سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اى اسیران آز باز ایستید که گراینده دنیا را آن هنگام بیم فرا آید که بلاهاى روزگار دندان به هم ساید . مردم کار ترتیب خود را خود برانید و نفس خود را از عادتها که بدان حریص است باز گردانید [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :65
بازدید دیروز :299
کل بازدید :839029
تعداد کل یاداشته ها : 6111
03/10/19
3:17 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

خدا خاموش خواهد کرد نور آسمان ها را

که بالا می‌برند امشب تن آتش‌نشان ها را

 زن و مرد و جوان و پیر وکودک هم صدا هستند

 به مدح خویش وا کردید اینگونه زبان ها را

 جوان بودید و گرچه جانتان جان گرانی بود

برای حفظ جان ما رها کردید جان ها را

 برای حفظ جان یک نفر ای قهرمان من

 در آتش ماندی و گشتی تمامی مکان ها را

شما آنروز جان دادید و بر یک شهر جان دادید

نشان دادید معنای دقیق «جان فشان‌ها» را

 دعا کردند پیرمردهای شهر این شب ها

«نگه دارد برای ما خداوند این جوان‌ها را»

 نباید گفت تشییع جنازه، بلکه باید گفت...

 به روی دست می‌آرند مردم قهرمان ها را

رشادت هایشان را نسل اندر نسل باید گفت

همیشه زنده باید داشت نام و یاد آن ها را ...

امروز به دل خاک میروید .. با جان و تنی سوخته که قابل شناسایی نبود ... امروز مهمان خاک میشوید با هزاران هزار آرزو در دل جوانتان ..

روحتان شاد ...جسمتان زیر آوار بود .. اکنون زیر خاک میرود .. از خاک به خاک .. ولی روحتان در افلاک است و فارغ از این همه ظلم و ستم و

غم و اندوه .. کلامی برای ابراز همدردی نمیابم برای مادری و همسری و دختری که اکنون سیاهپوش غم توست ..

قلبم سیاهپوش است خدا میداند ...

میداند


  
  

گاهی هم به خودت سر بزن

حال چشمهایت را بپرس و دستی به سرو روی خودت بکش

رو به روی آیینه بایست و تمام تنهایی ات را محکم در آغوش بگیر

و با صدای بلند به خودت بگو که تو تنها دارایی من هستی ..

بگو که با همه کاستی ها ی جسمی و روحی تو را بی بهانه و عاشقانه دوست دارم ..

برای خودت وقت بگذار با مهربانی دستت  را بگیر و به هوای آزاد ببر ..

نگذار احساس تنهایی کنی نگذار ابرهای سیاه چشمهایت را از پا در بیاورد

مطمئن باش هرگز کسی دلسوزتر از تو ، نسبت به تو پیدا نخواهد شد ...

................................

ما هرکس را طوری میکشیم

بعضی ها را با گلوله

بعضی ها را با حرف

بعضی ها را با کارهایی که کرده ایم

و بعضی ها را با کارهایی که تا به امروز برای آنها نکرده ایم ..

داستایوفسکی

...................

آدمی تا وقتی سختی هایش را میفهمد زنده است

ولی وقتی سختی های دیگران را درک میکند آن وقت پک  انسان  است

تولستوی

......................

 


  
  

دل نوشته های یک معلم :

من مشکی پوشم ،

مشگی پوش آتش نشانان ؟؟ مشگی پوش آنان که در زیر آوار ماندند ؟؟

نه ؟؟؟؟؟؟؟ هیچکدام . من سیاهپوش خودم هستم

سیاهپوش سه دهه معلمی کردن بدون آنکه هنوز استفاده از کپسول آتش نشانی را بلد باشم

بدون آنکه بدانم یک مبتلا به سکته قلبی را چگونه نجات دهم ، بدون آنکه بدانم چگونه یک دست شکسته را آتل بندی کنم ..

اما در سابقه تدریسم دهها  تشویقی از مدیر و رییس و مدیر کل و وزیر اندوخته ام ..

نزدیک به هزار ساعت دوره ضمن خدمت دارم اما در لابه لای آنها هیچ اثری از امداد نجات نیست ..

فقط وقتی پدرم سکته میکرد و جلو چشمانم پرپر میشد مات و مبهوت ایستادم و نظاره کردم ...تا تمام کرد ...

دقیقا کاری که از دست هر پیرزن و پیرمرد بیسواد روستایی هم برمیاید ..

وقتی دانش آموزم بر اثر زمین خوردن زانوانش آسیب دید فقط به دو تا دانش آموز درشت هیکل دستور دادم زیر بازویش را بگیرند و به دفتر

ببرند و من هم ظفرمندانه پدرش را با تلفن آگاه کردم تا او را از روی دستم بردارد همین ..

آخر عرضه بیش از این را نداشتم و ندارم ...

در عوض دوره ی کتابهای شهید مطهری و آقای قرائتی را با نمره بسیار خوب گذرانده ام ..

