سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکیم ده خصلت دارد : پارسایی، عدل، فهم، گذشت، نیکی، بیداری، خودنگهداری، تذکر، هشیاری، نیک خویی و میانه روی . [لقمان حکیم]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :148
بازدید دیروز :122
کل بازدید :824407
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/8/26
6:35 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

تو این ده سال لعنتی دیگه عادت کردم به اینکه یه سال باشی سه سال نباشی .. ..

مثل گلن گدن اسلحه شکاری بزرگ که هی میاد جلو و میره عقب و ....بنگ ... شلیک میکنی  ... مثل یه شکارچی ماهر ..

ولی میزاری لاشه م همونجا میمونه .. میفتم .. خونریزی و خاک و خل ...  چندین روز همونجا میفتم تو خاک و خون ....  زخمی و رنجور غرق

در  خاک و خون ...

و لی منه سگ جون بالاخره پا میشم  "باید پا بشم  "...

خاک وخل هامو می تکونم .. خونریزیم بند میاد .. آتل و پانسمان ..تراپی و ...

و میری و میری .. یک سال  میگذره ، دو سال  ، سه سال شایدم بیشتر .... تا آبها از آسیابت بیفته و... تو این بین دورهاتم میزنی ...

دوباره  تقی به توقی میفته ... چشمت به اسلحه روی دیوار شاید ... و  اع  ... یاد شکار بیچاره ت میفتی ...!

برم ببینم زنده اس یا مرده !!!؟؟؟ اگه زنده س کارشو تموم کنم

 و  قاتلها همیشه به محل جرم برمیگردن ...

دوباره اسلحه تو ور میداری و میای سر شکار...و دوباره گلن گدن ... و بنگ ...

حالا در پی این آمدنها و رفتنهای متوالی و همیشگی .. که برات عادی شده برای من نه ...

اگه یه روز بعد اون بنگ لعنتی وحشیانه و نابهنگام اون شکار زخمی و درمانده  بی هیچ گناهی افتاد  تو خاک و خون و دیگه پا نشد ..!!!!

علت مرگ : فقط توی لعنتی

لی لا

 

...........................................................

پ . ن : خداییش ذهن خلاق به این میگن من باید سناریو نویس بشم .. چه فیلمنامه نویس قهاری شدم ...


  
  
هر انسانی که نمی‌توانم دوستش بدارم 
سرچشمه‌ی اندوهی‌ست ژرف
برای من...
هرانسانی که روزی دوستش داشته‌ام
و دیگر نمی‌توانمش دوست بدارم
گامی‌ست به سوی مرگ
برای من....
آن روز که دیگر نتوانم کسی را دوست بدارم
خواهم مرد...
‌‌
آی شمایان،
که می‌دانید شایسته‌ی عشق من‌اید،
مراقب باشید، مراقب باشید
تا مرا نکشید....
.........................................................
پ . ن : نمیدونم شاعرش کیه ولی خیلی وصفه  حاله ...
 

  
  

آن روزهای سرد و سنگین که به یکباره چون آوار بر سرم خراب شد ...

در 15 روز هم تو را نداشتم ...هم پناهگاهم را .. هم برادرم را از دست دادم ...  

هر سه با آن طرز فجیع ...

با هر لرزش گوشی .. از جا پریدم ... شبها گوشی به دست خوابیدم به امید لرزشی کوچک ..

روزها با هر زنگ اداره  چشمم به دهانها دوخته شد که نامم را بخواند ....

رها شده و مسکین ... روزهای و شبهای وحشتناکی که حتی جایی برای گریه نداشتم ..

تنها پناهگاهم فرمان ماشین بود .. به جای شانه هایت برای گریستن ...

در کمال ناباوری ... تابستان بی هیچ پیامی یا زنگی از تو به پایان رسید ..

با این  همه وسایل ارتباط جمعی ... یه زنگ کوتاه از بیرون از خیابان از اداره ...؟؟؟!!!!

گاهی به آسمان نگاه میکردم مثل سرخپوستا شاید با دود برایم پیامی فرستاده و من ندیده ام ...

