تنهایت میگذارد
تو میمانی و یک رد پا ...
گرمای دستهایت میرود .. سردت میشود .. یخ میزنی ..
و پس از مدتی به تنهای عادت میکنی ..
تا اینکه ..
یک لعنتی دیگر با آتشی در دستهایش میاید
دوباره گرمت میکند و باعث میشود تنهاییت را فراموش کنی
ولی او هم نمیماند ..
ودوباره باز همه چیز تکرار میشود ..
گرمای دستهایت میرود .. سردت میشود .. یخ میزنی ..
اما این بار لبخندی گوشه لبانت میشکند
دیگر منتظر هیچ لعنتی ای نیستی ..
به دنبال آتش نمیگردی ..
با یخ زدن کنار آمده ای و تنهاییت را هم دوست داری ...
روزبه معین
مرا بستری کنید ..
این جواب آزمایش دروغ میگوید ..
این خنده ها از روی خوشحالی نیست
ضربان قلب خوب میزند که میزند ..
این که دلیل نمیشود ..
مرا جایی ببرید که برای اثبات حرف هایم
خونی نگیرند ..
و بدون معاینه ..
روی دفترچه بیمه ام بنویسند
هر دوازده ساعت یک بار ..
شانه ای برای گریستن ...
رسول ادهمی
هر روز به خانه برمیگردم
جنگلی خشک
در تلویزیون میسوزد
پرنده ای غمگین
در رادیو آواز میخواند
تلفن را بر میدارم
شماره ای نمیگیرم
به شماره ای که نگرفته ایم زنگ نمیزنم
کسی تلفن را بر نمیدارد
کسی که تلفن را بر نمیدارد تلفن را برمیدارد
با صدای بلند
به کسی که کسی نیست میگویم
دوستت دارم
تلفن را میگذارم ...
محمد عسگری ساج
............................................
تو ...
بانوی غمهای عمیقی ..
شعرهای غمگین
کلمات جانگداز ...
با چشمانت میتوان عزاداری کرد
با گیسوانت ، لباس سیاهی برای همیشه پوشید
با دستانت جام زهر نوشید ..
تو بانوی تاریخ منی ..
یک تاریخ تلخ ..
یک تاریخ سیاه ...
محمود درویش
...........................................
هرگاه نقش کبوتری را کشیدی
درختی برایش مهیا کن
تا لانه اش را روی آن بسازد ..
نقش کوهی را کشیدی
برفی نیز روی آن بباران و بباران تا تنها نباشد ..
نقش رودی را که کشیدی
دو ماهی نیز درآن رها کن
تا حوصله اش سر نرود ..
نقش کودکی را که کشیدی
کیفی پر از کتاب بر شانه هایش بیاویز
تا تفنگ به دوش گرفتن را یاد نگیرد ..
درخت خشکی را نیز که بریدی
از آن قلمی بساز
نه قنداق تفنگی و
قفس ..
تا پرنده ها
آزرده نشوند و کوچ نکنند ..
لطیف هلمت
درخاطرات هر کسی چیزهایی است که به هیچ کس نمیگوید
فقط برا دوستانش بازگو میکند ..
مسائلی هم هست که حتی به دوستان نمیشود گفت
و آدم فقط برا ی خودش میتواند بازگو کند ..
عین راز ...
اما سرانجام چیزهایی هم هست که
انسان حتی میترسد برای خودش هم آشکار کند ...
داستایوفسکی
................................................
در من دموکراسی مدرنی حاکمی است
همه چیز بر اساس قوانین عشق پیش میرود
راحت باش
حالا دیگر میتوانی ..
معشوق تمام آدم های زمین باشی
از خیال آغوشت
در من سهمی است ..
که دارم با تمام آدمهای زمین تقسیم میکنم
کامران رسول زاده