدنش میارزه ...
عصر که خسته و نالان رسیدم خونه بجه ها نبودن ناهار نداشتم چون میدونستم نیستن .... وقتی دوباره یه کلمه یه خاطره تلخ با منجنیق منو برمیگردونه به او روزا و شبای لعنتی ..
تن لرزه ها با ارتعاش صدام و بغض و گریه که قاطی میشن ... دهنم مثل چوب خشک میشه و دست و بام یخ میزنه و گز گز میکنه .. حال رانندگی نداشتم به زور خودمو رسوندم خونه و یه کله رفتم تو رختخواب ...
گاهی سکوت و تنهای خونه یه نعمت بزرگیه ... خوابیدم یه لحظه بیدار شدم وقتی خوابیدم همه جا روشن بود ولی الان خونه غرق تاریکی بود فکر کردم صبحه و باید برم سر کار ساعت و دیدم نزدیک هشت بود ... وای دیرم شده
با شدم سر درد م و بلافاصله فلش بگ ذهنم و دوباره ... یاد آوری حرفایی که چند ساعت بیش زدم و شنیدم .... صدات ... صدام ... کلمات سخیفی که دوباره روحمو خراش داده ... خاطراتی که هیج وقت کهنه نمیشن ...
حرفای تکراری که هیجوقت تموم نمیشن ... ایکاش حرف و گلایه و مصبیت و خاطره تلخ مثل یه آب بود توی یه بشکه بزرگ سرشو میگرفتی بایین و رها میکردی تا خالی خالی بشن و تموم بشن و هیچی هیچی داخل بشکه ذهن و روحت نمونه ..
یا ذهن و قلب و روح آدمم مثل گوشی موبایل بود وقتی زیاد از حد بر میشد و هنگ میکرد .. یه فلش میزدی بر میگشتی به تنظیمات کارخونه ... از اول ... حافظه ها باک .. سرعت زیاد ... انگار با یه فلش زدن به گوشی همه خستگی هاش میره ... همه خاطراتش
جه خوب و جه بد باک میشن ووو انگاری نوی نو میشه .. و انگار یه نفس راحت میکشه ... باور کن هر وقت به گوشیم فلش میزنم تو دستم انگار سبک شده .. خالی شده .. آروم شده ... دیگه نفس نفس نمیزنه ...صدای آخیش گفتنشو واضح میشنوم ...
دیگه هرجی میگی زود گوش میکنه ... هنگ نمیکنه ... و با دلت راه میاد ... کاش میشد به قلب و روحم یه فلش برنم ... بیفتم یه گوشه یه چند روز بی دغدغه بی هراس دیر شدن کار دیر شدن غدای بچه ها .. تموم شدن نون تو خونه ... سر رفتن هزار باره شیر ..
تمیز کردن گاز ... زدن دگمه لباسشویی ... اتو کردن لباس ها ... تموم شدن داروهای رنگ و وارنگ که هی تموم میشن و تموم میشن ... وقت آزمایش مادر ... دل نگرانی های همیشگی مادرانه ... اگه یکیش دیر کنه ... به همه این دل نگرانی های نا تمام همیشگی
یه فلش به مغز و قلب و روح میزدی و یه آخیش بلند میگفتی و بر میگشتی به روزهایی که هیج غم و غصه ای نداشتی ... گفتم غم و غصه .... اصلا مگه میشه آدم بی غم و غصه ... هر برهه از زمان و زندگی آدمی بر از غم و غصه هاییه که وقت زمان و مکانش با سن و سالت
فرق میکنه رنگش فرق میکنه ...
هر کسی تو زندگیش باید یه کسی باشه که وقتی نگاش میکنه همه غمهاش درداش دود بشه بره رو هوا ... کسی که وقتی کنارشی وقتی هم نفسشی هیچ غمی نتونه حریف دلت بشه .. وقتی بغلش میکنی وقتی بغلت میکنه از ته دلت یه آخیش بلند بگی ...
کسی که میدونی هیچ وقت هیج وقت تنهات نمیزاره ... کسی که تو بدترین شرایط روحی و جسمت کنارته میدونی که هست که هست که هست ... ما که نداشتیم
و جقدر متاسفم برای قلب و روح خسته و رنجور و بیمارم که زخمش انقدر عمیق شده که میشود درختی در آن کاشت ... و میدانم که سالیان سال بعد از مرگ هم این زخمها ی عمیق التیام نمیا بند ...