فکر میکردم پاییز که برسد خودت را میرسانی ... فکر میکردم میدانی آدم هر چقدر هم قوی باشد این غروب های دلگیر را نمیتواند  تنهایی  با این حجم وسعت  غم سر کند...

فکر میکردم میدانی این زود شب شدن ها این ابرهای تیروه و تار در آسمان و بارانهای گاه و بیگاه  دمار از روزگار آدم تنها و بیکس و فاجعه دیده در میاورد .. بیجاره میکند ...

فکر میکردم میدانی  آدم دلش وقت پاییز آنقدر کوچک میشود که دیگر جا برای دلتنگی ندارد ..  اگر در روزهای فاجعه دستی نباشد برای گرفتن  و گریستن چه برسر آدم میاید ؟؟

پاییز گذشت و نیامدی ...

زمستان شد ... سردی هوا و شبهای تمام شدنی و تمام نشدنی ...  میدانی گریه کردن پشت اجاق گاز و زیر دوش آب یعنی چه ؟؟؟؟

میدانی آوارگی یعنی چه ؟؟؟ یعنی مکان امنی برای گریه نداشته باشی ... کسی که از درد عظیم قلب و روحت  کلمه ای نتوانی به او بگویی ...

میدانی انتظار آدم را پیر میکند ... ضعیف میکند ... بیمار میکند ... میدانم که میدانی ...

زمستان هم رفت نیامدی ... بهار آمد ... همه شکوفه ها مثل سالهای پیش باز شدند ... بارانهای بهاری ...من هیچ نمیخواستم فقط کلمه ای جمله ای کوتاه شاید مثل اینکه

" ببخش تو اون موقعیت وحشتناک قرارت دادم  " همین و بس

ولی تو باز  زنگ نزدی .....

و این زنگ نزدن های بوقت ... روزی هزار بار مرا کشتند و زنده کردند ... و هر بار آدم جدیدی متولد شد ... به گمانم  از سنگ ...

و اینک  من سنگی ام ... هزاران مصائب از سر گذرانده ... هنوز نفس میکشم ... هنوز نفس میکشم ...

و باز میایی و از دوست  داشتن در گوشم میخوانی ؟؟؟؟؟

میگن خدا هر کی رو زیاد دوست داشته باشه بیشتر عذابش میده !!!!! من هرگز باور ندارم به این جمله مسخره که چه مثلا ؟؟؟؟

به گمانم دوست  داشتن تو هم مثابه دوست داشتن خدا شده  مگه نه ؟؟؟؟!!!!!

اینکه یکی را  از عرش به فرش برسانی  و ادعای دوست داشت کنی ؟؟؟؟ به نظرم ملموس نیست ..اصلا نیست ...

تو حق نداری حق نداری حق نداری دیگه اون روزهای نحس و نکبت بار و  ذلت و وخواری و حقارت و دشنام و گریه و زاری و تو زندگی من و خودت  " تاکید میکنم من وخودت  "تکرار کنی

میفهمی "حق نداری "... تو حق نداری اون سکانسهای تلخ سیلی خوردن و دشنام شنیدن و  لرزش صدا ودستت رو دوباره نمایش بدی ... دیگه به تو این حق و نمیدم هیچ وقت ...

اینو بفهم  لطفا...

 

 

 

 


  
  

در این سالهای پر اندوه تنهایی و سکوت ...

یاد گرفته ام در برابر بیشعوری آدمها سکوت کنم..

بدی هایشان را ببینم و به روی خودم نیاورم..

چون فهمیده ام کسی که خود نمیفهمد فهماندنش مثل آب در هاون کوفتن است ...

دیگر میتوانم بی مهریها را تحمل ؛ بی انصافی ها را هضم و بی حرمتی ها را دفع کنم ...

بیش از اندازه ساکت و بی تفاوت شده ام... شاید در خنثی ترین حالت ممکن ...

