میدانی ...
نه که دلتنگت نشوم نه ...
اما من دلتنگی هایم را هم قایم میکنم ...
چون من جزو آن دسته از آدمهای خوشبختی نیستم که وقتی دلشان برا ی عزیزشان تنگ شد
گوشی تلفن را بردارند برای فلان ساعت و فلان کافه قرار بگذارند ...
نه جانم ...
من از آن آدمهای نگون بختی ام که باید دلتنگیشان را لابه لابه جزوه های درسی سر کلاس ،
لابه لابه سیب زمینی های خلال شده حین سرخ کردن در آشپزخانه ، لابه لای ظرف شستن های مدام و بی وقفه ..
لابه لای جانماز قدیمی و لابه لای دانه دانه تسبیحی که لای آن است قایم میکنم تا کسی نفهمد کسی نداند کسی نبیند این
دلتنگی لعنتی را که چه میکند با آدم .. از آن آدمهایی که اگر روزی خیلی دلشان گرفت قاب عکس کهنه ای هم ندارند که از لای کمد ممنوعه
بیرون بکشند و غبارش را پاک کنند و بوسه ای بر عکس بنشانند و به چهره " اوی " از دست رفته شان یک دل سیر خیره شوند ...
من شاید از همه شهر دلتنگ تر باشم اما یاد گرفته ام دلتنگی ام را پنهان کنم و هم به روی خودم نیاورم ... باید همیشه بخندم
و آنرا پشت قاب لبخند پنهان کنم ...تا کسی نداند که چه دردی میکشم زیر بار این همه غم و اندوه ولی هنوز سر پام ...هنوز ...
جز رنج چه بود سهمت از این همه عشق
مظلوم ترین عاشق دنیا ... مادر ....
........................................
پنج شنبه بود روزی که تو دل کندی از من
اشکام واسه برگشتن تو بی اثر شد
تو رفتی و اصلا ندیدی بی تو واسم
پنجشنبه از هر جمعه ای بی رحم تر شد
مجید احمدی
..............................
نقل کرده اند که در یک روز بسیار سرد زمستانی که برف سنگینی در حال باریدن بود ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری کرد
درشکه چی بیچاره را صدا کرد و دستور داد تا اتاقک درشکه را برایش گرم کند و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازد
آنگاه درحالی که دو سوگلی اش طرفین او نشسته بودند در اتافک گرم و نرم درشکه به درشکه چی دستور حرکت داد کمی که از تماشای
برف و بوران بیرون واحساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد هوس بذله گویی به سرش زد و برای آنکه سوگلی هایش را بخنداند با
صدای بلند به پیرمرد درشکه چی که از سرما میلرزید گفت : درشکه چی به سرما بگو ناصرالدین شاه تره هم واست خرد نمیکنه ..
درشکه چی بیچاره سکوت کرد
اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد : درشکه چی به سرما گفتی ؟
درشکه چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت پاسخ داد بله قربان گفتم
- خب چی گفت ؟
گفت : سرما میگوید با حضرت اجل همایونی کاری ندارم اما پدر تو یکی را در میاورم ..
یک لیوان آب کدر را تجسم کنید
اگر دائما آبی تمیز را درون این لیوان بریزیم
تا محتوای لیوان سرریز شود
بالاخره همه آب کثیف از لیوان خارج میشود ...
و آبی که لیوان را پر میکند کاملا شفاف خواهد بود
به همین صورت اگر به داشتن افکار درست
افکاری برخاسته از ایمان امید و میتوانم ها عادت کنید
آنگاه ذهنتان دگرگون خواهد شد و خودتان را خوشبین امیدوار و قوی خواهید یافت ...
............................
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت : امروز میخواهیم بازی کنیم
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود خانمی داوطلب این کار شد
استاد از او خواست اسامی سی نفر ازمهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد آن خانم اسامی اعضای خانواده ،
بستگان ، دوستان ، همکلاسی ها ، همسایگان رانوشت سپس استاد از او خواست نام سه نفری را که اهمیت کمتری در زندگیش
دارند را حذف کند .. زن اسامی همکلاسی ها را پاک کرد ...استاد دوباره خواست نام پنج نفر دیگر را که اهمیت کمتری دارند پاک کند
زن نام همسایگانش را پاک کرد ..اینکار ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند : مادر پدر همسر و تنها پسرش
کلاس در سکوت مطلقی فرو رفته بود چون همه میدانستند که این صرفا یک بازی در کلاس نیست ...
استاد باز از زن خواست که نام دو نفر دیگر را پاک کند کار بسیار دشواری بود او با بی میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد ..
حالا فقط نام همسر و تنها پسرش مانده بود ..
استاد گفت لطفا یک اسم دیگر را هم پاک کنید و فقط یک نفر باقی بماند ..
زن مضطرب و نگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد ..
و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست ...
استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید ؟
والدین تان بودند که شما را بدنیا آوردند بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید شما همیشه میتوانید همسر دیگری داشته باشید ..
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند
زن به آرامی و لحنی نجوا مانند پاسخ داد .. روزی والدینم از دنیا خواهند رفت ... پسرم هم وقتی بزرگ شد برای کار یا ادامه تحصیل یا هر
علت دیگری ترکم خواهد کرد ...
پس تنها فردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم میکند و کنارم است همسرم است ...
همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن زن که حقیقت زندگی را با آنان در میان گذاشته بود کف زدند ...