خسته ام .. الان که دارم مینویسم به زور چشمام باز ند و اینرا میدانم همینکه صفحه را بستم و تاریکی دوباره هجوم آورد خواب هم فراری میشه ... خدایا امشب دوباره غریب و خسته ام محکم بغلم کن میترسم ... سردمه ... تنهام .. خدایا امشب همه دلوابسی ها نگرانی ها
غصه ها غم ها دردها و مه های غلیظ دهن و روحم را در آغوش امنت میزارم ... خدایا خودت امشب یه فلش بزن به قلب و روح خسته ام ... میخوام صبح که با شدم برگردم به تنظیمات کارخونه ت ... میشه ....
شب به خیر خدا جونم ...
سلام عزیزم . روحم. عشقم. نفسم. کالید نیمه نه تمام جسم من
دیگر هراسی از از اینهمه همخوانی فکرها ندارم. چون باید قبول کنیم ما دو جسم ظاهرا جدا از هم هستیم ولی تفکرمان واحده و حتی رفتارمان:
حدود ساعت 8 تا 9 شب بعد از سالها چند دوری اطراف آن خیابان دور زدم و گریستم.
تو ذهنم بود که: مشابه این مطالب را برات بنویسم
تو ذهنم بود که: ازت سوال کنم ما دوباره به هم میرسیم؟
تو ذهنم بود برات بنویسم: چه روزایی را با هم گذروندیم.
تو ذهنم بود برات بنویسم: ممنونم بعد از سالها به ملاقات یه زندانی حبس ابدی اومدی و با حرفات و شنیدنات مرهم دردام شدی.
تو ذهنم بود برات بنویسم: که نمی توانم نتیجه بگیرم که ما زود بهم رسیدیم یا دیر
تو ذهنم بود برات بنویسم: که در اوج نداری و محرومیت یه نیرو و حس خوب مارو کنار هم قرار داد و ما آنقدر غرق در خود شدیم و محرومیت های چندین ساله مان حتی با ترس و و حشت در کنار هم به دست آوردیم که غافل شدیم از چشمهایی که ما را می بینند و ممکن است همین آدمهایی که هزاران بار به آنها خوبی کرده بودیم به یکباره رنگ عوض کنند و مخبر و بدگوی ما باشند. و از طرفی غافل ماندیم از دو معصومی که بزرگ و بزرگتر می شدند و ...
تو ذهنم بود برات بنویسم: آدمهای خوب و انهایی که درگیر یه لقمه نون حلال هستند همیشه خدا شکست را به گردن می گیرند. خودشان را مسبب حوادث می بینند . اما اینطور نیست ما قربانی و سلاخی همان چوپانانی شدیم از در اوج سرما و نیمه شب از گرمای وجودمان زنده مانده بودند. پس دیگر نشنوم تو خودت را مقصر در این بازی روزگار و سرنوشن من ببینی
تو ذهنم بود برات بنویسم: تو تنها کسی هستی که می توانی در سخت ترین شرایط آرام بخش روحم باشی
تو ذهنم بود برات بنویسم: بعد از 40 سال آشنایی و 30 سال عشق و 20 سال عشق و 10 سال فریاد العش سلولهای بیچاره مان بلاخره فهمیدیم که من یعنی تو و تو یعنی من و این وسط مائی وجود ندارد که بر سر آن جنگ کنیم و قهر و آشتی و سکوت، پس من اگر سکوت می کنم، گریه می کنم، قهر می کنم ... در واقع انگار تو نیز همراه من هستی. پس لطفا بیا یکبار برای همیشه با هم عهد ببندیم که تحت هیچ شرایطی همدیگه رو تنها نذاریم. نمیشه قبول کن نمیشه. و از خدا خواسته ام اگر زبانم لال دوباره کار به قهر بکشه و سکوت و ... خدا این جان را از من بگیره که طاقت سکوت را ندارم.
تو ذهنم بود برات بنویسم: هیچکس در دنیا آویزان کسی نیست (به معنی عام) حتی بندگان هم آویزان خدا نیستند. اما ... این دل مظلوم و ستم دیده از دست عشق همیشه خدا همانند شکلش آویزونه. یه آهنگ، لباس؛ طرز حرف زدن، نکاه کردن، ماشین،خیابان؛ اسم، ادکلن و ... یه لحظه تو را از میان جمعیتی هزار نفره جدا می کنده و آویزیون می کنه به اون یه نفر. از زمان نمی گویم که تو این مدت دمار از روزگارم درآورده ، امان از عصر پنجشنبه ها، امان از عصر جمعه ها.
تو ذهنم بود برات بنویسم: اون زمانی که شیطانی وجود نداشت چرا ما حداقل یه بار به مسافرت نرفتیم حتی به بچه ها ، مگه چی میشد. چقدر ما احمق بودیم. از اون ور به ذهنم میاد که اونقدر اسیر دیگران بودیم که خودمان یادمان نمی افتاد.
