امشب این شعر مرا با دل و جان معنا کن
تو عروس کس دیگر شده ای می دانم مادرم! فکر مهیا شدن حلوا کن بعد اتمام عروسی خودت خاتونم تو بیا مجلس ترحیم مرا برپا کن عده ای آمده تا دفن کنند شاعر را سر قبرم سر بوسیدن من دعوا کن زیر آن بید که دیوانه تر از مجنون است خانه ای بر سر قبرم تو بیا برپا کن #علی_سلطانی_درمانده
کاش بوسیدن رویت به تمنّا می شد
بوسه بر زخم دلم کاش تسلا می شد
عکسِ او بود منو گریه ی چشمان ترم
لحظه بر لحظه دلم آه چه رسوا می شد
اگر او بود همین خانه ی متروکه ی من
بهترین سوژه ی عکاسیِ دنیا می شد
اگر آخر ز دو چشمان تو آگه بودند
سر عکاسیِ از چشم تو دعوا می شد
منکه درمانده شدم آه درین خانه ی غم
هر کجا می نگرم عکس تو پیدا میشد
#علی_سلطانی_درمانده
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم .. نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه ی حرف تو ام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
حالا برو،برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی
مهدی فرجی
نه گفتن را یاد بگیر ..
این "نون " و " ه " در کنار هم کلمه ای مقدس ساخته اند
در مقابل خواسته های درونی ات که باعث حقارت تو میشوند بگو
" نه "
فردی با گستاخی و بی شرمی تمام با تو رفتار کرده وحالا دلت میخواهد به او پیام بدهی
به دلت بگو " نه "
" بعضی ها ارزش معاشرت ندارند "
دوستت از تو میخواهد کاری انجام بدهی که وجدانت قبول نمیکند
بگو " نه "
" قبول که دوست توست اما هیچ چیز ارزش وجدان درد ندارد "
از تو میخواهند به جایی بروی که آدمها و رفتارهایشان عذابت میدهد ... بگو " نه "
پیرمردی در مترو سرپا ایستاده و تو نشسته ای
پایت هم درد میکند و احتمالا خسته ای ... به پاهایت بگو " نه "
" میچسبد گاهی با خودت بجنگی .. میچسبد و شیرین است "
درگذشته با یک نفر رابطه داشتی و او " خودخواهانه " بنا به مصالحش تو را راها کرده و رفته
حالا دوباره برگشته و فیلش یاد هندوستان کرده ... بگو " نه "
"تو حق نداری خودت را بازیچه هوس دیگران کنی که هروقت دلشان خواست بیایند و هر وقت دلشان خواست بروند "
هرگاه جایی گیر کردی که احساست گفت " بله " و عقلت گفت " نه " به حرف" عقلت "گوش کن تا زندگیت
از چهار چوب خارج نشود ..
میدانی چیست رفیق ؟
یک جاهایی اگر نگویی " نه "
تمام رنجها و استرسها و حقارتها به " تو " و زندگی ات آری میگویند ..
البته که مختاری..
فقط اگر نتوانستی " نه " بگویی
لطف کن و ناله هایت را پیش من نیاور ..
" علی سلطانی "
.............................................................
پ . ن : به نظرم بعضی نویسنده ها و شاعرها واقعا پیامرسان خدا هستند که این همه کلمه و جمله زیبا و پرمفهوم از طرف خود
خدا در ذهن پاکشان متبلور میشود .. کلمه هایی از جنس نور .. کلمه هایی قابل تامل که میشود بارها و بارها خواند و اندیشید و
اندیشید ..کلمه هایی که پوسته داخلیشون قلب و جانت را میشکافد .. و روحت را جلا میدهد که بیندیشی و بیندیشی .. به اینکه چه
کرده ای با خودت و زندگیت ؟؟؟ واینکه اینهمه درد و اندوه و حقارت و تحقیر را به خاطر چه کسانی تحمیل روح خسته ات کرده ای ؟؟
کسانی که زندگیت را به خاطرشان باختی درحالیکه ذره ای از منافعشان به خاطرت نگذشتند ..
خدایا سپاسگزارم که اینگونه با من سخن میگویی .. خدایا قدرت " نه " گفتن را ارزانی وجود خسته ام کن .. آمین
سپاس آقای سلطانی عزیز ...