به خانه خواهم آمد
اگر جادههای طولانی صد پاره شوند
اگر این تاریکی مرموز امان دهد
اگر سکوت، از سرِ زبانهای بی مهرِ ما بیفتد
اگر باران ببارد
و این کدورتِ هزار ساله را از دلهایمان بشوید
آه ... اگر باران ببارد
اگر باز دوستم داشته باشی...
"نیکى فیروزکوهی"
......................................................................
زمستان بود وُ
برف بود وُ
سرما بود
زمستانی که جز خاطراتِ محوِ تو
دلم گرمِ هیچ ردپایی نبود.
"نیکی فیروزکوهی"
آغوشت قبیلهای وحشی
با آتشی برای پایکوبی
با جادویی برای فریب
دستانت
گمشدگانِ بی شتابِ ریزشِ آبشارِ گیسوانِ من
و چشمهایت
ویرانگرانِ خاموشِ غرورِ هزار سالهام
من دلباختهای عصیانی
آشوب گری پر تمنا
از عالم گریختهای پر تردید
آمیخته با طبیعتِ پیکرت
آمیخته با عطرِ خوبِ خوبِ بودنت
سر بر بالینت گذاردم
با تو زیستم
با تو گریستم
عشق ورزیدم
عشق ورزیدم
عشق ورزیدم
و از آرزوهای بی شمار
تنها و تنها تو را خواستم
خواستنی با شکوه
رویایی
و محال ... و محال!
"نیکی فیروزکوهی"
هرگز نگذارید بو ببرند که بعد از رفتنشان چه بر شما گذشت...
بگذارید در حسرت یک " دلسوزی آنی "برای شما بمانند...
در حسرت اینکه سرشان را با تامل تکان بدهند و زیر لب بگویند "ببین با خودش و من چکار کرد"
حتی در حسرت یادآوری آنچه از خوب و بد که گذشت...
یادتان باشد، قدرت در دست شما است که توانایی عاشق شدن و دوست داشتن داشته اید.
یادتان باشد، آدمهای ضعیف که میروند شایسته ی داشتن قلب و احساسِ شما نیستند.
یادتان باشد، برگشت، گاهی سقوط به اعماقِ حقارتی دو جانبه است.
قوی باشید و خوددار و بزرگ.
آدمهای غمگین و دلشکسته و رنجور را هیچکس دوست ندارد.
| نیکی فیروزکوهی |
و کاش پشتِ انبوهِ خاکستری پنجره
زنی را میدید ..
ایستاده بر آستانه ی فصلی سرد
که مثلِ فروغ
بوسه میطلبید
و باران ..
و آغوشی بی قرار
و کاش خاطره ی باغِ
از هجوم هیچ کلاغی نمیترسید
کاش هیچکس نمیترسید ...
| نیکی فیروزکوهی
کاش دوباره به خاطرم نمیآمدی
کاش هر کدام از ما ...
در همان سالها پیش مانده بودیم
کاش پس از این سالهای دورِ دورِ
تصویر هامان ..
از عکسها بیرون نمیآمد
کسی از گذشتههای خوبِ خوب
آغوش باز نمیکرد
سرم با سینه ات آشنا نمیشد
کاش آن آرامش گم شده
هرگز باز نمیگشت
کاش بوسه ات
طعمی غریب و تلخ داشت
کاش مارا گریزی بود
از دوست داشتن
کاش شانه به شانه ی هم
در قاب روی طاقچه میماندیم
آنوقت
نیازی به درکِ این آدمهای تازه
با پیراهنی آغشته به عطرهای تازه، نبود
هر کدامِ ما
زندگی خودش را داشت
تو، با زنی شبیهِ من
من، با مردی شبیهِ تو
| نیکی فیروزکوهی |