وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را...
ملّافه های گلبِهی چارخانه را...
حتّی کتاب حافظ و گلدان روی میز
روبان و گوشواره و موگیر و شانه را...
وقتی قرار نیست بیایی برای کی
این رژهای صورتی دخترانه را؟...
اصلا خودم در آینه کوتاه می کنم
موهای خیسِ ریخته بر روی شانه را
با گریه پاک می کنم از روی صورتم
این خطِ چشم مسخر? ناشیانه را
من، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تو
دیگر چطور گرم کنم آشیانه را؟
یک روز با تو من هم? شهر را...ولی
حالا که نیستی در و دیوار خانه را...
| پانته آ صفایی |
سال گذشته ، یک جفت کفش خریدم که رنگش قشنگ بود ،
اما اندکی پاهایم را آزرده می کرد.
فروشنده گفت: کمی که بگذرد، جا بازمی کند .
خریدم ، پوشیدم ، خیلی گذشت اما جا باز نکرد ، فقط استخوان های پایم را آزرده می ساخت.
با خودم گفتم ، بهر حال این همان رنگی است که می خواهم ، در مسیرهای کوتاه می پوشم!
در مسیرهای کوتاه هم ، پاهایم را آزرده می کرد.
من اشتباه کرده بودم . کفش? که پا?م را آزرده م? کرد ، هر چقدر هم خوشرنگ بود ، نبا?د م? خر?دم،
و وقت? خر?دم و فهم?دم اشتباه کردم ، نبا?د نگهش م? داشتم ! "اشتباه اشتباه است"
نبا?د نگهش داشت . نبا?د ط? روزها و سال ها
حملش کرد به ام?د ا?نکه تغ??ر کند و به امر? دلخواه تبد?لشود...
اشتباه فقط به آزرده کردنش ادامه خواهد داد، نبا?د به آزرده شدن عادت کرد !
امروز، کفش ها را دور انداختم ...
| پائولو کوئلیو |
فرصتی نبود
لحظهاش که رسید
نه به دستهایش فکر میکردم
نه آخرین نگاهش
نه رفتنش
نه حتی آرزوی ماندنش
تنها به زمینی که باید دهان باز میکرد
و با قساوتِ تمام میبلعید
کسی را که نمیدانست، پس از این لحظه
با خودش چه باید بکند...
| نیکی فیروزکوهی |
اسمش را که گفت، میتوانستم واکنشهای زیادی نشان بدهم.
مثلا خودم را بزنم به نشناختن، یا مثلا شمارهاش را بگیرم و داد بزنم «حالا اومدی که چی؟ برو همون گورستونی که تا الان بودی!»
یا بزنم زیر گریه که یعنی خیلی در نبودنش زجر کشیدهام، یا ذوق کنم و چند بار پشت تلفن بگویم «وااااای وااااای باورم نمیشه تویی!».
اما فقط پرسیدم «خوبی؟» و حتی به جوابی که میخواست بدهد فکر نکردم.
این مهمترین قانون طبیعت است. یکهویی رفتن آدمها را میگویم. آدمهایی که میتوانند خوب باشند یا بد، میتوانند برایت کلی خاطرات خندهدار یا
گریهدار بسازند، میتوانند در زندگیات مهم باشند یا نباشند، میتوانند تو را دوست داشته باشند یا نداشته باشند.
تمام این آدمها وقتی یکهویی از زندگی ات میروند همه چیزشان را با خودشان میبرند. خوبیهایشان را، خاطراتشان را، مهم بودنشان را و حتی
دوست داشتنشان را.
آن وقت در صورت برگشتن، تو فقط میتوانی حالشان را بپرسی و یادت برود منتظر جواب بمانی و آدمی که به زندگی ات برگشته را با قانون طبیعت
تنها بگذاری...
| نیلوفر نیک بنیاد |
آدم است دیگر، گاه فراموش میکند ، گاه فراموش میشود، فراموشی گاهی نعمت است و گاهی نکبت،
فراموش شدن چیزی نیست که از یاد آدم برود، دردیست تلخ که خوب نمیشود، میرود تا مغز استخوانت، میماند تا همیشه، تا ابد، مثل دیوار محصورت میکند، مثل زندان تنهایت، دور میشوی از خودت، از آدم ها، از خنده ها، از تمام خاطراتش...
فراموش شدن مثل مردن است، عمیقتر، بدتر، دردناکتر حتی، جوری که انگار کسی تو را لگدمال میکند مثل یک برگ خشک شده پاییزی که عابران از کنارش میگذرند، مثل دستی که دراز شده و هیچکس نمی گیردش، مثل اسکناس صد تومنی شاباش روی سرامیکهای تالار،
فراموش شدن تنهایی دارد، سخت است، فکر میکنی هیچوقت فراموش نمیشوی مثل دریا که قرار نیست از حافظهء ماهی پاک شود. اما دریا، توی تنگ از حافظهء ماهی پاک میشود ذره ذره، آرام آرام، جایی که ماهی توی اشک های خودش نفس بکشد، دریا از یادش میرود. دریا با آن عظمتش از یاد ماهی میرود، تو هم فراموش میشوی روزی، تمام میشوی کم کم...و تلخی داستان آنجاست که فراموش شدگان فراموش کنندگان را هرگز از یاد نمی برند...
| مریم سمیع زادگان |