تو ذهنم بود برات بنویسم: هیچوقت خودم را نمی بخشم که بخاطر توجیه های به ظاهر درست از تو دور ماندم
تو ذهنم بود برات بنویسم: من بیشتر از آنکه تشنه شنیدن باشم؛ عاشق گفتن این جمله معروف هستم: دوستت دارم
تو ذهنم بود برات بنویسم: منمونم که هستی ...
امشب باز هم مسیرشبانه ام همان خ لعنتی بود با همان درختان قطور و بلند در سرمایی که تا مغز استخوان آدم رسوخ میکند ... به یاد تمام شبهای سردی که دستان سردم در میان انگشتان دستان همیشه سردت چفت شده در جیب پالتوی بلندت گرچه گرم نمیشد ولی دلم را دلمان را گرم میکرد .. آنشبهای سرد که هیچ نداشتیم وقتی با حسرت به ماشینهایی که از کنارم رد میشدند نگاه میکردیم و آرزوی اینکه یه روز ما هم در یک ماشین گرم بی دغدغه سرمای لعنتی زمستان بدون آنکه دندانهایمان بهم بخورند و تنمان بلرزد شهر را دور بزنیم غافل از آنکه ما شاید آن روزها دست و تن و جسممان سرد بود ولی روح و قلبمان در کنار هم گرم بود و چقدر ثروتمند بودیم و نمیدانستیم ...چون همدیگر را داشتیم ... افسوس که تقدیر خواب بدی برای جفتمان دیده بود ..
و خیلی دیر فهمیدیم که آرامش و عشق و امنیت روحی که در کنار هم تجربه کردیم در هیچ دست و آعوشی نخواهیم یافت ...و اینکه بزرگترین ثروت دنیا یعنی حال دلت پیش کسی خوب یاشه ... بی ترس و بی واهمه بتونی کنار یک نفر خود خودت باشی .. افسوس که خیلی خیلی دیر فهمیدیم ...
بی شک قرنها طول خواهد کشید تا دوباره دو قلب و روح عاشق مثل قلب و روح ما همدیگر را در این دنیای وانفسا پیدا کنند و چفت هم شوند ...
نمیدانم شاید در تناسخی دیگر روح و جسم ما به شکل پرنده ای دوباره همدیگر را یافتند و جفت هم شدند ... شاید به شکل دو بوته گل آفتابگردان در اوج در هم بپیچیم و زیر تلالو نور خورشید بر هم بوسه زنیم بی واهمه بی هراس .. شاید روزی گل وجودمان به دست گوزه گری ماهر یک کوزه شدند و در هم آمیخیتم و یکی شدیم ... شاید دو درخت کوچک شدیم در یک جنگل بزرگ و ریشه هایمان از زیر خاک و شاخ و برگمان از آسمان در هم تنیدند همدیگرر امحکم در آغوش کشیدند بی هراس بی واهمه .و شاید در شبانگاهی غمین .... چون قطرات دو رود کوچک در یک دو راهی یه هم رسیدیم و با هم راهی دریا شدیم بی هراس بی واهمه ...یا چون دو بوته شمعدانی کوچک در یک گلدان زیبا سر بر شانه هم گذاشتیم وخندیدیم بی هراس بی واهمه ..
. و من یقین دارم که کاینات و هستی آنقدر بزرگ نیست که دوباره نفسهایم در آغوشت به شماره نیفتند حال به هر شکلی که خود بخواهد ....
پ.ن بچه که بودم مثل همه بچه های فقرا که آرزویی ندارند فقط همیشه آرزوی کلبه درختی داشتم عین کارتن ها یک آرزوی محال خب اینجا عین خونه درختی کوچیک شده واسم خونه ما کلبه درختی ما ... گفتم کاش امروز به کلبه مون سر بزنی .. ..
در من کوچه ای است
که با تو در آن نگشته ام
سفری است
که با تو هنوز نرفته ام
روزها و شب هایی است
که با تو به سر نکرده ام
و عاشقانه هایی
که با تو هنوز نگفته ام ...
در من حرفایی است که
هنوز نفس می کشند....
آرزوهایی که هنوز به انجام نرسیده اند
در من
و در کعبه من ، سجده ای است برای قامت تو
در من پاره ای از تو می تپد
و این جان نیمه جانم ازو زنده است
در من
و در رگهای من
خونی از احساس سبز تو جاری است
و شکوفه میزند همچون گلی سرخ
در من .........
در من تو ...
حس تو...
هنوزهست...
افشین یدالهی
..............................................................................................................................................
پ . ن : یه روزایی اصلن نوشتنم نمیاد .. .مثل کسیم که آمپول بیحسی بهش زدن و منگه این دو تا شعرم به خاطر اینکه امروز دست خالی نری
گذاشتم برات ..