خداوند، عبادت پیشه پاکیزه را دوست دارد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :28
بازدید دیروز :156
کل بازدید :863595
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/23
3:57 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

خودم جانم! من به تو یک زندگی پر از عشق و لذت و زیبایی بدهکارم و دارم نهایت تلاشم را می کنم تا تو را به همان چیزهایی که همیشه دوست داشتی، نزدیک تر کنم. دارم تلاش می کنم فردای تو از امروزت بهتر باشد و بعد از این، دلایل بیشتری برای لبخند داشته باشی...

خودم جانم نگران نباش، این روزها «مسیر» ماست، ما هنوز به «مقصد» نرسیده ایم، ما هنوز در راهیم و راه های نرفته ی زیادی پیش رو داریم. هنوز مانده تا روزهای خوبمان، هنوز مانده تا رهایی، هنوز مانده تا پا را روی پا انداختن و درنهایت شعف، به دستاوردها نگریستن....
قول می دهم برایت همان خانه ی سبز و روشن و رنگ اندودی که دوست داشتی، در یک گوشه ی دنج، وسط یک باغ، دور از آدم ها... بسازم، جایی که بهار از دیوارهایش بریزد و خورشید از سقف و پنجره هایش چکه کند. جایی که هیچ اندوهی راه خیابانش را بلد نباشد، جایی که آرام باشی. قول می دهم تا آن زمان دلخوشی های بیشتری به دست آورده باشی و بشود با خیالی آسوده و یک دل سیر، زندگی کنی. قول می دهم کتاب های بیشتری بخوانم و آگاهی ات را بیشتر کنم، قول می دهم بیشتر مراقبت باشم، بیشتر دوستت داشته باشم و به توانمندی ها و ویژگی های منحصر به فردی که داری، تکیه کنم.
قول می دهم به کسی جز خودت وابسته نباشم و با کسی جز خودت از سختی های راه، نگویم. قول می دهم فاصله بگیرم از تمام چیزها و آدم هایی که غمگینت می کنند و نزدیک تر شوم به هرچیز و هرکسی که به تو انگیزه و آرامش می بخشد....

خودم جانم! نگران آینده نباش، روی سخت کوشی من حساب کن، من از پس همه چیز بر خواهم آمد....
تو فردا را همانگونه تصور کن که دوست داری، من تلاش می کنم و می سازمش،
قول می دهم...

 

نرگس صرافیان


  
  
بهش می گفتند «زیرآب زنِ کلاس»، هردفعه زیرآب یکی را میزد و هرچقدرهم نامحسوس، همه مطمئن بودند کار کار خودش است، چون سابقه اش بدجور خراب شده بود. استعداد زیادی نداشت وشاید بیشتر به این خاطر که تمام انرژی و وقتش را متمرکز روی رفتار بقیه کرده بود تاسوژه ای گیر بیاوردو زیرآب یکی رابزند یا کار یکی راخراب کند و برای خودش کِیف کند، از آن کِیف های کثیف. انگار روزهایی که زیرآب نمی زد، حالش خوب نبود، عادت کرده بود به این کار و این عادت، هر روز از بچه های کلاس دور ترش می کرد و در درس ها ضعیف تر میشد.

یک بار سرِ کلاس شیمی اجازه گرفت برود حیاط و آب بخورد، اما وقتی برگشت، زیادی کِیفش کوک بود و این برای همه ی ما ترسناک بود، هرکس داشت به کارهاو ضعف هایی که ممکن بود بروز داده باشد فکر میکرد.
طولی نکشید که از دفتر مدرسه مرا خواستند، انگار این بار قرعه به نام من بود، بااضطراب ازجا بلند شدم و درطول مسیر، به جوراب و ناخن و لباسم نگاه کردم تاببینم ایراد را از کجای من در آورده. اجازه گرفتم و از در دفتر رفتم داخل، مدیر داشت بالبخند نگاهم میکرد، گفت بیا جلو، دستش روی دفتری بود که خیلی برام آشنا بود. یعنی این دفتر خاطرات من بود؟ آن جا چه کار میکرد؟ کار کارِ خودِ زیرآب زنش بود، زنگ تفریح آن را بدون اجازه از کیفم برداشته بود و مابین کلاس، آن را زیر لباسش گرفته و تحویل مدیر داده بود. خلاصه مدیر سرش را پایین انداخت و آن را بازکرد و بالبخند و آرام، چندصفحه ای از آن را ورق زد، گفتم: «خانم اجازه! امروز اشتباهی توی کیفمان مانده، به خدا...» بدون اینکه نگاهم کند انگشت اشاره اش را به نشانه ی سکوت، روی لبش گذاشت که یعنی چیزی نگو خودم همه چیز را می دانم و به مطالعه ی شعرهای من ادامه داد. بعد، آرام سرش را بالا گرفت و گفت:«چه خط و استعداد خوبی داری فلانی، چرا زودتر رو نکرده بودی!» و من شوکه بودم از این برخورد و کلی در دلم ذوق کردم. همان روز، مدیر مدرسه فراخوان مسابقه شعری را به من داد ومن به تشویق او شرکت کردم و ازقضا نفر اول هم شدم! بعد از آن ماجرا، هم رابطه ی من با مدیر و دفترمدرسه خوب شد، هم هرهفته و هرماه، جوایز مختلفی برنده می شدم و مقام های خوبی کسب میکردم و این را مدیون زیرآب زن معروف کلاسمان بودم.
اینجاست که باید گفت: «عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد.»

