خدایا ...
می دانم این روزها از دستم خسته ای
کمی صبر کن خوب می شوم ...
بگذار باران بزند
دلم بگیرد
می روم زیر آسمانت
دست هایم را می سپارم به دستت
سرم را می گیرم به سمتت
قلبم مالِ تو
اشک هایم که جاری شود
می شوم همانی که دوست داری ...
همدلی و همزبانی حُسن بزرگیست
تو برای همدل و همزبان خود لازم نیست همه چیز را بگویی
تا او اندکی از تو را بفهمد
بلکه کافیست
اندکی بر زبان بیاوری
تا او همه ی تو را دریابد
«محمود دولت آبادی»
آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی می شود
گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد
دلش بار نمی دهد که با او دست به یک کاسه ببرد ...
:::
چه سخت و چه تلخ است
کابوس های شبانه
کابوس های بیداری در خانه ای
که دیگر احساس می کنی
خانه ی تو نیست
در جایی که دیوارهایش به تو می گویند
" این جا دیگر جای تو نیست "
:::
اینکه دیگران ما را آدم حساب نکنند یک چیز است
اما اینکه ما خودمان را آدم حساب نکنیم یک چیز دیگر است !
{ محمود دولت آبادی }
پاره ای لحظه ها چه کشنده اند
کاش می کشتند
نه , نمی کشند , کشنده اند
به دشنه ای آسوده ات نمی کنند
به دود عذاب , خفه ات نمی کنند
تا خفگی , تا مرز خفگی می کشانندت
و همان جا نگاهت می دارند
چنان که انگار میان آتش و دود
حلق آویز مانده ای ...
سینه ات از دود داغ پر شده است
و چشمهایت , دو لخته ی خون , در عذاب آتش می سوزد !
{ محمود دولت آبادی }