شاید روزی اگر می آمدی
شعر هایم دیگر
حس دلتنگی نداشت
شاید این بغض فروخورده
دیگر از باران
تمنای هم آوازی نداشت
شاید روزی اگر می آمدی
زندگی دیگر
روز های تکراری نداشت
دیگر از فردا
طلوع صبح
رنگ تنهایی نداشت ...
................................................
حالا که رفته ای
نشسته ام لب پنجره
چشم دوخته ام به آسمان
تا باران ببارد
اما نمی بارد
لعنتی
کاش گفته بودی
نام دیگرت
باران است ...
محمد شیرین زاده
.................................................
از تو تنها
گل سرخی مانده
لای دفتر شعرم
هر وقت باران می بارد
عطرش چنان دلتنگم می کند
که انگار
سالهاست رفته ای ...
...................................
دردم
درد بارانی ست که
هر چه عاشقانه می بارد
کسی پنجره ای را
برای در آغوش کشیدنش
باز نمی کند ...
...........................................
تو را دوست می دارم
چون گناهی که
هیچگاه نتوانستم
از آن توبه کنم .
........................................
به جز
دست های تو
به چه می اندیشد
گل سرخی که
بر شاخه
قامتش خمیده ...
........................................
بگو شریعت تو چیست؟
تا به تو ایمان بیاورم
ای آنکه چشم هایت
آیه های روشنی ست
از کتابی مقدس ...
...........................................
باران
برای چه می بارد
وقتی همه
با خود چتر دارند
من برای چه
بیادت هستم
وقتی تو گفتی:
فراموشم کرده ای ...
...........................................
چه تنهاست
باران
در ازدحام چتر ها ...
........................................
منتظر صاعقه ام
شبیه باران
در هوای ابری
بگو دوستم داری
می خواهم
تا نهایت عشق
ببارم ...
محمد شیرین زاده
...............................................
تنهایی"
نیمه دیگر من است
وقتی تو
در هیچ خاطره ای
تکرار نمی شوی ...
((محمد شیرین زاده))
.................................................
کدام واژه
تو را در آغوش بگیرم
وقتی دلتنگی
از تمام واژه هایم
چکه می کند ...
...............................................
و این بود
تمام حکایت ما
تو باران بودی
و من مردی که
چتر به همراه نداشت ...
...................................................
باران
اشک های من است
وقتی دلتنگی ام
قد آسمان می شود ...
..........................................
حالا که رفته ای
نه گیتار
آرامم می کند
نه سیگار
مرهم زخم هایم می شود
برگرد
پاییز خودش
به اندازه کافی
غم دارد ...
محمد شیرین زاده
.............................................
عاشق نئیم و رند بخود گر جفا کنیم ..
فصل بهار میگذرد ای بهار من
باز آ که سوخت طاقت صبر و قرار من
مرگ، مادر مهربانی است که بچه ی خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده، نوازش می کند و می خواباند.
مرگ، همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان میکند نه توانگر می شناسد و نه گدا.
یاد م باشد تنهاییم را برای خودم نگه دارم و بغض های شبانه ام را برای کسی بازگو نکنم تا ترحم دیگران را
با اظهار علاقه اشتباه نگیرم، یاد من باشد که فقط برای سایه ام بنویسم.
عشق : برای همه رجاله ها یک هرزگی یک ولنگاری موقتی است . عشق رجاله ها را باید در تصنیف های
هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می کنند پیدا کرد.
صادق هدایت
.....................................................