من از کسی که تو رو داره چند قدم جلوترم، چند قدم خوشبختترم!
من میتونم همیشه دوسِت داشته باشم بدون اینکه دلم بگیره ازت، من میتونم تا ابد داشته باشَمت بدون اینکه ترسِ رها شدن داشته باشم، تو مثل یک شی تجزیه ناپذیری برام.. من مثل کسی که تو رو داره دلواپس نگاه بقیه نیستم، من حسودی اون لحظههایی رو که دنیا حسرت قشنگیهاتو میخوره نمیخورم، چون تو خود منی...ذره ذره منی!
من قبول کردم که تو سهم من نبودی! من قبول کردم که دوست داشتن، فقط داشتن جسمت نیست. تو همیشه با منی، حتی وقتی با اونی، حتی وقتی بدون اونی. من حسم بهت عوض نمیشه وقتی دوسش داری، وقتی براش میمیری، وقتی ازش خسته میشی، وقتی میخوای کنارش برگردی، وقتی عاشق کسی دیگه میشی!
تو شدی دین و اعتقاد من...دین و اعتقادی که از بقیه بهم ارث نرسیده، که چشم بسته تو آغوش نگرفتمش، که بقیه تو گوشم نخوندن، که از روی دست بقیه کپی نکردم، که از ترس خدا بهش ایمان نیاوردم!
تو اعتقاد منی، توی دوست داشتنی...
| صفا سلدوزی |
روزی که به مردی برخوردی
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند،
و با پیچش موهایت شعر بسازد،
روزی که به مردی برخوردی،
که قادرت کند مثل من
با شعر حمام کنی،
سرمه بکشی،
و موهایت را شانه کنی،
آن روز میگویم، تردید نکن!
با او برو؛
مهم نیست مال من باشی یا او
مهم این است مال شعر باشی...
| نزار قبانی |
+ سخت ترین کاری که انجام دادی چی بوده؟
_ اینکه گذشته م رو فراموش کردم...حالا هیچ چیزی وجود نداره که منو تو خاطراتم پرت کنه...هیچی نمی تونه گذشته رو یادم بندازه
+ پس چرا من همش فکر می کنم تو گذشتت موندی؟ این همه خستگی از کجا میاد؟
_ از همون گذشته
+ تو که گفتی گذشته ت رو فراموش کردی
_ هنوزم میگم، می دونی یه چیزایی هست که شاید از حافظه ت پاک بشه ولی هزار سال هم بگذره اثرش تو روح و روانت باقی می مونه
این خستگی چیزی نیست که با فراموشی از بین بره...
| حسین حائریان |
عینکت مثل چشمهات ابری ست
شیشهاش مثل آسمان کِدر است
ساعت هشت شب اگر برسی
یک نفر روی تخت، منتظر است
بغلش میکنی و میخوابی
با تنی که همیشه تکراری ست
توی حمّام گریه خواهی کرد
زندگی شکلی از خودآزاری ست
وسط آینه نگاهت به
بدنی بیقواره میافتد
حوله را میکشی بر اندامت
نفسش به شماره میافتد
لحظه را داد میکشد از تو
پوستت در میان خاموشی
میروی در اتاقخواب خودت
با تنفّر لباس میپوشی
میروی توی هال و بر یک مبل
مینشینی برای ویرانی
بعد فنجان چای با سیگار
مثل هر شب کتاب میخوانی
صبح بیدار میشوی از خواب
وسط مبل و گیجی خانه
هی صدا میزنیش بیپاسخ
رفته شاید بدون صبحانه
وسط قرصهات میگردی
با نگاهی کلافه از سردرد
پشت هم هی شماره میگیری
او که ردّ تماس خواهد کرد
گوشیات را به پَرت میکوبی
مینشینی جلوی تلویزیون
بیتوجّه به هیچ برنامه
در سرت راه میروی به جنون
بعد سیگار میکشی با بغض
بعد سیگار میکشی با درد
میروی توی آشپزخانه
گوشت را تکّه تکّه خواهی کرد
بعد موزیک میگذاری تا
وسط رقص و گریه میمیری
میروی پای گوشی تلفن
با خشونت شماره میگیری
نه که دلتنگ باشی و عاشق
به سرت میزند فقط گاهی!
تو که میفهمی و نمیفهمی
تو که میخواهی و نمیخواهی
قرص هی پشتِ قرص میبلعی
همهچی توی خانه مغشوش است
با تهوّع شماره میگیری
ظاهراً دستگاه خاموش است!
تن مهم نیست...واقعاً سخت است
روح آدم پر از نیاز شود!
میروی توی آشپزخانه
تا مگر شیر گاز، باز شود
میروی روی مبل و میخوانی
آخرین صفحهی کتابت را
گاز در متن خانه میپیچد
تا بگیرد یواش، خوابت را
نه به سردرد فکر خواهی کرد
نه به تنهاییِ اساطیری
نه به فردی نیاز خواهی داشت
تو همینجای شعر میمیری...
عینکت مثل چشمهات ابری ست
در تو آرامش است و لبخند است
ساعت از هشت رد شده دیگر
و مهم نیست ساعتت چند است...
| سید مهدی موسوی |
می خواهم بمیرم!
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم
و در جهانی برخیزم
که همسایگان یکدیگر را بشناسند.
و مردم،
همه رنگ ها را دوست بدارند.
می خواهم در جهانی برخیزم
که عشق به قیمت لبخند باشد.
مردان نَمیرند،
زنان نگریند،
و همه ی کودکان، پدران خود را بشناسند.
عدالت باغی باشد،
که مردم در آن سیب های یکسان بخورند
و یکسان بمیرند.
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم و در جهانی برخیزم،
که هیچ انسانی، بیش از یک بار نمیرد!
| ژاک پره ور / ترجمه: احمد شاملو |