بسا خویشاوندی که از بیگانه دورتر است، و بسا بیگانه ای که از خویشاوند، نزدیک تر است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :68
بازدید دیروز :156
کل بازدید :863635
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/23
10:31 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

آنروز همسایه مادرشوهرم زنگ زد که خودت را برسان فلانی دیوانه شده و با لباس خواب در کوچه میدود و میخواهد خودش را آتش بزند ...

بلافاصله به بچه ها زنگ زدم و با هماهنگی راهی خانه اش شدیم .. خانه ای که پدر بچه هایم در آن خانه مرده بود و جنازه اش از آنجا خارج شده بود..

خانه ای که نزدیک به 20 سال بود که از آنجا خارج شده بودم ... نزدیکی های خانه بودیم که آمبولانس از آنجا دور شد همه همسایه ها جلو در بودند ..

رسیدم .. در خانه باز بود .. همسایه ها گفتند که چند روزی است که مشاعرش را از دست داده و مثل دیوانه ها در کوچه میدود و دشنام میدهد و داد و هوار میکند ..

گفتند بیمارستان ف بردند .. راهی بیمارستان شدیم .. تا ما برسیم او را در بخش روانی بستری کرده بودند ...بخش روانی  ؟؟؟ همین را کم داشتم ...

به بخش روانی رفتم ... به اتاقی راهنمایی شدیم که زنی در لباس صورتی بیمارستان در اتاقی دو متری کنار تخت روی زمین ولو شده بود و شکاف دیوار را با انگشت میشکافت و پسرش را به اسم 

میخواند و با او حرف میزد ... خدای من ... این زن قلدری که تمام  ده سالی که مثلن عروسش بودم ده روز  خوش ندیده بودم .. زنی که مثابه مالک دوزخ زندگی خوش را به من و خودش و  پسرش

حرام کرد ..  غرورم را بارها شکست .. . دشنام و توهین و افترا به کنار بارها از دستش کتک خوردم ... خدایا خودت شاهد بودی . زنی که زمانی ادعای خدایی میکرد و با  اولدورم بولدورمش همه زندگیم را

تباه کرد ... حالا اینچنین زار و نزار کف موزائیک سرد و کثیف بیمارستان بخش روانی روی  زمین جلوی پایم افتاده بود .. طوری خودش را کثیف کرده بود که از ده متری نمیشد نزدیکش شد ..

بالای سرش ایستاده بودم آنقدر آمپول زده بودند که مثل یک گوشت متعفن روی زمین افتاده بود و از شکاف کف زمین سنگریزه در میاورد و با پسرش حرف میزد .. نگاهی به ماکرد من و نوه اش

نشناخت ... هیچ نگفت و مشغول کارش بود ... ا شگ و اشگ و اشگ بود که مجالمان را بریده بود .. پسرم کنارم گریه میکرد اولین بار بود که میدیدم شانه های مردانه اش از گریه میلرزد با صدای بم

و با گریه گفت مامان حالا با این چیکار کنیم ؟؟؟  براستی باید چه میکردیم ؟؟؟؟؟؟؟

از بخش روانی گفتند که باید هر چه زودتر از اینجا ببرید و بیمارستان مرکز شهر بستریش کنید .. قند و فشار خون و هزار مرض دیگرش با هم قاطی شده و از طرفی کنترل ادار و .... ندارد و باید ایزی لایف بگیرید

سالیان سال بود که او را بخشیده بودم ..نه به خاطر او که مستحقق بخشش باشد به خاطر قلب و روح خودم که مستحقق آرامش بودم بعد از این همه مصیبت ... واقعا کینه ای از او نداشتم ...

اکنون اینجنین زار و نزار جلوی پایم افتاده بود کسی که در اوج قدرت گیس میکشید ودر محل کارم آبرو میبرد و مقنعه از سرم میکشید .. خدایا خودت که شاهد بوده ای ... چه بگویم ...

دور روز آنجا بود با آرامبخش آرامش کرده بودند و نامه ای نوشتند و راهی بیمارستان مرکز شهرشدیم .. کسی که قدرت روی پا ایستادن هم نداشت چهار نفری او را داخل پتو انداختیم و با آمبولانس راهی

بیمارستان شدیم ... یک هفته ای آنجا بود.. حالا دیگر زبانش باز شده بود ... مرا و بچه ها را میشناخت ولی هنوز کنترل اجابت مزاج نداشت . بزور  سر  پا میشد و باید دونفر زیر بغلش را میگرفتند ...

چه میکردم .. خانه اش فرسوده و قدیمی و کلنگی بود .. گفتم درخانه اش باشد پرستاری بگیرم  وخودم هم  هر روز سر بزنم .. ولی پرستار شبانه روزی نبود .. هرکس را هم که پیدا میکردم میگفت از صبح تا

شب میماند و حقوق سرسام آوری میخواست که از عهده اش بر نمیامدم .. چاره نبود با خانه سالمندان هماهنگ کردم .. حداقل آنجا هم برایش امن بود و هم شبانه روز پرستار کنارش ...

