[ و فرمود : ] اگر بدین شمشیرم بر بینى مرد با ایمان زنم که مرا دشمن گیرد ، نگیرد ، و اگر همه جهان را بر منافق ریزم تا مرا دوست دارد ، نپذیرد ، و این از آن است که قضا جارى گشت و بر زبان پیامبر امّى گذشت که فرمود : اى على مؤمن تو را دشمن نگیرد و منافق دوستى تو نپذیرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :85
بازدید دیروز :156
کل بازدید :863652
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/23
12:49 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

در تمام این سالهای اندوه بیکسی و بی پناهی و بی همزبانی که تنها امیدم این صفحه سفید مجازی بود برای اینکه میدانستم حتما حتما گاه گداری از سر دلتنگی کنجکاوی یا هر چیز دیگری بالاخره  سری به اینجا میزنی هر مطلب و شعری که به دلم مینشست به اینجا میاوردم اول میخواندم بعد مینوشتم و دوباره با چشمان تو میخواندم ...
روزها و ماههای مدیدی نوشتم و کپی کردم و .. گاهی رد چشمانت را  همانند پرتو فرابنفش  روی کلماتی که نوشته بودم میدیدم حس میکردم امروز آمده ای خوانده ای به صفحه نظرات میرفتم و هیچ ...
با خودم میگفتم من اینجا یک زندانی بی ملاقاتم ...
یاد پدرم میافتادم که هیچ کس جز من به ملاقاتش نمیرفت .. هیچ کس حتی مادرم .. و من دخترکی لاغر و پریده رنگ هر وقت دوشنبه میشد هر طوری شده خودم را به زندان میرساندم ..وقتی وارد زندان میشوی آرم آبی زندان را به کف دست راست میزنند ..
 و من وقتی از در زندان خارج میشدم به مهر آبی کف دستم نگاه میکردم و نگاه میکردم  ..
اینجا این صفحه سفید سلول زندانم بود که هر چه میخواستم آزادانه روی دیوارش  خطی خطی میکردم بی واهمه از  قضاوت  مترسکان سر جالیز و نان به نرخ روز خورهای اطرافم که به وقت خوشی خویشند و به وقت ناخوشی و اندوه بیگانگانی از فضا ...
 و خشنود از اینکه   هیچ غریبه ای خلوت  و سکوت تلخ این سلول را نمیشکند .. 
این روزها که آمده ای ... از اوایل آبانماه نزدیک سه ماه ... نمیدانم در تمام این سالها به قول خواننده سال سقوط ، سال فرار ، سال  گریز و انتظار ...دائم با خودم میگم :
 براستی اینجا زندان کدامیک از ماست ؟؟؟ من اینجا زندانیم ؟؟؟و  تو به ملاقاتم آمده ای ؟؟؟
یا تو  اینجا زندانی هستی و من به ملاقاتت میایم ؟؟؟ 
یا شکل دیگر آن : من زندانیم و تو را به سلول انفرادی من آورده اند ؟؟؟ 
و یا اینکه برعکس تو زندانی ای قفس مجازی هستی و من هم سلولی تو شده ام ؟؟؟
فقط اینرا میدانم اگر به فرض محال دنیا آنقدر بزرگ و تقدیر به قدری وحشتناک و تلخ بود که من و تو گمشده خود را نیافتیم و در هجران جان سپردیم در عالم تناسخ که اعنقاد راسخ من است بهت قول میدم قسم به تک تک صدمهای ثانیه هایی که در کنارت عشق و آرامش را با تک تک سلولهای تن و روحم چشیدم هر کجا به هر شکل و ذره و گونه ای که شده باشیم من دنبالت میگردم و به هر ذره ای در این مدار هستی و کائنات که رسیدم سراغت را میگیرم اصلن هر کی هم که ندونه خدا که میدونه از خودش سراغتو میگیرم و پیدات میکنم ... و آنروز  بی هراس بی واهمه بی همه چیز این دنیای مسخره که ازش قفس ساختن، سلول ساختن، زندان ساختن برای روح و تن خسته و زخمی و رنجورمون .... از بایدها و نبایدها و شاید ها و حرف مردم و هزار کوفت و زهرمار دیگر قل و زنجیر ساختیم و قلب و روحمان را با تن زخمیمان را به مسلخ رنج بردیم ... دنیا را برای روح خسته مان با نجابتی مسخره جهنم ساختیم تا بهشت اطرافیانمان خدشه دار نشود ... تا مادر خوبی باشیم.... تا فرزند خوبی باشیم تا  پدر و همسر خوبی باشیم تا مبادا آب در دل عزیزان اطرافمان تکان بخورد ...
به درک که میمیریم از دلتنگی ...
..به جهنم که میسوزیم در جهنم خود ساخته ...
به درک اسفل السافلین که میدانیم عزیز دلمان تکه ای از روحمان در گوشه ای از همین شهر روزی هزار بار میمیرد و زنده میشود ...
فقط باید اطرافیان ما خیالشان آسوده باشد و هر آنچه که میخواهند داشته باشند..
آسوده بخوابید شهر در امن و امان است آسوده بخوابید..
دو انسان در دو گوشه این دنیای خراب شده شما ... ذره ذره آب میشوند... میسوزند ... تکه تکه میشوند ...میمیرند و زنده میشوند ..
ولی با نجابتشان ...غیرتشان ...حس مسئولیتشان نسبت به شماها ...دم نمیزنند ...آسوده بخوابید ....
ساعت نزدیک 2 نیمه شب است به کف دستم نگاه میکنم : به آرم آبی کف دست راستم
آرم آبی زندانی که  همیشه است و به گمانم  تا آخر عمرم پاک نمیشود ....

