هر چه کردم به خودم کردم و وجدان خودم
پسر نوحم و قربانی طوفان خودم
تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آنچنانم که شدم دست به دامان خودم
موی تو ریخته بر شانه تو ، امّا من
شانه ام ریخته بر موی پریشان خودم
از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست
می روم سر بگذارم به بیابان خودم
آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخوانم که رسیدم به زمستان خودم
تو گرفتار خودت هستی و آزادی هات
من گرفتار خودم هستم و زندان خودم
شب میلاد من بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم
- یاسر قنبرلو -
چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهی شان ببینی ،
باز می آیند . باز سنگین و بی رحم می آیند
و گرد تو را می گیرند و توی چشم و جانت می روند
و همه وجودت را پُر می کنند و آن را می ربایند ،
که دیگر تو نمی مانی ،
که دیگر تو نمانده ای که آن ها را بخواهی یا نخواهی !
آن ها تو را از خودت بیرون رانده اند
و جایت را گرفته اند و ... خود تو شده اند ...
دیگر تو نیستی که درد را حس کنی
تو خود درد شده ای ...
- ابراهیم گلستان -
هر وقت مشکلی داشتی
زنگ بزن !
هر وقت مشکلی داشتی که کوه
از تکلم آن عاجز بود
بی خبرم نگذار !
من بعد از مرگ
باز هم همین حوالی تو
پرسه می زنم ...
- سیدعلی صالحی -
نه سراغی ، نه سلامی ... خبری می خواهم
قدرِ یک قاصدک از تو اثری می خواهم ...
خواب و بیدار ، شب و روز به دنبال من است
جز مگر یادِ تو یارِ سفری می خواهم ؟
در خودم هر چه فرورفتم و ماندم کافی ست
رو به بیرون زدن از خویش دری می خواهم
بعدِ عمری که قفس وا شد و آزاد شدم
تازه برگشتم و دیدم که پری می خواهم
سر به راهم تو مرا سر به هوا می خواهی ؟
پس نه راهی ، نه هوایی ، نه سری می خواهم
چشمِ در شوقِ تو بیدارتی می طلبم
دلِ در دامِ تو افتاده تری می خواهم
در زمین ریشه گرفتم که سرافراز شوم
بی تو خشکیدم و لطف تبری می خواهم
- مهدی فرجی -
ای یار نازنین !
ما باد را هرگز نکاشتیم که طوفان دِرو کنیم !
ما بذر کاشتیم ...
همت گماشتیم ...
که تا روید از زمین
امّا شبی که جشن دِرو گرم گشته بود
در آن بزمِ دلنشین
ناگه حرامیان ...
چه بگویم دگر ...
همین ... !
- حمید مصدق -