سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در شرافت دانش همین بـس که کسی هم که آن را نیک نمی داند ادعایش می کند و هرگاه به آن منسوب گردد شادمان می شود . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :207
بازدید دیروز :738
کل بازدید :840810
تعداد کل یاداشته ها : 6111
03/10/22
5:40 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

سه تا پنجره کنار هم بودن که رو به یه کوه باز می شدن، پنجره قرمز، پنجره زرد و پنجره آبی.

پنجره ها عاشق اون کوه بودن، اون ها هر روز کوه رو صدا می زدن و واسش آواز می خوندن،

کوه هم جواب اون ها رو می داد، پنجره ها سال های زیادی 

طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه می دیدن،

شب ها ستاره ها رو می شمردن، زیر بارون خیس می شدن، 

پنجره ها می دونستن که کوه هیچ وقت نمیره...

تا اینکه یه روز روبه روی اون پنجره ها، یه ساختمان بلند می سازن، 

پنجره ها دیگه نمی تونستن کوه رو ببینن، 

کوه رو صدا می زدن، اما دیگه جوابی نمی شنیدن...

پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن ولی پنجره آبی هنوز به یاد کوه بود و با اینکه کوه رو نمی دید 

و جوابی ازش نمی شنید همیشه واسش آواز می خوند و صداش می کرد.

پنجره زرد و قرمز به پنجره آبی می گفتن: حالا که دیگه دیوار بزرگی بین ما و کوه کشیده شده

و کوه رو از دست دادیم، تو هم باید کوه رو فراموش کنی، چون دیگه هیچ وقت نمی تونی ببینیش،

ولی پنجره آبی دست بردار نبود، اینقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید ..

تا اینکه یه روز پنجره آبی رو از اون ساختمان برداشتن و انداختن دور...

پنجره ی آبی حتی وقتی بین آهن قراضه ها زندگی می کرد هم هنوز به یاد کوه بود و اون رو صدا میزد!

یه شب سرد زمستونی، یه کولی می آد توی آهن قراضه ها تا واسه خونه اش دنبال یه پنجره بگرده،

تا اینکه پنجره آبی رو پیدا می کنه، پنجره آبی رو می ندازه پشتش و میره ...

یه خونه ی خیلی کوچک توی دل کوه!

پنجره آبی وقتی کوه رو دید، تو اون سرما خندید و گریه کرد و به کوه گفت:

اینکه نبودی و نمی دیدمت، سخت بود، اما نمی شد فراموشت کنم و دوستت نداشته باشم...

کوه خندید و جواب داد:

اینکه نبودی و نمی دیدمت

سخت بود ..

اما نمی شد فراموشت کنم و

دوستت نداشته باشم...

روزبه معین

.................................................

پ .ن : روزبه معین نویسنده ای که تازه کشفش کردم قلمشو دوست دارم خیلی ساده و روان و عالی مینویسه ممنون آقای معین

عزیز ممنون..قلمتون همیشه سبز


 


  
  

تو قفسه کتاب های تخفیف دار یه سری رمان هست درباره عشق،

همشون رو خوندم، تو همه اون داستان ها وقتی معشوق عاشق رو رها می کنه،

نویسنده نوشته که تو کسی رو از دست دادی که رهات کرد 

اما اون کسی رو از دست داد که عاشق بود.

تو هیچکدوم از اون کتاب ها نوشته نشده بود که توکسی رو از دست دادی که عاشقش بودی 

و شاید دیگه هیچ وقت عاشق کسی نشی!

واسه همین به همشون پنجاه درصد تخفیف زدم! 

شاید هم بهتر بود پنجاه درصد گرون تر می فروختم!


| روزبه معین |




  
  

من بعد از سال ها زندگی کردن با این مردم فهمیدم که خطرناک تر از آدم هایی که هیچ کتابی نخوندن، 

آدم هایی هستن که فقط چندتا کتاب خوندن، 

اون ها دیگه خودشون رو از روشن فکرها می دونن 

و می خوان در مورد هر چیزی اظهار نظر تخصصی کنن، 

هر اتفاق و داستانی رو به اون کتاب ها ربط میدن و از سطر به سطرش نقل قول می کنن.

مطمئن باش اگه اون ها روشن فکر واقعی باشن 

در مورد مسائلی که تخصص ندارن حرف نمی زنن و به چند تا کتاب بسنده نمی کنن.


 روزبه معین |


  
  

وقتی بچه بودم، پدرم هر شب به من نصیحتی می کرد که باعث شد زندگیم نابود شه، اون می گفت:

وقتی یه راهی رو انتخاب می کنی، هرچقدر هم که سختی داره تحمل کن، نا امید نشو، تا تهش برو. 

اون می خواست من رو شجاع و سختکوش بار بیاره، غافل از اینکه من متخصص انتخاب کردن راه های

اشتباه بودم! 

اشتباهی رفتم تو تیم بسکتبال و با وجود قد بلندی که داشتم، همیشه ذخیره وایسادم، من حتی نمی

تونستم از یه متری توپ رو بندازم تو سبد، اما باز تلاش کردم و نا امید نشدم. در حالی که شاید من می

تونستم یه تنیس باز حرفه ای شم! 

رشته تحصیلیم هم اشتباه انتخاب کردم، و با وجود اینکه توش هیچ استعدادی نداشتم ولی تا تهش رفتم و

چند سالی عمرم رو هدر دادم.

من اشتباه های مسخره زیادی کردم اما تلخ ترینش دوست داشتن اشتباهی بود، همه اطرافیانم بهم می

گفتن که این دوست داشتن نتیجه ای نداره، اما من گوشم بدهکار نبود، هیچ وقت نمی خواستم قبول کنم

که راه رو اشتباهی اومدم، فکر می کردم

آخرش همه چیز درست میشه، اما نشد. 

آخر سر یه روز به خودم اومدم و دیدم یه عمره دارم واسه چیزهای بی ارزش تلاش می کنم، گاهی با خودم

میگم کاشکی پدرم بین نصیحت هاش، حداقل یه بار می گفت اگه فهمیدی یه راه رو اشتباه اومدی، الکی

سماجت به خرج نده، همون لحظه بذارش کنار و از نو شروع کن...

روزبه معین


  
  

وقتی که داشتم برگه های طلاق رو امضا می کردم 

برگشتم بهش گفتم: انگار این صحنه رو قبلا هم دیده بودم! به این میگن دژاوو! 

فکر می کنم این لحظه چند بار واسم اتفاق افتاده، ما از هم جدا میشیم و بعد بدون اینکه ما متوجه بشیم زمان به عقب بر می

گرده، و ما دوباره همدیگر رو می بینیم و بهم علاقه مند میشیم و پس از چند سال باز به مشکل بر می خوریم و از هم جدا میشیم،

و بعد دوباره زمان به عقب بر می گرده...

فکر می کنم اگه الان هم دوباره به گذشته برگردم باز هم عاشقت بشم، من باور دارم که اشتباه خوبی بود، 

چون حس هایی که تجربه کردم و چیزهایی که یاد گرفتم واسم خیلی ارزشمندن.

تنها خواسته ای هم که ازت دارم اینه که نذاری بمیرم، 

به نظرم آدم ها وقتی از دنیا میرن نمی میرن، فقط واسه یه مدت طولانی نیستن، 

وقتی می میرن که فراموش بشن، وقتی می میرن که هیچ حرفی ازشون زده نشه و کسی به یادشون نیفته، 

پس فراموشم نکن، این تنها چیزیه که ازت می خوام...


 

| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |




  
  
<   <<   71   72   73   74   75   >>   >