روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش می توانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم.
آن را روی زمین بگذارم، شوت محکمی به آن بزنم تا آن جا که ممکن است دور و دورتر برود.
آن قدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد. اما من حتی شوت زدن بلد نیستم.
حتمن سرم همان کنار می افتاد.
"من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا"
شازده کوچولو از می خواره پرسید؟
– تو اینجا چه می کنی؟
میخواره گرفته و غمگین جواب داد:
– می نوشم.
شازده کوچولو از او پرسید:
– چرا می نوشی؟
میخواره جواب داد:
– تا فراموش کنم.
شازده کوچولو که دلش به حال او سوخته بود پرسید:
– چه چیز را فراموش کنی؟
میخواره که از خجلت سر به زیر انداخته بود اقرار کرد:
– فراموش کنم که شرمنده ام.
شازده کوچولو که دلش می خواست کمکش کند پرسید:
– شرمنده از چه؟
میخواره که به یکباره مهر سکوت بر لب زده بود گفت:
– شرمنده از میخوارگی!
و شازده کوچولو مات و متحیر از آنجا رفت.
و در بین راه با خود می گفت:
راستی راستی که این آدم بزرگ ها خیلی خیلی عجیبند!
"شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری"
با اولین بوسه ات
باید می رفتم
مثل ورزشکاری که در اوج
خداحافظی می کند...
رضا شکیبا
................................
گفتند: نگذر از غرورت، کار خوبی نیست
باید خودت فهمیده باشی یار خوبی نیست
گفتند: هرگز لشگرت را دست او نسپار
این خائنِ بالفطره پرچم دار خوبی نیست
سیگار و تو، هر دو برای من ضرر دارید
تو بدتری، هرچند این معیار خوبی نیست
ترک تو و درک جماعت کار دشواری ست
تکرار تنهایی ولی تکرار خوبی نیست...
آزادی از تو، انحصار واقعی از من
بازیّ شیرینی ست، استعمار خوبی نیست
از هر سه مردِ بینِ بیست و پنج تا سی سال
هر سه اسیر چشم تو... آمار خوبی نیست
دیوار ما از خشتِ اوّل کج نبود، اما
این عشق پیر لعنتی معمار خوبی نیست
دیوارِ من، دیوارِ تو، دیوارِ ما، افسوس...
دیوارِ حاشا خوبِ من، دیوار خوبی نیست
آرام بالا رفتی و از چشمم افتادی
من باختم؛ هرچند این اقرار خوبی نیست
امید صباغ نو
نخواهی دید جز من در کسی این سر به راهی را
برای بردن دریا بیاور تنگ ماهی را
جدا کردی مسیر خویش را از من ولی دستی
به هم پیوند داده انتهای این دوراهی را
مرا می خواهی اما در مقابل شرط هم داری
دوباره زنده کردی دوره ی مشروطه خواهی را
برای دیدنت فرقی ندارد راه و بی راهه
به مقصد می رسانم هر مسیر اشتباهی را
به عشقت هر کسی شاعر شد از میدان به در کردم
زمانی "مولوی" و این اواخر هم "پناهی" را
سورنا جوکار
بیستون هیچ، دماوند اگر سد بشود
چشم تو قسمت من بوده و باید بشود
زده ام زیر غزل؛ حال و هوایم ابریست
هیچ کس مانع این بغض نباید بشود
بی گلایل به در خانه تان آمده ام
نکند در نظر اهل محل بد بشود؟
تف به این مرگ که پیشانی ما را خط زد
ناگهان آمد تا اسم تو ابجد بشود
ناگهان آمد و زد، آمد و کُشت، آمد و برد
او فقط آمده بود از دل ما رد بشود
تیشه برداشته ام ریشه خود را بزنم
شاید افسانه ی من نیز زبانزد بشود
باز هم تیغ و رگ و... مرگ برم داشته است
خون من ضامن دیدار تو شاید بشود...
حامد بهاروند