تخته سیاهی شده ام پای دیوارِ زندگی
گچ خورده ی سالهای رفته و روزهای شب شده...
به سادگی غمگین میشوم از
" کج بیت های عاشقانه" ی دختری،کنجِ چهارگوشه ی پیکرم...
دل خوش میکنم به
لبخندِ ماسیده ی شکلکی،جان گرفته از دستهای پسری بازیگوش...
شک میکنم،دُرست وقتی زیرِ "به نام خدا"
به دو نیم میشوم از (خوبان و بدان) ...
به سرفه می افتم از رقصِ بی وقفه ی گچ
برای اثباتِ قانونی شاید به پوچیِ خواب!
من حتی خطی از خستگیِ خدا به تن دارم
آنگاه که معلم با بغض نوشت: عجب صبری خدا دارد!
به من نگاه کن...
تابلوی تمامِ قدِ دردهای عالم شده ام...
هرچه بر من هست،سپید ببین اما
سیاه بخوان...
و به رسمِ انصاف،تخته پاک کنی
کنار بگذار برای "آشفتگی"
واژه ای که سالهاست بر بلندای پیکرم
جا خوش کرده و قدِ هیچ ناجی ای
به پاک کردنش نرسیده !!!
من از یک بندِ پر ابهام
شبیه واژه ای بی اصل،که با شعرت شده ادغام
درست از بطنِ یک باور
که شک کرده به این فرجام
من از لفظِ یه "باید"
صدرِ خواهش های پر ایهام
به جان ذهنت افتادم...
به جانِ "تو چرا رفتی" "چرا من این همه تنهام"
بذار دنیا بخنده رو به طغیانت
من از تو یک غزل،بیهودگی میخوام...
من از تو
یک غزل
بیهودگی میخوام.
پ ن :بیهوده بافته های ذهنم را ببخش اما
این روزها تماما اینم!
آدمیزاد فراموشکاره... وقتی درد داره، قیل و داد می کنه، داد می کشه و بعد یادش می ره ....
درد که همیشه درد نمی مونه. یا درمون می شه یا آدم بهش انس می گیره...!
"خواب زمستانی" -
گلی ترقی
جمله قشنگیه ولی خدایا خودت شاهدی .. ناظری که هیچ وقت هیچ وقت ... با درد انس نگرفتم هیچ وقت ...
همنفس درد بوردم مثل زندانی که سر بر میله های سر د زندان دارد ولی هرگز میله ها رادوست نداز د ...
دزد هم دزدهای قدیم واقعا ....
یه جایی خوندم در زمانهای قدیم شخصی کیسه ای پول را خانه کسی میدزد وقتی آنرا باز میکند ... دعایی در آن میابد بدین مضمون
که خدایا میدانم تو بهترین محافظی و از این پولهای من به بهترین وجه محافظت خواهی کرد ...
دزد فردای آنشب کیسه پول را دست نخورده به صاحبش باز میگرداند .. دوستانش او را تقبیح میکنند او میگوید من دزد پولهای اویم نه دزد
باورهای او ... وقتی آن دعا را دیدم خجالت کشیدم که امید او را به خدایش نا امید کنم ...
چند روز پیش پسر کوچکم که بسیار کم حرف و عمیق است در مقابل موردی که پیش اومده بود یکدفعه برگشت بهم گفت :
مامان تو که اینهمه به فکر همه ای .. به همه کمک میکنی .. دست همه رو میگیری .. همیشه سر نماز و دعایی و قرآن میخونی ...
پس چرا خدا ما رو به این روز انداخته و اینهمه سختی میکشیم ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همه وجودم گر گرفت ... دهانم خشک شد ...و اشگم لبریز ...
خدایا مرا ببخش ... مرا ببخش ... که حماقتهای من به عنوان یک مادر احمق و بی فکر ... یک مادر نادان ... گناه های من ..
در باور یک کودک معصوم و بیگناه ...به پای تو توشته میشود ... مرا ببخش ... که باورهای یک کودک را در مورد تو اینگونه تغییر داده ام که آنچه
من باعثش هستم من بانی اش هستم به پای تو نوشته میشود ...
اشگهایم اشگهای حسرتم گواه این مدعاست ... عزیزترینم ... مرا ببخش ...
لی لی ..
هرگز نگو ... من شانس ندارم ... یا من بدشانسم
زیرا به محبوبیتیت در عالم هستی بی حرمتی میکنی
همینکه نفس میکشی همینکه هر زوز طلوع خورشید را میبینی
همینکه در کنار عزیزانت هستی .. یعنی امیدی هست
پس همیشه بگو ..حق من محفوظ است ...