چشم های تو طوفان است، باد می بَرد آدم را، نمی شود نگاهشان کرد! توی صدای تو طوفان است، باد می بَرد آدم را، نمی شود با تو حرف زد! توی دست های تو طوفان است، باد می کَند قلب آدم را از جا؛ نمی شود دست های تو را گرفت! لبخند تو تله است! آدم می ترسد پایش گیر کند و بیچاره شود یک عمر! نجاتم بده؛ توی خانه ی تو همیشه طوفان به پاست! خدای من مرا به تو فروخت، به مفت! حلا نه تو هوایم را داری، نه خدا! دنیای من می لرزد این روزها مدام، دل من می لرزد این روزها مدام، تا تمام رویاهایم زیر آوار نمانده فکری بکن! تو دور ترین اتفاق خوب ِ دنیایی؛ که اساسا توی دنیای دیگری نفس می کشی! چه می شود اگر بپری توی دنیای من!؟ که نترسم این همه از غریبه بودنت، که هر دقیقه خیال نکنم الان است که از دست بروی! بیا بپر توی دنیای من؛ آرام می گیریم. باور کن
واسیلی کاندینسکی را دوست دارم؛ خودش را، آبستره ی انتزاعی ِ خوشرنگ و منحصر به فردش را که تمام تابلوهایش از کیلومترها فریاد می زنند: "هی... واسیلی مرا کشیده است!..."، کتاب "معنویت در هنر" اش را، علاقه اش به ادبیات را، و تاثیرپذیری اش از موسیقی را!
عشق یعنی حالت خوب باشه!
و این عشق های پر از غم و درد و آه و اندوه و خودآزاری و خودبیچاره پنداری و فکر و خیال و حسرت که
بدان اکثرا عادت کرده ایم، عشق نیست،
یک جور بیماری روحیِ ناگزیر است و خرده ای هم نمی شود گرفت،
تا حدودی طبیعی ست. اما دیگر "عشق" نیست، عواقب عشق است...
ببین چقدر در هم حل شده ایم بانو!!
تـــو قـــــــهـوه مـی خـــوری
من خوابم نمی برد !
اصغر عظیمی مهر
مثل اینکه شاهرگ احساسم را زده باشی دوست داشتنت بند نمیاید عزیزم ...