تفسیر اکثر سور قرآن را با نمره عالی در برگه های ضمن خدمتم دارم .جاذبه و دافعه علی (ع) را حفظم و دنیای پس از مرگ را مثل کف دستم

میشناسم ..

آمادگی در برابر زلزله را در بیست دقیقه و با یک امتحان کتبی چهار گزینه ای گذرانده ام و 90 ساعت امتیازش را هم از آن خود کرده ام ..

اما چه سود .. دو سال پیش که زلزله 4 ریشتری در شهرم آمد فقط گوش به رادیو بودیم ببینیم که چه اتفاقی افتاده تا آمدم از زیر پتو بیرون بیام

و به اطرافم نگاه کنم زلزله آمده بود و رفته بود ...

در زنگ آمادگی برای زلزله در مدرسه فقط چندعکس تهیه کردیم برای ارسال به اداره .. چون آنها همین عکس ها را معیار مستند بودن و آماده

بودن میدانند ،  به  مطالبی که تدریس میکردم نگاهی انداختم همه اش به درد دنیای پس از مرگ میخورد . انگار بعد از زلزله و آتش سوزی و

مردن است که ثمره و نتیجه آموزشم دیده میشود ..

اگر امروز پلاسکو بر سرخودش آوار شد و حداقل سازنده اش آن را طوری طراحی کرد  که فقط در خودش تخریب شود میترسم از روزی که برج

میلاد تا جنوب شهر تهران را پوشش دهد و هتل چمران تا حوالی قصر الدشت را  ..

آری با  این بی برنامگی ها باید سیاهپوش شهری شویم بعد از زلزله ای که تمام کوچه پس کوچه هایش را به بن بست کده ای تبدیل کند و

من و دانش آموزانی که همه چیر میدانند جز قانون مندی و قانون گرایی و کمک به هم نوع ... من و شاگردانی که فقط مدرک داریم و الفبای

شهروندی را نمی دانیم .. من و شاگردانی که دوست داریم کمک کنیم ولی نمیدانیم چگونه ؟؟؟؟؟؟؟

فقط تنها کاری که از ما بر میاید اینکه عکسی سلفی بگیریم .. عکس پروفایلمان را مشکی کنیم .. متن ادبی در رثای جانبختگان بنویسیم

و خود جوش شمع روشن کنیم در شهرهای مختلف .. نهایت کاری که میکنیم ..

بیایید فرهنگمان را ،  سیاست هایمان را ، درسهایمان را ، داشته هایمان را ، وطنمان را به  روز کنیم ..

 


  
  

قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه  و یه گوشه ایستاد ...

یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت : آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش ..

همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد و گفت شما چی میخواین مادر جان ؟

پیر زن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو و گفت : لطفا به اندازه همین پول گوشت بدین آقا ..

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد و گفت پونصد تومان ؟ این فقط آشغال گوشت میشه مادرجان ..

پیرزن یه فکری کرد و گفت : بده مادر .. اشکالی نداره ... ممنون ..

اون آقای جوان که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد رو به خانم پیر کرد و گفت :

مادر جان اینارو واسه سگتون میخواین ؟

خانم پیر رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان نگاهی به اون آقا کرد و گفت سگ؟؟؟

آقای جوان گفت : بله .. آخه سگ من این فیله ها رو با ناز میخوره ...

سگ شما چه جوری اینا رو میخوره ؟

خانم پیر با بغض و خجالت گفت : میخوره دیگه مادر .. شکم گرسنه سنگم میخوره  مادر ...

آقای جوان گفت : نژادش چیه  مادر ؟

خانم پیر گفت : بهش میگن توله سگ دو پا .. اینارو برای بچه هام میخوام آبگوشت بار بزارم خیلی وقته گوشت نخوردن ..

با شنیدن این جمله اون جوون رنگش عوض شد .. یه تیکه از گوشت های فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشت های اون خانم پیر ..

خانم پیر گفت : بچه های من غذای سگ نمیخورن مادر ..

بعد گوشت فیله رو گذاشت او طرف و آشغال گوشت هاش رو برداشت و رفت ....

باید به حال این جامعه این مردم و این همه فاصله طبقانی گریست .. واقعا باید گریست ... این واقعیت جامعه ماست ..


  
  


اگر از چیزهایی که در زندگی اهمیت دارند، نگه داری کنیم،

 
 اگر با کسانی که دوستشان داریم درست و مطابق با ایمانمان رفتار کنیم،
 
زندگی مان از لرزش دردناک کارهای ناتمام مصیبت نمی بیند.

ذره ای ایمان داشته باش
.....................................
لحظاتی وجود دارد که من همچون تشنه‌ای که خواهان آب خنک است، مرگ را آرزو می‌کنم.
 
حتی یکبار هم آن را آزمایش کردم. با تپانچه پدرم.
 
 تازه از جنگ برگشته بودم. تپانچه را به شقیقه‌ام گذاشتم، ماشه را کشیدم.


 
بنگ. اسلحه خالی بود
........................


  
  
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >