زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد.
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند
و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.
زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیله افیون و مواد مخدره است.
ولی افسوس که تأثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد
میافزاید»...
گزیده ای از بوف کور صادق هدایت
نیمه شبی من خواهم رفت
از دنیائی که مال من نیست
از زمینی که بیهوده مرا بدان بسته اند . .
................................
دلم اسمانی می خواهد
ابی
پاک
مقدس
ارام
دلم پرواز می خواهد
با بال و پر نه
یک تکه طناب سرخ هم کافیست….
...................................
شب بود. یه شب سرد پاییزی.آسمون غوغا می کرد و در گوش تنهای شب جیغ می کشید
.می مرد و زنده می شد.
تاریک و روشن می شد.باران چون سنگ بر شیشه های پنجره ی اتاقم می کوبید اما شیشه ها مقاومت
می کردند و تن به جنگ وحشی اسمون نمی دادند.
این هجوم بی رحمانه خواب را از چشمانم ربوده بود.ترس و وحشت مهمون تنهایی من شده بودند.
به خود می لرزیدم و عرق ترس پیشونیم رو تر کرده بود.
از رختخوابم برخاستم و وحشت زده به سوی تل نامه هام دویدم.
یکی یکی نامه ها رو کنار می زدم.دوباره,دوباره…چندین بار با دستای مرتعشم این کار رو تکرار کردم.
بی فایده بود.نامه ای از تو نبود.آتشی از زیر خاکستر های دلم شعله گرفت که تو خیلی وقته برام نامه
نمی نویسی.
که تو خیلی وقته برای همیشه از من خداحافظی کردی...
ناگهان همه چیز در برابر چشمانم انباشته از رنگ سیاه عزا به تن کردند...
خاطره روز رفتن تو بر بدن نحیف و لرزانم تازیانه می زد و خون می پاشید به لخته خون های زخمای کهنه ام
خاطره ی سردی نفس های لحظه رفتنت,گرمای کلبه ی محقرم رو میشکست ..
به ناگه سد چشمانم در اوج وحشت شکستند و سیل اشک بر چشمانم جاری شد.من هم چون آسمان
می گریستم و ناله می کردم...
از کنار نامه ها بر خاستم.با تنی لرزان و خمیده,با چشمانی خونین از اشک به کنج سرد رختخوابم
خزیدم. پاهام رو تو بدنم جمع کردم...
بالشت مهربونم را,این همیشه همراه گریه های خاموش شبانه ام را,در /آغوش فشردم و توی رویای
شیشه ایم حس کردم که در اغوش تو پناه گرفتم ..
حس کردم گرمی بدنت رو,صدای تپش قلبت رو,دست های مهربونت رو که صورت خیسم رو نوازش
می کرد…
چه آرامشی داشت رویاهای حبابی من در اغوش پر مهر تو…درپناه گرم دست های تو…
ایکاش دیگر بیدار نمیشدم .. ایکاش
کتاب نخوانید ...هیچ چیز نمیشود ..
سکانس اول :
توی فرودگاه نشسته ام یک ایرانی آنور چیپس میخورد ، ایرانی دیگر انگشت دستش را تا میانه درگوش خود فرو کرده
و درحال تکان دادن سر خود است و ایرانی دیگر که خودم باشم آهنگ گوش میکنم و ...
آن طرفتر سالن اما یک توریست خارجی که کمه کم 85 سال سن دارد پاهایش را بدون اینکه کفشهایش را درآورده باشد
روی چمدانش گذاشته و سخت مشغول مطالعه است .. چنان چه هیچ جیز جلب توجه کنی او را جلب نمیکند ..
خب با این سن کتاب بخواند که چه شود ؟
این اولین سوال یک ایرانی که خودم باشم مگر خواندن کتاب منفعتی دارد ؟ به چه دردم میخورد ..؟
اینم دومین سوال یک ایرانی که خودم باشم ...
سکانس دوم :
توی رستورانی نشسته ام در همان شهر یک گروه توریستی فرانسوی وارد میشوند همه سالمند و بگو بخند شام میخورند
و بعد سرحال تر از من به هتلشان بر میگردند ..
اما پیرمرد و پیر زنی که پدر و مادرم خودم باشند اولا از بس خودشان را صرف فرزندانی چون من کرده اند هزار جور درد و بیماری گرفته اند
و ثانیا وقتی میگویی مادر جان فلان کار را یاد بگیر، رانندگی یاد بگیر ، میگویند از ما گذشته پیر شده ایم ...ما پامون لبه گوره ...
درحالیکه تازه در آستانه پختگی و بلوغ کامل فکری هستند ..
ارتباط این دو سکانس چیزی جز همان کتابهایی که آنها میخوانند و مانمیخوانیم نیست ..
طیاره هایی که آنها میسازند و ما نمیتوانیم ،فرقش در همین کتاب خواندن ها و دانستن ها و میل به شکوفا شدن ها و شکوفا کردن
هاست پیشرفتی که آب در دهان امثال من و هم سن و سالانم میاندازد که برویم آنجا زندگی کنیم و همین دانش اندکی را هم که داریم
درخدمت آنها بگذاریم مگر اینکه گوشه چشمی به ما داشته باشند هم حاصل همین کتاب خواندن آنها و کتاب نخواندن ماست و لو به تاثیر
غیر مستقیم ..
کتاب نخوانیم .. کارهای مهمتری داریم .. سرک کشیدن به کار این و آن ..ومسخره کردن آنها ..چرند و پرندیات .. حرفهای بی سرو ته و ..
خیلی کارهای دیگر ..جالب این است که توجیه مان هم اینست که وقت نداریم ، و سریال 180 قسمتی گیم آوترونز را در سه روز میبینیم ..
و کیف میکنیم ...
چه کاری است آخر ؟؟؟ نخوانیم این کتاب را ...مگر چه میشود ؟؟
میراث نبودنت
جنون هر روزه ای است
که صبح به صبح
مرا سمت قاب عکست
میکشاند
تا در آغوشت بکشم
ببوسمت
صبح بخیر بگویم
واز تصویرت دوستت دارم تحویل بگیرم ...
سید علی صالحی
...............................................................................
یک نفر
در این دنیا کم است
یک " تویی "
که مرا هر روز دوست داشته باشد ...
امیر حسین اثنی عشری
..............................................................