اما میفهمم ،  اما حواسم هست... فهمیدن درد دارد .. دانستن اینکه هیچ نمیدانی هم درد ناک است ..

ولی همینکه میدانم که نمیدانم خود موهبتی بزرگ است ...

دیگر  تلاشی برای فهمیده شدن اطرافیانم نمیکنم ... اینکه خود را بفهمانم نیز ...

از کوزه همان تراود که در اوست .. اینرا فهمیده ام  که حالات بیرونی هر کس نشات گرفته از درونیات و  افکار  هر شخص است..

اشخاصی هستند که هیچ نمیدانند و اینرا میدانند که نمیدانند سعی میکنند  با مطالعه با مطالعه و با مطالعه  بیاموزند ...

ندانستن و نفهمیدن به مثابه یک  بیماری است و مطالعه و عطش دانستن  مثل شفا ...

اما اکثر آدمها نمیدانند و نمیدانند که نمیدانند و بر این نداستن چون واقف نیستند و تلاشی هم برای دانستن نمیکنند ..

 به گمانم درد جامعه  امروز ما این است ... ایکاش همه فقط به این یک امر کوچک واقف بودند .. ایکاش ...

یاد گرفته ام بعضی ها ارزش وقت گذاشتن ندارند...

بعضی ها فقط محتاج اندکی مهربانی اند ...

بعضی ها آنقدر از درون تهی اند که  فقط نیازمند ترحم اند ...

بعضی ها حتی اگر کوه را برایشان جابجا کنی کاه می بینند ...

بعضی ها وقتی از جان ودل برایشان مایه میگذاری فکر میکنند که خیلی زرنگند و ترا احمق فرض میکنند ...

بعضی ها به رویت میخندند و  به قول فروغ پشت سرت طناب دار تو را میبافند ...

ساکت می نشیم نگاه میکنم ..

خودشان را که خوب نشان دادند..

دورشان را خط قرمزی میکشم ...

و بی هیچ اشاره ای دور میشوم ....

و  اکنون در این سن و سال اندکی فهمیده ام که  زندگی خیلی خیلی کوتاهتر از آن است که بخواهم اطرافیانم را با معیارهای سنجشی ذهن و روح خودم تطبیق دهم ..

و اینکه بهترین گزینه  این است که  سعی کنم فقط و فقط  افکار خودم از دیروزم بهتر باشد . .. .. 

و اینکه بد هیچ کس را نخواهم  هیچ کس حتی اگر بدترین ظلمها را در حقم کرده باشد...

پذیرفته ام آنچه را نمیتوانم تغییر دهم ...

چرا .. زندگی نکنم .. افکار خوب و مثبت اندیشی  و یک ذهن زیبا  فارغ از گذشته و آینده  نامعلوم میتواند روحم را آرام کند  ...

پس از هیچ کس هیچ کس کینه ای در دل ندارم ... هر آنچه که در گذشته ام بوده نتیجه انتخابات  شخصی خودم بوده ... مقصر سازی نمیکنم ...

راهی رفته ام که میدانستم هرگز آسایش و آرامشی در آن نیست ...  با علم و آگاهی دست در دست کسانی گذاشته ام که در بدترین بزنگاه های دردناک زندگی دستم را رها کردند

 بخشیده ام کسانی  ر ا که در روزهای خوشی  وآرامش و نیناش ناش  کنارم بودم و  در روزهای ناخوشی و درد  و اندوه که مسببش بودند رهایم کردند .. .

اینرا به جرات میگویم که هیچ هیچ مردی در زندگیم نبوده که بتوانم در روزهای سخت زندگی رویش حساب کنم ... به او تکیه کنم ...همیشه تک و تنها در بزنگاههای دردناک زندگی از

تن و جان و روح خودم کنده ام تا سر پا بایستم ...

نامردمانی که چاله زندگیم را به چاه تبدیل کردند و گذشتند .. تا آبها از آسیابشان بیفتد ... گله ای ندارم .. مقصر اصلی هم خودم و خودم و خودم هستم و بس !!!!!

