یک روز صبح بیدار میشوی
و حس میکنی
چقدر دوستاش داری
و خدا
از خیلی دورترها
دلش برای جای خالی کسی
که دیگر نیست
میگیرد...
| نیکی فیروزکوهی
.......................................................
پ.ن : و خدایی که به شدت کافیست
حرمت نگه میدارم
اگر نه باید تو را
عاشقانههای تو را
خاطرات تو را
میبستم به بد و بیراه
بایداصالت تو را
می بستم به نانجیبترین حرفهایِ رایجِ کوچه و خیابان
فحشِ آدم و عالم را میکشیدم به عشقِ بی صاحبت
روزهای بی پدر مادرِ تنهایی
شبهای لا مروت بی خوابی
غروبهای نحسی که صدای اذان بلند میشود
صدای نفرینهای مادرم بلند میشود
سایه ی نبودنت قد میکشد
و من تلخ ترین بغض دنیا را تا ته حیاط میکشم
تا آبرویت را پیش هر کسی نریزم
خدااااااایِ من!!!!
با این همه بدی
چقدر هنوز دوستش دارم ...
| نیکى فیروزکوهى |
................................................................
پ . ن : و نفرین های مادرم به وقت غروب به وقت اذان .. پشت سرت .. نفرین های مادرم ..
پنجره را باز مى کنم ..
دلتنگى سر مى خورد داخل اتاق
صورتم را آب مى زنم ...
دلتنگى مى چسبد گوشه راست آینه
لباس مى پوشم...
دلتنگى مى خزد زیر پیراهنم
مى نشیند روى سینه ى چپم
سردش مى شود
مى لرزد
مى لرزد
مى لرزد
نیکی فیروزکوهی
من آدم استقلال بودم. آدمِ روی پای خود ایستادن.هرگز از سختیها و رنجهایی که میکشیدم، صحبتی نمیکردم.
سکوت برای من قدرتِ خاص خودش را داشت. آه و ناله آدم را حقیر میکند. آه و ناله هر کسی را، هر روحِ بزرگواری را کوچک و حقیر میکند.
اینکه دیگران چگونه در موردِ من فکر میکنند اهمیتِ زیادی نداشت، شاید چون در آن خانه کسی، دیگری را نمیدید یا حتی به دیگری فکر ن
میکرد، اما خودم در مقابلِ خودم باید بزرگ میماندم. بزرگ , قوی و سرشار.
با اینحال گاهی آرزو میکردم کسی دردهای بی انتهای مرا از من بگیرد. کسی حالم را بپرسد، کسی پای دردِ دلهایم زانو بزند، دستی به
شانهام بخورد، حرفی از روزهای خوب، از روشنایی، از قلبهای معتبر بشنوم. گاهی آرزو میکردم کسی انگشتش را محکم روی آن رگ گردنم
که همیشه درد میکند بگذارد و تا میتواند فشار دهد. آنقدر که نبضِ هر چه التهاب است زیر انگشتانش برای همیشه بخوابد.
جایی خوانده بودم که درد آدم را بزرگ میکند و روح را صیقل میدهد و تجربه را زیاد میکند. هیچ جا ننوشته اند که درد با یک زن ، با یک مادر چه میکند.
مادران درد کشیده یا زود میمیرند، یا برای همیشه میروند، یا میمانند با چشمانی که رنگِ بی تفاوتی گرفته است و دستانی که زیر ن
ناخنهایش جز خستگی چیزی نمیروید ، و گیسوانی که رقص بر شانههای زنانه را به خاطر نمیآورند. مادرانی بی هیچ آرزویی، با دنیایی
کوچک. دنیایی بسیار بسیار کوچک ...
هیچکس از مادرانی که به بهشت نمی روند چیزی ننوشته ... هیچکس
| نیکی فیروز کوهی |
مادرم به بختِ سپیدِ دخترانش فکر میکند
خواهرم به آفتاب
به روزهای خوب
به خوشبختی
به زن بودن برای مردِ زندگی اش
من اما به سفرهای دور
به در هیچ کجای دنیا بودن
به نداشتنِ کسی که مالِ من نیست
به آغوشِ مردی که اسبهای وحشی گیسوان مرا رمانده است
به گریز
گریز از پیکری بی پرهیز
گریز از اندیشههای عریان
گریز از زنی که رویایش با مادرش یکی نیست
که از روزهای خوب
بازگشتِ دوباره مردی را میخواهد
که نه آفتاب را میفهمید
نه خوشبختی را میدانست
نه حتی ماندن را بلد بود
من ... یک دیوانه ى تمام عیارم ....
| نیکی فیروزکوهی |