می خواستند سرش را ببرند. خودش این را می دانست. او معنی کاسه آب و چاقو را می فهمید.
با مادرش هم همین کار را کردند. آبش دادند و سرش را بریدند...
ترسیده بود. گردنش را گرفته بودند و می کشیدند. قلب قرمزش تند تند میزد. کمک می خواست.
فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت...
خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند.
..فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت: "چقدر قشنگ است این که قرار است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند. آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هایشان از توست. تاب و توانشان هم. تو به قلب هایشان کمک میکنی تا بهتر بتپد، قلب هایی که می توانند عشق بورزند.
پس مرگ تو، به عشق کمک می کند. تو کمک میکنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا بر شانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد. تو و گندم و نور، تو و پرنده و درخت همه کمک میکنید تا این چرخ بچرخد، چرخی که نام آن زندگی است.
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد... او قطره قطره بر خاک چکید.
اما هر قطره اش خشنود بود، زیرا به خدا، به عشق، به زندگی کمک کرده بود".
از وسعت تنهایی ام آنقدر بگویم
تنها کس من بودی
و من هیچ کس تو ...
حسنا محمدزاده
....................................
در من کوچه ایست
که باتو در آن نگشته ام ..
سفریست ...
که با تو هنوز نرفته ام
روزها و شبهایی است
که با تو سر نکرده ام ..
و عاشقانه هایی است
که باتو هنوز نگفته ام
...
راحمه باقی پور
روزی میرسد که خواهی فهمید
یک زن هر چقدر هم عاشق باشد
هر چه قدر هم دیوانه ..
هر چه قدر هم خود آزار..
سردی که ببیند
هر چه قدر هم بی مقصد باشد
هر چه قدر هم بی خانه ...
پای رفتنش فلج نمیشود
میرود ...
.......................................
دره ها گلوله خورده اند
جنگل گلوله خورده است
خون همین حالا دارد
در انارها جمع می شود ..
من اما
بر تپه ای نشسته ام
بهمن کوچک دود می کنم...
یعنی تنهایم
یعنی نام هیچکس در دهانم نیست
و اندوه را
مثل عینکی دودی
بر چشم گذاشته ام ..
باید بروم
این بهمن کوچک را ترک کنم
اسفند را
بهار را هم...
نه با مرگ
که چیز مسخره ای است...
آن راهِ کوچک
که بعد از درخت ها لخت می شود
هوسِ بیشتری دارد...
گروس عبدالملکیان
...................................................
گاهی پشیمانی
تنها در آوردن سوزن است
از سینهی پروانهای غبار گرفته
پ.ن: حسش بدجوری بم منتقل شد.. دردی در عمق سینه
شمام بچه بودین پروانه می گرفتین خشک می کردین؟ چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه عمر یه پروانه چقدره که ؟؟؟؟؟
.........................................................
تازه می فهمم
که برف خستگی خداست
آن قدر که حس می کنی
پاک کنش را برداشته
می کشد
روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها
میدانم
من مردهام ..
و این را فقط من میدانم و تو ..
لابهلای همین روزها
که دیگر روزنامهها را با صدای بلند نمیخوانی
نمیخوانی و
این سکوت مرا دیوانه کرده است ..
آنقدر که گاهی دلم میخواهد
مورچهای شوم
یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
که میدانم
باز هم مرا پرت میکنی
لابهلای همین سطرها ..
این روزها
در خوابهایم تصویری است
که مرا میترساند ...
تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
مردی آویخته از ریسمان
پشت به من
و این را فقط من میدانم و من
که میترسم برش گردانم ...