سال ها پیش از این، زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم؛ همین، یک کمی خاک که دعایش،
پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود، آرزویش همیشه،
دیدن آخرین قله ی کهکشان بود.
خاک هر شب دعا کرد، از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد، یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
خدا تکه ای خاک برداشت، آسمان را در آن کاشت
خاک را توی دستان خود ورز داد، روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد، پَر گرفت از زمین دور شد
راستی من همان خاک خوشبختم، من همان نورم
پس چرا گاهی اوقات از خدا دورم؟
گاه? با?د ?ه نقطه بذار?
باز شروع کن?
باز بخند?
باز بجنگ?
باز ب?فت? و محکمتر پاش?
گاه? با?د
?ه لبخندِ خوشگل به همه تلخ? ها بزن? و بگ?:
مرس? که ?ادم داد?ن جز خودم و خــــــدام ه?چک? به دادم نم? رسه
سر بر شانه ی خدا بگذار تا قصه ی عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت
به رقص درآیی
قصه ی عشق، انسان بودن ماست
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن
فهمیدن احساس
کار هر آدمی نیست!
باز پوشاندی گناهم را و مشتم وا نشد
باز هم این بنده، پیش هیچکس رسوا نشد
مانده ام تا کی گناهم را کجا مخفی کنم؟
این گناهان کبیره هیچ جایی جا نشد!
خواستم تا بین آغوش کسی گریه کنم
هر چه گشتم خوب تر از تو، کسی پیدا نشد
تل خاکی نشسته بودم که خدا آمد و کنارم نشست ...!
گفت: «مگر کودک شده ای که با خاک بازی می کنی؟»
گفتم: «نه! ولی از بازی آدم هایت خسته شدم، همان هایی که حس می کنند هنوز از خاکم و روح تو در من دمیده نشده ... من با این خاک بازی می کنم تا آدم هایت را بازی ندهم!»
خدا خندید ...
پرسیدم: «خدایا! چرا از آتش نیستم تا هر که قصدِ بازی داشت را بسوزانم؟»
خدا اما ساکت بود، گویا از من دلخور شده بود ...
گفت: «تو را از خاک آفریدم تا بسازی، نه بسوزانی! تو را از خاک، از عنصری برتر ساختم ... از خاک ساختم که با آب گل شوی و زندگی ببخشی، از خاک که اگر آتشت بزنن باز هم زندگی می کنی و پخته تر می شوی ... با خاک ساختمت تا همراه باد برقصی ... تو را از خاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب و باد تو را بازی داد، تو برخیزی، سر بر آوری و در قلبت دانه ی عشق بکاری و رشد دهی و از میوه ی شیرینش لذت ببری ... تو از خاکی پس به خاکی بودنت ببال ...»
و من هیچ نداشتم برای گفتن به خدا! ...