تاریخ کاش عبرت میشد
سرگذشت جهان را،
فاتحان می نویسند
سرنوشت مرا ،
چشم های تو ...
یک چشم سیاه که میبینی
به نفس سرد من نیست
عیسی هم که باشم
تو چون یهودا،
مرا انکار می کنی ...
بهار منصوری ( سنگ کاغذ قیچی )
به علت شکستگی
من ،
نوشته ای پشت درم
می خوانی و می روی
تعطیل است ...
بهار منصوری
می گم بی بی تو دلم یه جوریه. نمی دونم ذق ذق می کنه؟ گز گز می کنه؟
انگاری یکی داره تو دلم با سیم ظرفشویی می کشه ته ماهیتابه تفلون.
بی بی می گه دفعه دیگه رفتی فروشگاه دست دومیه ، یه حلبی شو برات می گیریم. خیالت راحت می شه.
می گم با دل حلبی چیکار کنم اونوقت؟ می گه روغن بریز سیب زمینی سرخ کن جلیز ولیز. حالشو ببر
بهار منصوری..