و خدا را سپاس گزارم که تن نحیف و رنجور و  بیمارم همیشه و همیشه  تکیه گاه بوده .. برای اطرافیانم .. خدا را شاکرم که از اندک بضاعت روح و جسمم برای ارتقای سطح زندگی

اطرافیانم  تا حد امکان  خرج کرده ام ... هر چند زیر بار این همه مصائب شکسته ام ... طوفانهای بسیاری دیده ام .. سونامی های وحشتناک روحی و جسمی را سپری کرده ام

 ولی تنها اینرا میدانم  دیگر آن آدم قبل از طوفان نیستم ...

و اینکه ...  چرا کینه ؟؟؟  .. چرا نفرت ...  ؟؟؟چرا حسرت ...  ؟؟؟  که دقایقم را به  کامم تلخ کند ... شاید همین امروز همین لحظه آخرین روز زندگیم باشد ...

 

لی لا 

..........................................................

پ . ن : من نمیدانستم معنی هرگز را .... تو جرا باز نگشتی دیگر ؟؟؟

شاید هیچ کس مثل من ندونه ابتهاج موقع سرودن این مصرع کوتاه شعر  چند نخ سیگار کشیده و چقدر اشک ریخته ...

انتظار از مرگ بدتره ... مرگ یه دفعه است میمیری تموم میشه ... انتظار هر روز هزار بار مردن و زنده شدنه !!!!

روزهایی که فقط و فقط و فقط انتظار یه پیامک خیلی خیلی کوتاه داشتم و ....نداشتم .....


  
  

به جرات میتونم بگم دهه سی زندگیم که شاید طلایی ترین و بهترین سالهای جوانی و عمر هر آدمیه به بدترین و وحشتناکترین شکل ممکن گذشت... 20-30

زنی که عنوان مادر شوهر را به دوش میکشید این ده سال طلایی رو به خاک وخل کشید و ویرانی از اون باقی گذاشت برای من و بچه هام ..

روزهای تلخی که با یادآوری گاه به گاهش تموم  سلولهام میلرزه ... تحقیر و تهمت و توهین و افترا  درکنار کار مداوم شبانه روزی و فقر و فقر و نداری و بیکسی

تنها جز کوچکی از آن بودند .. آنقدر نفرت از اون تو دلم بود که گاهی فکر  میکردم براستی دنیای بدون اون بی شک دنیای بسیار زیبایی خواهد بود .. و اینکه آیا روزی خواهد مرد ...

و من با این همه ذلتی که بدست اون و پسرش تو زندگی کشیدم روزی ذلت و خواریش و می بینم ...

شبها و روزهایی  که به امید یک تلفن یک خبر خوش به زعم خودم آرزوی مرگش را میکردم ...ما چه انسانهای خودخواه و ناشکیبایی هستیم .. اینرا امروز میفهمم .. سالها گذشت و من دیگر آن زن ناشکیبای سابق نبودم از اینکه روزی آرزوی مرگش را میکردم از خودم میامد ... کسی که اگر چه خیری از او ندیده بودم ولی  دیگر ضرری برایم نداشت نه نان مرا میخورد  ، که روزیش را خدا میداد و نه روی زمین من مینشست ،  که همه زمین از آن خداست ...

 

روزها و شبهای بسیاری گذشتند ... 17 سال از آخرین دیدار من و اون گذشت دیداری که در چهلم پسرش بود ... و منی که هرگز هرگز نمیخواستم لحظه ای حتی نگاهم در نگاهش

بیفتد.. و آن روز بالاخره رسید ... بالاخره رسید و تلفن من زنگ خورد و خبر رسید که فلانی در فلان بیمارستان روانی بستریه ... به قول شهرزاد هیچی اونجوری  نمیشه که ما فکر 

میکنیم

باورم نمیشد ... بیمارستان روانی .. ؟ راهی شدم به بخشی که باورم نمیشد در همین  شهر و  در چند صد متری خانه من بخشی وجود داشت که زنان طرد شده حتی از خانواده

در گوشه ای از آن خزیده اند .. در که نه میله های بزرگ  و بلند زندانی که بخش روانی را یدک میکشید و از  استیشن پرستاری جدا شده بود ...

