آدمهای زیادی به دیدارت خواهند آمد،
دستت را می فشارند، روی ماهت را می بوسند
و صمیمانه ترین تبریکات قلبی شان را نثارت می کنند،
ولی... هیچکدام مثل من گوشه مبل خانه ات کز نمی کند، هیچکدام برایت شعر نمی نویسد،
هیچکدام شعر نمی خواند.
من زیرکانه دردم را پشت دود سیگارم پنهان می کنم
و با صدایی که بطور غم انگیزی می گیرد،
برایت می خوانم از غربتم در شهرهای دور،
از غربتت همین نزدیکی ها، از دور بودنت،
از این سالیان سال، از این یک سال دیگر هم،
از این تولدها،
از این جشنهای بدون من، از این جشنهای بدون تو،
از آروزهایی که برایت داشتم، از آرزوهایی که برایت دارم،
از آرزوهایی که پشت دستم را داغ کرده ام
و دیگر نخواهم داشت،
از وعده های دروغ ..
اینکه سال بعد می آیم و هرگز نیامدنم،
اینکه سال بعد منتظرم میمانی و منتظر نماندنت.
من روی ماهت را می بوسم،
صمیمانه ترین تبریکات قلبی ام را تقدیمت می کنم
و مصرانه وعده میدهم سال بعد، همین موقع می آیم،
تو میخندی
و میدانی نمی آیم ...
| نیکی فیروزکوهی |
زنان،
خدایانی زیبا و زیرک اند
در بهشتِ هر زَنی
جهنمی هست
که روحت را به آتش میکشد ...
با این حال
اگر قرار است عمرت دو روز باشد
بگذار در دستان هوس آلود زنی باشد
که زندگی را
همان طور که هست عرضه میکند
عشق و ناکامی با هم،
این یعنی تمام زندگی ....
| نیکی فیروزکوهی |
به مردی که دیر به خانه میآید
در آغوشم نمیگیرد
نوازشم نمیکند
شعری نمیگوید
شعری نمیخواند
مرا نمیبیند
مرا نمیخواهد...
به مردی که دیگر مثلِ قبل دوستم ندارد بگویید
با وعدههای سالیانِ پیشِ ما چه کرده است ..؟
| نیکی فیروزکوهی |
به اندازه ی یک فنجانِ قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت، از قصدِ آمدنش، از چرایِ رفتنش
ساده بود و صمیمی
لحنی داشت، به گوشِ احساسِ من، بی انتها غریب
قهوهاش را خورد، دستم را فشرد و رفت
ماجرایِ عجیبی ست بودنِ ما آدم ها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند
برای یک نفر، عمری وقت میگذاری. همان کسی که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، دنیایی را خراب کند
با تاسف نمینویسم
برای بیدار شدن، برای شروعهای تازه، هرگز دیر نیست
قهوههای تلخ، آدمهای تلخ، روزهای تلخ، الزاماً به معنی پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت.
| نیکی فیروزکوهی |
فرصتی نبود
لحظهاش که رسید
نه به دستهایش فکر میکردم
نه آخرین نگاهش
نه رفتنش
نه حتی آرزوی ماندنش
تنها به زمینی که باید دهان باز میکرد
و با قساوتِ تمام میبلعید
کسی را که نمیدانست، پس از این لحظه
با خودش چه باید بکند...!!!!
| نیکی فیروزکوهی |