می پرسم بی بی چطوری بود قبلنا سرمون نرسیده به بالش خوابمون می برد. خوابمون بی خبر کجا رفت یهو؟
می گه بهتر. خوابی که قراره همش پر کابوس باشه نباشه بهتر.
می گم ها والا چایی بریزم؟
می گه نه تا صبح خیلی مونده. برو چایی تازه دم کن . می گم چشم
بهار منصوری
خاطرات بی بی و خیلی دوست دارم ... به دلم میشینه گفتم شمام ازش لذت ببرید ...
می پرسم بی بی تا حالا اچمز شدی؟ می گه یعنی چطور؟
می گم یعنی هر طرفش رو که حساب کنی راه نداشته باشه.
می گه ها یه بار رفته بودیم عروسی. از این عروسی معمولی ها نه که عروسی از ما بهترون. می گم خوب؟
می گه هیچی دیدیم شام نخوریم از کفمون رفته. بخوریم خوب دلمون درد می گیره تو که در جریان معده ما هستی. می گم درست بعد چیکار کردی بی بی ؟
گفت ها سهممون رو ریختیم تو پلاستیک و اوردیم خونه. بعدا سرفرصت ذره ذره خوردیم. می گم واقعنی؟
می گه تو چی دوس داری؟
می گم معجزه ...
می پرسم بی بی، ما شنیدیم حتی سربازا سر مراسم صبحگاه تلپ تلپ می افتن زمین.
چجوریاس این درختا این همه سال سرپا می ایستن و خسته نمی شن؟
بی بی می گه تا حالا سرباز بودی؟ می گم خدا رو شکر که نه.
می گه درخت چی؟ می گم بی بی گرفتی مارو؟
می گه ها، هر وقت تو زندگیت دیدی داری می افتی زمین حواست باشه داری می جنگی.
هر وقت هم دیدی خیلی وقته وایسادی و عین خیالت نیست بدون سبز شدی .
می گم بی بی حالا کدومش؟ می گه درختی که سربازه بهش تکیه داده ...
بهار منصوری ...
تو خیال کن روزی قلاب بافته ظریفی بوده ام،
روی میزی از چوب آبنوس
و روزی بی حواس
لکه ای چای سیلان افتاده بر دلم
بهار منصوری
شاید قرار است طولانی زنده باشم
پیرزنی بشوم نود ساله
با چشم هایی چون تنگ مکدر بی ماهی
و دست هایی با خطوط آبی ناخوانا
شاید موهایم به مادربزرگ رفته باشد
بشود تصویر سیاه سفید بادی پیچیده در دکل شکسته کشتی
و زمان، انگار که پسران نورسته برای رفتن به جنگ،
آنقدر شتاب کند که مرا،
جایی کنار همین لحظه جا بگذارد.