در زندان آهنی با صدای خش داری باز شد ... داخل  بخش که نه داخل بند  زندان شدم ... دخترکان کم سن و سال رنگ پریده ...  نو عروسان زیبا و زرد رنگ با لباسهای صورتی کمرنگ

و روسریهای بی قواره ... مرا به اتاقک کوچکی دو در یک متری که یک تخت فلزی تنها اثاث آن بودن بردن .. و به یکباره چشمم به او افتاد که با همان لباس صورتی کف موزائیک دراز به

درازافتاده بود .. و با انگشتانش شکاف کنار دیوار را میشکافت و سنگریزه ها را بیرون میکشید و با کلمات مقطع نام پسرش را میگفت و  پرنده ها را نشانم میداد که داخل شکاف گیر

کرده  خودش را آنچنان کثیف کرده بود که بوی تعفنش همه بخش را گرفته بود ...خدای من این همان زن است ..همانی که زندگیم را به آتش کشید ..همان زنی که اولدورم بولدورم

میکرد و زمین و زمان را به هم میدوخت و تحقیرم میکرد .. و بدترین دشنامها و

توهینها و  افتراها ر ا در اوج بی پناهی به من میزد ... و اکنون اینچنین زار و نزار کف موزائیک کثیف افتاده .. این چنین با ذلت و خواری ... یاد دهه سی زندگیم افتادم ...

دقیقا روح من هم به همین شکل روی زمین سرد بود با دو کودک  بیگناه معصوم که کنارم بودند و کسی پشت و پناهم نبود ...

مرا دید ولی نشناخت انقدر دارو به خوردش داده بودند که خودش را هم نمیشناخت ...

نوه بزرگش که حالا خدا رو شکر مردی شده بود کنار م ایستاده بود و اشگ و اشگ و اشگ بود که هر دو  میریختیم .. صدای بغض دارش در گوشم پیچید مامان حالا با این چکار کنیم

؟؟؟؟؟؟؟؟  قلبم لرزید ... پسرک نازنینم که ذره ای محبت این زن را ندیده بود و هرگز هزگر آغوش مهرش را برای تنها نوه هایش نگشوده بود ..  و بارها و بارها شیرینی به  دست روز مادر از چشمی در دیده بود و در را باز نکرده بود .

چنان هق هق میکرد که شانه هایش 

میلرزید  و زنان بیمار با کنجکاوی دورمان جمع شده  بودند ...

 

و  من با خود میگفتم خداوندا نمیدانم چرا این سکانسهای تلخ را در زندگی من گذاشتی ؟؟؟ نمیفهمم چرا ؟؟؟ مرا مستوجب این صحنه های غم انگیز که به مثابه فیلمهای سینمایی

تلخ هندی است در زندگینامه ام نوشتی ...

 

با خودم میگفتم منی که همیشه آرزوی ذلت دشمنم را میکشیدم چر اکنون تاب و تحمل ذلتش را ندارم .. گویی همه آن سالهای پر از تنش و مصیبت و درد واندوه و بیکسی و تنهایی و

فقر

و ذلت به یکباره از روحم دود شد و رفت به هوا ... ایکاش کمی تنها اندکی انسان بودی .. ایکاش اندکی مهربانی و صبر بلد بودی ... تا سرنوشت هیچ کداممان  این نمیشد ...

 افسوس  و هزاران افسوس که بزرگ بودی و لی بزرگی نمیدانستی ... البته اینرا اکنون که به این سن رسیده ام فهمیده ام  که تو نیز زخم خورده بودی و هیچ وقت زخمهای تنت خوب

نشدند .. هیچ وقت ... و هرگز قادر نبودی من و کودکان معصومت را زیر پر و بال زخمیت بگیری ...

  به گمانم پناه بودن .. برای بی پناهی از هر روحی  بر نمیاید ....

به گمانم ....

 


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >