مرد نوشت: گلوت حساسه به گرد و خاک، اگر درد گرفت لیموترش و لیموشیرین رو قاطی کن با عسل،اول صبح یه لیوان بزن به بدن روبراه میشی.
لباس گرمم ببر، اونجا شباش سرده باز نری سرما بخوری تحفه.
شارژر اصلیت رو نبر، جا میذاری دوباره حرص میخوری.
شال روشن بهت خیلی میاد رنگی رنگی ببر، اما دو تا تیره هم بردار اگه خواستین محله های قدیمی شهرو بگردین اونجا هنوز بافتش سنتیه.
بهش بگو حتما قبل از این که بخوابی ماچت کنه، لوس نکبت.
بگو گردنتو بوس کنه، چهار بند انگشت زیر گوش چپت رو...!!!
قبل از توام نخوابه، بیخواب میشی تو.
صبحونه سرشیر نخور با اون معده ضعیفت، جوگیر نشی؟
لوسیون بدن ببر، ضدآفتابت جا نمونه تو کشوی دراور.
اگه شب راهی شدین تو رانندگی نکن، زرتی خوابت میبره دور از جون یه طوریتون میشه خوابالوی خوشمزه. ..
بعد، انگار از خواب بیدار شده باشه، همه چی یادش اومد. همه رو پاک کرد.
به جاش نوشت: حرفی نمونده دخترک، گفتنی ها رو گفتیم، حرف عقلت درست تر بود خوب کردی گوش کردی. سفر خوش بگذره. من شمارتو پاک کردم، توام
پاک کن. ببخش که بلاکت میکنم...
بعد موبایلشو خاموش کرد... راه افتاد بره شب گردی، روح سرگردون کوچه های خلوت بی عابر بشه..
و سعی کرد همونطور که مشاور یادش داده به یه دلفین حامله فکر کنه، نه به زنی ظریف، که روی صندلی کنار راننده خوابش برده، و نور آفتاب از همیشه
زیباترش کرده. زیبا و بوسیدنی. در انتظار تماس لبهای گرم کسی که....
حمید سلیمی
.................................................................
غ . ن : دنیای حمید سلیمی چقدر آشنا و مملوسه در عین تلخی .. دقت کردی همه چیزای خوب و خلسه آور دنیا تلخن : مثل قهوه ... مثل شراب .. مثل سیگار .. مثل چشمها .... مثل لبها ...
آدم دل که بست، دوست دارد دو نفر بشود. یک نفر زندگی کند، و یک نفر مدام بایستد دلبرکش را نگاه کند، همانطور که دارد کارهای ساده روزمره می کند.
زنی که دارد شالش را آویزان میکند که چروک نشود. مردی که دارد شلوار جینش را در می آورد تا لباس راحت بپوشد. زنی که می رقصد. مردی که دارد ریشش
را می زند، و آیینه بخارگرفته را با دست پاک می کند. دارد سالاد درست می کند، نه با مهارت یک سرآشپز فرانسوی، با یک سادگی دلچسب و با یک لبخند
شرقی. دارد موهایش را می بافد که وقتی می خوابد نریزد روی صورتش. دارد چای می نوشد، داغ است و لبش می سوزد و زیر لب فحش می دهد. دارد
همانطور که روی مبل خوابیده، جواب مسیج کسی را می دهد. دارد در خانه را با دقت قفل می کند، دارد سوار تاکسی می شود، دارد ماشینش را پارک می
کند، دارد پشت چراغ قرمز با خواننده همصدایی می کند، دارد به دختر کوچولوی ماشین کناری لبخند می زند.
آدم دوست دارد دلبرش را ببیند، در تمام ساعات و در همه حال. دوست دارد صدایش را بشنود که حرفهای ساده می زند. همین سلام ها، خوبی ها، بد نیستم
های ساده و گیرا. همین واژه های ساده که در ترکیب با آن صدای خاص غزل می شوند.
زن و مرد که ندارد دلتنگی...
آدم دل که بست، در تمام ثانیه های روز نفسش بند آمده. میان همه وقایع، بهانه های مختلف پیدا می کند تا سرگشتگی خودش
را، خستگیش را، کلافگیش را فریاد بزند. بدون این که کسی بتواند بفهمد تمام این بند آمدن نفس، از آوار بغض سنگین بیرحم دوری است.
راستش را گفت روباه، راستش را گفت وقتی با صدایی که بغض خشدارش کرده بود به شازده کوچولو گفت:
آدم اگر گذاشت اهلیش کنند، کارش به دیار اسرارآمیز اشک خواهد کشید...
حمید سلیمی
خدا را چه دیدی؟ شاید هم به کام ما شد دنیا. یک شب لااقل...