ل ی  لا

 


  
  

هیچ چیزی نمیتواند دوبار اتفاق بیفتد

در نتیجه  ، حقیقت تلخ این است که  ما بی تجربه وخام به دنیا میاییم ..و بی هیچ شانسی برای یاد گرفتن ار دنیا میرویم

حتی  اگر کند ذهن تر از تو در دنیا نباشد و تو کودن ترین آدم روی زمین باشد ، نمیتوانی این کلاس را دوباره بگذرانی

این درس فقط بک بار ارائه میشود.. هیچ روزی مثل دیروز نیست .. و هیچ شبی دقیقا مثل شب پیش نیست

و هیچ بوسه ای مثل بوسه ی قبل نیست.. و نمیتواند تو را همان طور از خوشی لبریز کند

دیروز یک نفر درحضور من..اسم تو را بر زبان آورد

طوری شدم که انگار گل رز خوش بویی به اتاق افتاده باشد...

امروز  مدام به ساعتم نگاه میکنم و  میخواهم زمان زودتر بگذرد ..

و با خودم فکر میکنم که رز ؟ رز دیگر چیست ؟؟

هیچ چیز همیشگی نیست  فردا که بیاید امروز فراموش شده است..

ما ترجیح میدهیم که با لبخندها  و بوسه هایمان خود را با طالع و سرنوشتمان هماهنگ کنیم..

اگر چه با هم فرق داریم.. اما یکدیگر را همراهی میکنیم..

درست مثل دو قطره ی آب !!!!

 

.......................................

پ . ن :  میگن عمیقترین قسمت تنهایی آدما اونجاست که از خودشون به خودشون پناه میبرن ... پناهنده خودمم خیلی خیلی وقته ...خدایا شکرت .. بهتر از اینه که به آدمای

اشتباه پناهنده شه آدم ...

 


  
  

وقتی کتاب میخونی گاهی به کلماتی برخورد میکنی که مفهومش و نمیفهمی چون حتی مترجمش معنی دقیقشو نمیدونه

و عین کلمه رو میاره و باید بگردی پیداش کنی

مثل سوداد ...

سودآد (به پرتغالی: Saudade) واژه عمیقی در فرهنگ و زبان پرتغالی است و به معنای نوعی حالت روحی و حس نوستالژی، اندوه، دل تنگی و دل گرفتگی از نبودن فرد ی است که دیگر احتمالاً هیچ گاه برنخواهد گشت...
سوداد نام یکی از ترانه های مشهور سزاریا اوورا است.
پرتغالی ها عقیده دارند که درک عمق این واژه تنها برای افراد پرتغالی زبان مقدور است. به همین دلیل اغلب در سایر زبان ها، واژه ای معادل سوداد قرار نمی دهند و آن را به همان گونه می خوانند و می نویسند...

و یا کافونه باز هم به پرتغالی یعنی ... گرداندن انگشتان  دست  در موهای کسی که خیلی دوستش داری...

یه حس مرموز و غیر قابل وصف ...

کلماتی که عمق غم و اندوهش  را در نمیابی ... تا وقتی معنی اش را  بخوانی ...


  
  

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه‌های اشک کاشت.


عرفان نظرآهاری


  
  

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من


سیمین بهبهانی


  
  
<   <<   111   112   113   114   115   >>   >