مرد عاشق که شد ، یک کودک حسود دیوانه می شود .
می تواند حتا به هوا حسادت کند .
به باد ، که لای گیسوان دلبر می پیچد .
به شب ، که او دوستش دارد . به ماه ، که وقتی می تابد دلبر نگاهش می کند و شاید بوسه ای برایش می فرستد .
به باران ، که دستان او را می بوسد .
به فنجان چای ، که لبان یار آن را می بوسد .
به پیرمرد غمگینی که دلبر دستش را می گیرد و از خیابان ردش می کند .
به گربه ها حتا ، به سگ قشنگ دوست مشترک که یار دوستش دارد .
مرد که عاشق شد ، حواس دلبر که به او نباشد ، تیغ تیزی می شود بر رگ های خویش .
اگر مردی را عاشق کردی ، حواست به اشک هایی که بیصدا به درون می ریزد باشد .
مردها زودتر از دریاچه ها خشک می شوند ...
حمید سلیمی
تو بویِ مه میدی! ...
بوی مه ای که از وسط یه جنگل افرا گذشته باشه . ...یا نه ...
بویِ ابر! از اون ابرا که واسه یه دشت خشک، بارون چشم روشنی میبَرن . گاهی بویِ نم میدی!
جامونده رو موهای زنی که تازه از حَمام در اومده .. بوی دم نوشهایِ گیاهی ..
بوی یه نهرِ زلال (ولی آب زلال که بو نداره ..) باور کن داره .. اصلا تمام بوهای خوب
از تنِ تو آب میخوره! حتی وقتی گریه می کنم، اشکام بوی تو رو میده ...
#حمید_جدیدی
چشماتو ببند، باز کن؛ سه کلمه ای رو بنویس که تعریفش می کنه...
نوشتم: شراب، آزردگی، فراق..
نوشتم خواستن، ابتلا، نخواستن..
نوشتم بوسه، سکس، وداع..
نوشتم آغوش، نوازش، خشم..
خط زدم همه رو، داشتم دکتر رو عاشق تو می کردم...
نوشتم جان من است او...
دکتر گفت این چهارتا کلمه شد..
گفتم من رو حذف کن، من رو همه حذف می کنن، عادت دارم.
لبخند زد و برام قرص های تازه نوشت، که یکیش صورتیه، رنگی که دوست داشتی...
تو چی؟
تو بلدی کسی رو که دوست داری تو سه کلمه تعریف کنی..
...............................................................................
غ . ن : تو سه کلمه تعریفم کن ... بلدی ...
در تاریکی مطلق میان درختها نشسته بودم، تظاهر می کردم کلاغم، و به این فکر می کردم آیا آن ها که دوستمان داشتند و نشد یا نخواستیم یا نتوانستیم
بخشی از جهان مشترک با آنان باشیم، آن ها که فراری دادیم و با اندوه به تماشای عبورشان نشستیم، از رد انگشتهای مهربانشان بر پوست پیر دل ما باخبرند؟
داشتم به زیباترین مادیان دنیا فکر می کردم وقتی با چشمهای پر از علاقه نگاهم کرد و من آن قدر منجمد ماندم تا زیتون نگاهش به اشک زیباتر شود و برود.
آه دختر، دختر غمگین. مرا ببخش که از راندن تو پشیمان نیستم. اما چطور باید به دستهایت می فهماندم من یک زخم متحرکم و نوازش تو برایم قطعیت آزار
تازیانه ی دوری را تداعی می کند؟
"دوست داشتن خوشبختانه ربطی به داشتن ندارد."
این را با زبان کلاغ ها به بید مجنون حزین پارک گفتم.
بعد تصور کردم بید به درخت کناری بگوید ببین چه کلاغ گمشده ای است، به نظرت راه را گم کرده؟
و درخت کناری که کاج دلربای جوانی بود شبیه زنی که زیباییش برای من زیادی شراب بود، آرام بگوید گم نشده، پنهان شده...
بید بگوید از دست کسی گریخته؟
کاج آرام زمزمه کند از خودش. از خودش گریخته.
حالا شب های بی آغوش را با چنین جنون هایی می گذرانم. "کسی که دوستم داشت، در آغوش کسی است که دوستش دارد."
این تعریف یک خطی ناکامی است !!
عبارتی که باد با خاکستر علاقه روی موهایم نوشته است...
با این همه، سهمم را از دنیا گرفته ام. بوسیده ام، بوسیده شده ام، و بسیار بیش از آن چه باید دوست داشته شده ام. می بینی؟
بازنشسته خوشحالی هستم. با خودم شطرنج بازی می کنم، و در لحظه ی کیش و مات به یک بوسه ی ممنوع فکر می کنم در دنیایی دیگر.
این راز دوام آوردن است.
بازنده ی خوشحال بودن را که یاد بگیری، رنج کمتر و کمتر می شود.
آدم تماشا، همیشه بهشت را از دور می بیند...
همین.
حمید سلیمی