باز، روزی نو در راه است
و تو باید که مُسلح باشی- با عشق، اندیشه، ایمان، شادی ...
چاره ای نیست عزیز من!
سهم ما از میلیاردها سال حیات و حرکت
ذره ی بسیار ناچیزی ست
این سهم را، چه کسی، به تو حق داد
که با خستگی و پیری روح
با بلاتکلیفی، با کسالت، دودِلی
به تباهی بکشی؟
باور کُن!
زندگی را، پُر باید کرد
اما، نه با باطل و بیهوده
نه با دلقکی و مسخرگی
نه با هر چیز کِدِر
و کثیف
و نه با هر چیزی که انسانِ شریف
از آن، شرمش می آید.
زندگی را، پُرِ پُر باید کرد: لبریز، و دائماً سر ریز کنان:
پُر و خالی.
باور کُن!
از هر حُفره که در گوشه کنارِ زندگیمان
پدید آید
رنگِ دلمُردگی و پوچی می ریزد- زشت
بر جمیعِ حرکاتِ من و تو
بر راه رفتن
نگاه کردن
بحث، منطق
و حتی خندیدنمان
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.
فرشته، پَری به شاعر داد و شاعر، شعری به فرشته.
شاعر پَر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت.
فرشته، شعرِ شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه ی عشق گرفت ...
خدا فرمود: دیگر تمام شد ...
دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود ...
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است ...
و فرشته ای که مزه ی عشق را بچشد، آسمان برایش کوچک ...
دوست داشتن به حرف نیست!
به وقتیه که برات می ذاره
به ارزشیه که برات قائل میشه
به اعتمادیه که بهت داره
به دلگرمیه که بهت میده
«دوست داشتن» این نیست که:
جا خالی هاش رو با تو پر کنه
اینه که به خاطر تو:
جا خالی کنه ...
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری
به بهاری دیگر!
« فروغ فرخزاد »
خدای من خداییست که ...
اگر سرش فریاد کشیدم؛
به جای اینکه با مشت به دهانم بزند،
با انگشتان مهربانش نوازشم می کند ...
و می گوید: می دانم جز من کسی نداری ...!!!