وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه میخواست بشکند
یک لحظه
ا زخیال پریشان من گذشت
" بر شانه های تو "
بر شانه های تو
میشد اگر سری بگذارم
وین بغض درد را
از تنگنای سینه بر آرم
به " های های "
آن جان پناه مهر
شاید
که میتوانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند...
فریدون مشیری
پناهت می دهم...
این آغوش به اندازه تمام تنهایی های تو باز است.
بگذار خیال خام یک شهر هرز بپرد.
بگذار تو را عریان آویزه خوابشان کنند.
بگذار سینه بی ستاره مرا نفرین کنند.
بگذار عشق ما ساحره ای شود سوخته در سیاهی چشمانشان.
دنیای تو همینجاست؛
کنار کسی که قسم می خورد به حرمت دستهای تو،
کنار کسی که با خدای خود قهر میکند، با موهای تو آشتی،
کنار کسی که حرام می کند خواب خودش را بی رؤیای تو،
کنار کسی که با غم چشمهای تو غروب میکند،
غروب، محبوب من! غروب،
همان جایی که اگر تو را از من بگیرند، سرم را می گذارم تا بمیرم...
"نیکی فیروزکوهی"
مثل یک کویر نشین
اسبی داشته باشم
و عاشق یک ستاره باشم
شب که شد
تو در آسمان میدرخشی
من مثل دیوانه ها
میتازم
میتازم
میتازم
تا جایی که تکلیفِ شب را با ستارهاش روشن کنم
بگذار فرزندانِ ما بگویند
کویر نشین غریب عاشق میشود
عجیب میمیرد
می بینی؟
حتی نرسیدن به تو هم،
داستانِ پر از رویایِ خودش را دارد
یادت باشد
عاشق را نه شب تهدید میکند، نه مرگ
فقط فاصله.
"نیکى فیروزکوهی"
می توانستم گیلاسم را تا نیمه از شرابِ کهنه پر کنم
می توانستم یکی از آن آهنگهای قدیمی را بگذارم
و آرام آرام خمارِ نوستالژی روزگارِ خوب شوم
می توانستم پا برهنه
کوچههای باریکِ باغ را بدوم
می توانستم دامنم را پر از شکوفههای یاس کنم
و مست شوم ...
مستِ مستِ مست
اما پشتِ این پنجره، رو به دریا نشستم
و برای تو شعر نوشتم
مست شدم ...
مستِ مستِ مست.
"نیکی فیروزکوهی"
...
عبورم ده
از ازدحامِ خیابانی
که بی تفاوتی سایهها و آدم ها
مرا به وسعتِ سالیانِ دراز
پیر میکند
و خسته...
عبورم ده ...
مرا به گوشهای امن برسان
تا چشمانِ همیشه مشتاقِ من به زندگی
زوالِ آفتاب و آینه را
در چشمانِ خواب آلوده ی این شهر نبینند
عبورم ده ..
حضوری با صداقت
آغوشی بی هراس ..
دستهایی مهربان نشانم بده
بگذار در زیستنهای رخوتناک ما
عشق دوباره فوران کند...
"نیکى فیروزکوهی"