هرکس دانشی را از کسی پنهان بدارد یا برآن به عنوان پاداش مزد گیرد، هرگز آن دانش به وی سودی نرساند . [امام سجّاد علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :75
بازدید دیروز :156
کل بازدید :863642
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/23
11:52 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

گاهی نباش...
خودت را بردار و کمی دورتر از قافله بایست...
وجودت را از همه ی آدم های اطرافت دریغ کن
ببین چه کسی نبودنت را حس می کند؟!
چه کسی حواسش به حال و احوالات توست؟!
سکوت کن و منتظر بمان...
و ببین کدام آدمِ با معرفتی برایِ پیدا کردنِ تو،
پس کوچه های تنهایی ات را زیر و رو می کند؟
کدامشان نگرانت می شود!
و اصلا چه کسی، برای نگه داشتن تو...
به خودش زحمت می دهد؟
اگر نبودی و دیدی...
آب از آب روزمرگی هایشان تکان نخورد،
تعجب نکن!
رسم آدم ها همین است...
اگر بودی که هیچ...
اگر نبودی، دیگران هستند...
این تویی که باید عاقل باشی...
و خودت را...
برای چنین جماعت بی تفاوت و بی عاطفه ای،...
خرج نکنی...!  

 

نرگس صرافیان


  
  

کاش می شد تمامِ آدم های غمگین و تنهایِ جهان را در آغوش کشید ،

برایشان چای ریخت ، کنارشان نشست و با چند کلامِ ساده ، به لحظاتشان رنگِ آرامش پاشید و حالشان را خوب کرد .
کاش می شد این را قاطعانه و آرام در گوشِ تمامِ آدم ها گفت ؛
که غم و اندوه ، رفتنی است و روزهایِ خوب در راه اند ،
که حالِ همه مان خوب خواهد شد ...

برایتان آرزوهای خوب می کنم ، چون به تاثیر انرژی های خوبِ کائنات ، ایمان دارم ??

من ایمان دارم ؛
ایمان دارم که روزی همه چیز درست خواهد شد ...  

 

نرگس صرافیان


  
  
به خدا که بسپاری، حل می شود. خودم دیده ام؛ وقتی که از همه بریده بودم؛ بی هیچ چشم داشتی هوایم را داشت، در سکوت و آرامش، کار خودش را می کرد و نتیجه را نشانم می داد که یعنی ببین! تو تنها نیستی...

خودم دیدم وقتی همه می گفتند این آخر خط است، با اشاره حالی ام می کرد که به دلت بد راه نده! تا من نخواهم هیچ آخری، آخر نیست و هیچ آغازی بدون اذن من سر نمی گیرد.

خودم دیدم وقتی همه سعی بر زمین زدنم داشتند، دستان مرا محکم می گرفت و مرا بالاتر می کشید تا از گزندشان در امان باشم، هرکجا آدم ها دوستم نداشتند، او دوستم داشت و خلأ احساس مرا یک تنه پر می کرد.

اوست از پدر پناه دهنده تر و از مادر، مهربان تر... اوست از هرکسی تواناتر...
من کارم را به خدا سپرده ام و او هرگز بنده اش را ناامید نمی کند.

«أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ » ؟!
چرا.. کافی ست، به خدا که خدا همه جوره برای بنده اش کافی ست... 
نرگس صرافیان
مZibaMatn.IR




  
  

ما آرزو کردیم و نپذیرفتیم ...

که قرار نیست به تمام آرزوها‍‍مان برسیم،
ما آدم ها را دوست داشتیم و نپذیرفتیم

که قرار نیست همه دوستمان داشته باشند،
ما روزهای خوب می خواستیم

و نپذیرفتیم که قرار نیست تمام روزها خوب باشند...
و هر روز غمگین تر شدیم....

گاهی برای رسیدن به آرامش، باید پذیرفت...

باید قبول کرد....

