هی رفیق
از پر بودن اسلحه ات
مطمعن شو
من
زخمی ضربه های
ناتمامم
((مجید شجاعی))
...........................................................
چه دل نگرانی ، گاه وقتی که با منی و من پیروز تر و سر افراز تر از دیگر مردان زیرا نمی دانی که در من است پیروزی هزاران چهره ای که نمی توانی ببینی هزاران پا و قلبی که با من راه سپرده اند نمی دانی که این ، من نیستم (( من )) ی وجود ندارد من تنها نقشی ام از آنان که با من می روند که من قوی ترم زیرا در خود نه زندگی کوچک خود بل تمامی آن زندگی ها را دارم و همچنان پیش می روم زیرا هزاران چشم دارم با سنگینی صخره ای فرود می آیم زیرا هزاران دست دارم و صدای من در ساحل تمامی سرزمین هاست زیرا صدای آن هایی را دارم که نتوانستند سخن بگویند نتوانستند آواز بخوانند وامروز با دهانی نغمه سر می دهند که تو را می بوسد
((پابلو نرودا))
یک دو سه
حرکت ..
حرف که می زنی
در من تظاهرات میشود
ضد سنگدلی..
تنهایی..
خستگی..
لبانت که نزدیک میشوند ...
کات ..
اینجا ایران است
هنوز مسئولین
به سن بلوغ نرسیده اند
((باربد مدیری))
...........................................................
دارم تمام می شوم این شام آخر است این اتفاق تلخ ، سر انجام باور است این شام آخر است ، یهودای من کجاست با او بگو که دور ، دورِ ِ مسیحای دیگراست تکرار می شود شب و روز شما ولی این «من » میان جمع شما نا مکرر است هم چون منی که هر نفس اش عاشقانه بود در چشمتان به ریگ بیابان برابر است .......................................................................
((هیدا میراسکندری))
اگر تمام شاعران جهان را ...
یک جا جمع کنند ...
و از آن ها بخواهند ...
از چشمان تو شعری بنویسند ...
تمام آن ها در برابر آبی چشمانت ...
شعر را از یاد می برند ...
اکنون باید دریافته باشی ...
که هر زمان در چشمانت ...
نگاه می کنم ...
دلیل سکوتم چیست ؟
من در چشمان تو ...
زندگی را ...
زندگی می کنم ...
((محمد شیرین زاده))
.....................................................................
اگر ... لب های تو نبود ... هرگز شعر بوسه را ... نمی فهمیدم ... ((محمد شیرین زاده))
خورشید طلوع می کند ...
غروب می کند ...
ماه می آید ...
می رود ...
اما دلتنگی همچنان سر جایش ایستاده ...
((محمد شیرین زاده))
............................................................
کاش قالی بودم بر دار ... که تو با سر انگشتانت مرا می بافتی ... آن هنگام تار و پودم ... رنگ عشق می گرفت ... ((محمد شیرین زاده)) .......................................................................
تــعجب نـکن ... در این ســـرما ، چگونه زنـــــده ماندم ! مــن هنــوز ... با خیال آغــــوش گرم تــو ... نفـــــــس می کشم ! ((محمد شیرین زاده))
باران بارید ...
گل سرخی خندید ...
سبزه ای سبز شد و گل مریم روئید ...
ماهیان در برکه ، لبشان می خندد ...
قمریان بر شاخه ، دلشان می خواند ...
کمی آنور تر ...
پای آن سرو بلند ، غنچه ها می رقصند ...
در دل این جنگل ...
در نم این باران ...
بید مجنون اما همچنان می گرید ...
همچنان می میرد
محمد شیرین زاده
........................................