آغوش من دروازه های تخت جمشید است...
می خواستم تو پادشاه کشورم باشی!
آتش کشیدی پایتخت شور و شعرم را...
افسوس که می خواستی اسکندرم باشی!
این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست
مردی که یک شب بهترین تعبیر خوابم بود!
مردی که با آن جذبه ی چشم رضاخانیش
یک روز تنها علت کشف حجابم بود!
در بازوانت قتلگاه کوچکی داری...
لبخند غارت می کند آن اخم تاتاریت!
بر باد دادی سرزمین اعتمادم را
با ترکمنچای خیانت های قاجاریت!
در شهرهای مرزی پیراهنم جنگ است!
جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست!
دارم تحصن می کنم با شعر بر لبهات
هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست!
من قرنها معشوقه ی تاریخی ات بودم!
دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست!
من دوستت دارم...بغل کن گریه هایم را
لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست...!
| رویا ابراهیمی |
ب . ن : بعضی شعرها چهار ستون بدنمو میلرزونه ... بعضی شعرها مثل آیه ای از جانب خدا ست که به ذهن شاعر نازل شده قطعا ..
بعضی شعرها تا ته ته اتم های وجودت رسوخ میکنه ته نشین میشه و روحت و جلا میده .. بعضی شعرها شعر نیستند معجون احساس و روحند .. مثل آیه " در بازوانت قتلگاه کوچکی داری " تک تک سلولهای تن گر میگیره ... قلمت سبز رویای نازنین