این آغوش به اندازه تمام تنهایی های تو باز است.
بگذار خیال خام یک شهر هرز بپرد.
بگذار تو را عریان آویزه خوابشان کنند.
بگذار سینه بی ستاره مرا نفرین کنند.
بگذار عشق ما ساحره ای شود سوخته در سیاهی چشمانشان.
دنیای تو همینجاست؛
کنار کسی که قسم می خورد به حرمت دستهای تو،
کنار کسی که با خدای خود قهر می کند، با موهای تو آشتی،
کنار کسی که حرام می کند خواب خودش را بی رؤیای تو،
کنار کسی که با غم چشمهای تو غروب می کند، غروب، محبوب من! غروب،
همان جایی که اگر تو را از من بگیرند، سرم را می گذارم تا بمیرم...
(نیکی فیروزکوهی)
و پر کن از نفست ذره ذره هایم را
نسیم باش و به بازی بگیر چون پر قو
شبانه گیسوی بر شانه ها رهایم را
اگر همیشه مرا بیم سرنگون شدن است
تو کج گذاشته ای خشت ابتدایم را
زنی به میل خودت آفریده ای از من
خودت به هم زده ای نظم آشیانم را
فرشتگان مقرب هنوز حیرانند
تو را به سجده در آیند یا خدایم را
من اختراع توام، ثبت کن مرا که خدا
کنار رفت و پذیرفت ادعایم را
به اسم شهر تو تغییر می دهد یک روز
شناسنامه من، اسم روستایم را
شغالهای بیابان تمام شب تا صبح
مدام زوزه کشیدند رد پایم را
برای آنکه بدانند من ازآن توام
به بوسه مُهر بزن بین شانه هایم را ...
(پانته آ صفایی بروجنی)
لعنت به من که تو با کفش به دنیای قصه آمدی
و نویسنده دست روی دست گذاشت در صفحه آخر
که در خیابانی دراز
که در غروبی غم انگیز
که زیر بارانی دلگیر
که رو به مسیری مه آلود
راهت را بگیری
و بروی...
(لیلا کردبچه)
همیشه نیست، زمانی هم که هست دیرپا نیست.
مرد اما پایدارتر است؛
اگر بد باشد، می تواند مدتها بد بماند و اگر خوب باشد، به این زودی بد نمی شود.
اما زن عوض می شود، با بچه، سن، رژیم، سکس، حرف، ماه، بود و نبود آفتاب، وقت خوش.
زن را باید پرستاری کرد با عشق.
حال آنکه مرد می تواند نیرومندتر شود، اگر به او نفرت بورزند.
(چارلز بوکوفسکی )
این بار زنده می خواهمت، نه در رویا، نه در خیال.
این که خسته بیایی،
بنشینی در برابرم در این کافه پیر.
نه لبخند بزنی، آنگونه که رویاست
و نه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم.
صندلی ات را عوض کنی.
در کنارم بنشینی.
سر خسته ات را روی شانه ام بگذاری
و به جای دوستت دارم بگویی:
"گم کرده ام تو را.
کجایی؟"
(کلوناریس)