پستچی خدا نبود
و جنگ، نامه بود
بی مُهر و بی نشان
از : دشمنی
به : صلح
که شبی
تفنگ با سرانگشت گلوله بر پیکر آدمی نوشت
صبح اما...
هیچ سربازی به دست مادرش نرسید . . .
خطوط آشفته
چقدر شبیه به همیم
من و انگشتانِ خسته ی دست راستت!
که ما نوشتیم
بستیم
باز کردیم
گرفتیم
نامه ها را
زخم ها را
گره ها را
چتر ها را
و تو فقط خندیدی
آنقدر کودکانه و مست
که یادمان رفت،پای تعهد که به میان آمد حلقه را
به دستِ دیگری* کردی!
خطوط آشفته
بی هوا می نویسم تبر
نقطه
سرخط
و جنگل،بی آنکه بخواهم به ته خط می رسد...
انگار که نوشته باشم "تو"
و دستم از تمام ضمایر کوتاه بماند!
خطوط آشفته
عنوان: هرچیزی شبیه آوار
من میگم: زلزله،ترس،سنگ،سقوط و خفگی...
تو میگی: باشه قبول.
من میگم: ریزشِ یکباره ی سقف و سرپناه و سایه بون...
تو میگی: باشه قبول.
من میگم: دفنِ نفس،مرگِ هوا،جنگِ زمین و آسمون...
تو میگی: باشه قبول.
من میگم:
همینکه چشم بسته میگی باشه قبول...
من میگم،تو میشنوی،تموم میشه این قصه مون...
این یعنی آوارِ من...آوارِ تو...آوارِ ما در خودمون!
تو یه خط رو تیترِ این پست میکشی
زیرش امضا میزنی:
هر چیزی شبیهِ خودمون!
زلزله ای حوالیِ ذهنم رخ داده
به مقیاسِ
"خستگی"...!
مجروح واژه های پیشِ چشمتان
تنها بازماندگان این
حادثه اند...
پ ن: بعضی روزها انسان فقط خسته ست...