یک بار کنار هم بیدار می مانیم تا صبح. تو شبِ گیسوانت را بریز روی ظهر داغ تنت، بخند، آن طوری از ته دل بخند که چشم هایت هم می خندند، چشم های درشت دلنشینت.
نیمه های شب که خوابت گرفت، بیا مثل دخترکی سه ساله آرام دراز بکش کنار من، برایت شعر بخوانم به زمزمه، نوازشت کنم، ببوسمت. بی هیچ هراسی، سرت را بگذار روی سینه من و چشمهایت را ببند.
من با تمام جانم سرباز بی وطن نترسی میشوم که خلق شده برای محافظت از مرزهای بودنت. با هر نفست، دوبار شهید گمنام می شوم در تیرگی های
شبی که خورشیدش تویی. بوی تنت بپیچد در تمام روزگارم، مست شوم از عطر بودنت، بی باده.
باده تویی، شراب ناب تویی، بید مجنون جوان من...
دیر رسیده ایم به هم. حیف از تو که با من بمانی، گل نیلوفر مرداب شوی...
اگر هم شبی کنار هم بودیم، یادت باشد صبح که شد، از تمام خیال ها بروی.
قبل از آن که عادت کنی به تیرگی های طولانی دنیای من، ماه صورتت را بردار و برو.
قبل از آن که عادت کنی به آغوش سرد ناامنم. به تلخی مداومم. به دردهای جاری در ثانیه های زشت شبانه روزم....برو.
تو فکر کن گم شده بوده ای، من هم فکر می کنم خواب دیده ام، خواب دلچسبی که هرگز تکرار نخواهد شد...
| حمید سلیمی |
یک شبی هم باید با هم بیدار بمانیم تا خود صبح. هی چشمهای تو پر از خواب شود و من ببوسمت و بگویم کمی دیگر که حرف بزنیم می خوابیم.
هی برایت تعریف کنم از بچگیهایم که چقدر دلم میخواست پرنده باشم و بروم روی ماه خورشید را ببوسم و نمی شد و من غصه می خوردم و مادربزرگم کله ام را می بوسید و میگفت طفلک دیوانه من.
هی من برایت تعریف کنم از تنهایی این چند قرن که تو نبودی و من هر شب می نشستم با رودخانه حرف میزدم درباره تو و رودخانه می خندید و می گفت نیست، نمی آید، بخواب.
هی من برایت تعریف کنم هر بهار که رد میشد و تو نبودی، من چقدر می پژمردم در تماشای بوسه بازی پروانه و گل حسن یوسف حیاط خانه قدیمی مان.
هی من حرف بزنم و نگذارم تو بخوابی و کم کم صبح شود. اولین شعاع آفتاب که از لابلای پرده پنجره به تن ترد و نازک تو تابید، سفت بغلت کنم و تو را میان بوسه و نوازش بخوابانم، تنگ آغوش خودم. که بخوابی و چشمهای درشت تیره ات را ببندی، که این روزگار کینه توز هیچوقت تحمل دو خورشید در یک آسمان را ندارد.
تو بخوابی، من بنشینم به تماشاکردنت. هی روز شب شود، شب روز شود، تو خواب باشی...همه ایام بگذرند، و ما همانطور برای همیشه با هم بمانیم. تو خواب، من غرق تماشا.
من و تو دو تشنه لب نزدیک هم، تندیس نیاز و ناز، جهان آرام...
| حمید سلیمی |
دوست داشتم دوستم داشته باشی، چنان که من میخواهمت، بی وقفه و بی دلیل..
دوست داشتم باد باشم و بپیچم لای گیسوانت به تمنای بوسه های بی گناه...
دوست داشتم دریای تو باشم قویِ سیاهِ مست، که در آغوش من بخرامی بی هراس توفان ها...
دوست داشتم خورشید آذرماه باشم که از پس ابرها به سمت تو قد بکشم، به سمت نوازش کردن شانه های برهنه ات کنار پنجره...
دوست داشتم گنجشک خیس زیر باران باشم که ببینی و دلت ضعف برود و چند ثانیه بعد یادت برود. چند ثانیه یادت بماند...
دوست داشتم فقط امشب را پسر سرماخورده ات باشم که دست بگذاری روی پیشانی ملتهبم، مرا ببوسی و نگرانم باشی...
دوست داشتم کلاغ آواره دور از خانه ای باشم که همیشه و در همه قصه ها راهش به خانه تو برسد، به امن مجاورت تو...
دوست داشتم مردی باشم در فیلمی که دوست داری، مرا هرچند وقت یک بار ببینی. ..
دوست داشتم کمی از سهم تو باشم از دنیا، تمام سهم من باشی از دنیا. اما نشد...
نشد، و هیچکس نمی داند در این کلمه کوتاه سه حرفی چه دردها پنهان کرده ام....
| حمید سلیمی |