و ناممکن ها و نشدنی ها را به رسمیت شناخت و توقع زیادی نداشت...
گاهی برای رسیدن به آرامش، باید از خیلی  خیلی چیزها گذشت...  

 

نرگس صرافیان

 

ZibaMatn.IR


  
  

هر هفته برای حمام کردنش به آنجا میرفتم و تمام زنان طبقه اول را که آنروز حمام میکردند کمک میکردم .. شهناز دختر تقریبا 35 ساله ای که تمام اقوام و خانواده اش در زلزله روستای شیران مرده بودند و

فقط او از گردن به پایین قطع نخا ع شده بود وآنجا بود که دل آدم ریش میشد برایش که فقط سرش تکان میخورد و بقیه تنش مثل گوشت روی تخت افتاده بود .. با مصیبت دو نفری از دست و پاهایش میگرفتیم و

لباسهایش  را در میاوردیم و حمامش میکردیم ..پوشاندن لباس از در آوردنش برای اینجور آدمها سختتر بود ... یا دختر  کوری که تقریبا 40 ساله میشد و صدای حزین و قشنگی داشت و اغلب برای خودش

آهنگهایفولکوریک ترکی زیبا میخواند ... یا زنی که بچه دار نشده بود و بعد از مرگ شوهرش او را به آنجا آورده بودند ... خیلی با محبت بود ... دیگر با همه شان دوست شده بودم ... میرفتم و سر تختشان

مینشتم ودرد

دل میکردند ... یک دنیای دیگری بود ...یکی آرام ودزدکی از من موچین میخواست .. دیگری آرام در گوشم میگفت میشود اینبار که آمدی برای پفک بیاوری ... دیگری کرم میخواست برای دستهای جروک و

زمختش....دیگری آینه میخواست ....الان هم گاهی  که حالم خیلی بد است چهارشنبه ها که وقت حمامشان است میروم و به حمام کردنشان کمک میکنم دو نفر تقریبا 27 نفر را حمام میکنند و خیلی

خوشحال میشوند که کسی کمکشان کند روزهای عید روزهای مادر گاهی که دلم خیلی میگیرد تنها با دیدنشان آرام میشوم ... میروم و میبینم کسانی را که به آخر خط زندگیشان رسیده اند و  در کوپه آخر

قطار زندگی به انتظار مرگ غریبانه نشسته اند ... آخرین بار که به دیدنش رفتم حالش اصلا خوب نبود ... میگفت شب پیشم بمان ...

 

شش ماه   گذشت  دقیقا روز  چهار شنبه آخرین روز ماه رمضان بود که صبح ساعت 8 گوشیم زنگ خورد از خانه سالمندان بود .. فهمیدم که اتفاقی افتاده والا این موقع صبح به من زنگ نمیزدند

 ... بله خبر فوت مادر شوهر را دادند که بیایید و  ببریدش ...

به بچه ها زنگ زدم و راهی شدیم .. دو کاور مشکی در حیاط روی زمین بود که یکیشان مادر شوهرم بود ....

به هیچ کس از فامیل نگفتم من و بچه ها با مادر و خواهرم و چند نفر دیگر از دوستان بچه ها او را به گورستان بردیم و همانجا در قبر دخترش که از قبل گفته بود دفن کردیم ....  پول کفن و دفنش همه را در

بانک گذاشته بود و ریالی ما خرج نکردیم اعلامیه زدیم... و شب عید فطر  در مسجد  محله قدیمیشان مراسم گرفتیم ... و تمام...

 

حالا یک خانه گلنگی   به بچه  ها رسیده بود ...هر چند که بزرگ نبود ولی  خون تازه ای در رگهای بچه ها و زندگیمان تزریق شده بود ...

و فصل جدیدی از زندگیمان آغاز شد ....

 

 

...................................................................................................

 

 

 

 

 

 


  
  
<   <<   111   112   113   114   115   >>   >