خلاصه که برای دیگران بد نخواهیم، خدا بیشتر بلندشان می کند!
سعی بر تخریب رابطه ی آدم ها نکنیم، کائنات صمیمی ترشان می کند.
خوب بخواهیم برای دیگران تا عزیز بمانیم و قابل احترام...  

نرگس صرافیان




  
  

حوصله ی هیچ کس را ندارم، بالاخره آدم روزی به اینجای زندگی هم می رسد...
انگار خدا خواسته از کالبد تکرار بیرونم بکشد، فیلتر فریبنده ی احساسات را از روی چهره ی ساده ی آدم ها برداشته و گفته "این تو و این حقیقت آدم ها"...
من این روزها دارم آدم ها را بدون فیلتر می بینم، کاملا صاف و حقیقی و بدون نقاب...
اگر دوستشان دارم پشتش هزار و یک منطق نهفته و اگر نمی خواهم حتی ببینمشان برایش دلیل دارم.
این مدت به آدم هایی علاقمند شده ام که تا این لحظه نمی دیدمشان و از آدم هایی دل کنده ام که تا قبل از این از آن ها بت ساخته بودم.
منطق است دیگر!
از یک جایی به بعد سر می رسد و بزرگت می کند، نقاب از چهره ها برمی دارد، ابر احساسات را کنار می زند و خورشیدهای حقیقت را بیرون می کشد. درستش هم همین است، آدم باید از یک جایی به بعد واقع بین باشد و بفهمد با عینک احساسات که به استقبال اتفاقات و آدم ها برود؛ همه چیز زیباست، آدم ها خنجر به دست و با نفرت، مقابلش می ایستند و او بر لب هایشان مهر می بیند و در دستانشان عشق!
باید با قساوتِ تمام، این عینک خوش بینی را از مقابل دیدگانش بردارد...

و از یک جایی به بعد, عاقلانه دوست بدارد و عاقلانه زندگی کند....  

 

نرگس صرافیان


  
  

دلمان برای روزهای خوبمان، تنگ شده...
روزهایی که می شد در پیاده روهای ساده ی شهر قدم زد و شاد بود،

شب هایی که می شد نگران هیچ چیز نبود و خوابید و آخرِ هفته هایی که می شد سفر کرد و از تهِ دل خندید...
دلمان لک زده برای یک قُلُپ چای که بدون بغض و حسرت از گلویمان پایین برود... قمار سختی بود!
ما تمام دلخوشی مان را پای سادگی هایمان باختیم...
انصاف نبود هم بسازیم و هم بسوزیم،
انصاف نبود تاوان تصمیماتی را بدهیم که خودمان نگرفته بودیم...
ولی تسلیم نخواهیم شد!
دوباره بلند خواهیم شد و همه چیز را خواهیم ساخت!
ما از دردهایمان قوی تریم...

 

نرگس صرافیان


  
  

من به تو می گویم که قوی باشی و می دانم که گاهی کلمات، واقعا معجزه می کنند.
من روزهای سخت زیادی دیده ام، رنج های زیادی کشیده ام و اندوه زیادی را به جانم، خریده ام.

من تا انتهای دردهای زیادی رفته ام، زخم های زیادی را به جان لمس کرده و پایان اندوه های زیادی را به چشم، دیده ام...
من به تو می گویم که قوی باشی چون دیده ام که تمام مسیرهای درد، به مقصدهای خوبی می رسند و هیچ مسیری خالی از امّید نیست. که هیچ شبی بدون ماه و هیچ ماهی، بدون خورشید نیست.
من به تو می گویم که قوی باش و ایمان دارم که گاهی کلمات، واقعا معجزه می کنند...

نرگس صرافیان طوفان


  
  
<   <<   111   112   113   114   115   >>   >