یک روز تک وتنها راهی بیمارستان شدم .. از آنجا با هزار خواهش و تمنا آمبولانس گرفتم و راهی خانه سالمندان  خارج شهر در یکی از روستاهای اطراف که قبلا هماهنگ کرده بودم  شدیم .. حتی به بچه ها

نگفتم ... که اگر نفرین کرد .. به من نفرین کند نه به بچه ها  و نگوید نوه هایم مرا اینجا آوردند ...  بگوید عروس سابقم مرا اینجا آورد ه  است ...

حالا فصل جدیدی در زندگیمان آغاز شده بود ... دیگر مرا به نام صدا میکرد ... تخت تمیزی به او دادند وسایل اندکش را بردم .. گفت کی خونه میریم گفتم وقتی خوب شدی .. چند بسته ایزی لایف گرفتم و دادم

آنجا .. کمک کردم حمامش کردند و  قیچی دادند موهای سرش را کاملا کوتاه کردم .. گویا ماهها بود که حمام نرفته بود ...حالا دیگر بوی تعفن نمیداد ... پرستاری 24 ساعته آنجا بود .. هر روز قند و فشار

خونش چک میشد ...داروهایش به موقع میدادند و هفته ای یک بار هم پزشک میامد و معاینه شان میکرد ... حالا خیالم راحت شده بود ...

و  یک جای دیگر به کارهای روتین زندگیم اضافه شده بود ...  دو روز در هفته به دیدارش میرفتم اغلب با بچه ها .. مهربان شده بود ... خیلی مهربان .. حالا که از پا افتاده بود با محبت صدایم میکرد ...

از بچه ها میپرسید .. چه میکنند .. چرا عروس نیماوری و از این حرفها ؟؟؟  مرا به سینه میفشرد .. قربان صدقه بچه ها میرفت ... ایکاش زودتر این محبت ها را میکردی .. ایکاش زودتر انسان میشدی و مرا و

بچه هایت را زیر بال و پرت میگرفتی ... ایکاش ...  حالا که تو از پا افتاده ای و من پیر و خسته شده ام  ؟؟؟؟؟؟؟

یک روز گفت بیا مرا ببر خانه را به نام بچه ها بزنم ... تا   راحت بمیرم .. باورم نمیشد .. هرچند که بالاخره تنها  وارثش بچه ها ی من بودند و طبقه اول ارث بودند ولی میگفت میترسم بچه های خواهرم و

برادرم بعدها ادعایی داشته باشند ... خیلی اصرار داشت میگفت میمیرم و روحم عذاب میکشد .. جای سند را که در خانه پنهان کرده بود گفت .. دوباره شهرداری و دارایی و محضر و یک روز از خانه سالمندان

بردم به دفتر اسناد و آنجا تمام ... حساب بانکیش را به اسم بچه ها کرد ... خانه راهم سه دانگ سه دانگ به اسمشان ... و طلاهایش را هم به من داد ...کارمان تا سه بعد از ظهر طول کشید میدانستم که

تا حالا آنجا نهار داده اندو اگر برود باید تا شب گشنه بماند با هم رفتیم کباب فروشی و آنجا نهار خوردیم و بعد بردیم قبرستان میگفت چندین سال است مزار بچه هایش نرفته ... به زور و با مصیبت زیر بغلش را

گرفتم و او را به سر قبر بچه هایش بردم ... روی قبر پسرش افتاد و زار زد و زار زد و زار زد و هر دو گریه کردیم ....

گویا روزهای خوب زندگیمان   داشت فرا میرسید ....

 


  
  

فردای آن روزی که جواب پاتولوژی منفی شد ... گویا از گور برگشته بودم ... ... گویا از قبر بازگشته ام و خداوند دوباره فرصت زندگی و جبران گذشته را به من داده بود...

طلوع صبح فردا حس میکردم مانند بذری بودم که چهار سال تمام زیر خاک بودم و اکنون کم کم جوانه میزدم .. و نور را میدیدم به  خدا قسم که تشعشع نور را در قلب و روحم حس میکردم ..

گویا  دیوار بتنی سیاه و سرد بین من و خدا که سالیان سال بود بینمان بود به یکباره فرو ریخت ...

صبح همان روز به اداره نرفتم و مرخصی سه روزه گرفتم ... اولین کارم شکستن و برداشتن دیوار وسط خانه بود که احمقانه با یک نامه الکی شهرداری به بهانه خیابان کشی که معلوم نبود کی میشود 14 ماه

تمام  در یک طویله بدون نور و روشنایی زندانی بودم با بچه هایم .. همان  روز از صبح تا شب دیوار را تخریب کردیم  با برداشتن دیوار نور امیدی تازه ای در قلبم تابید .. با پمپ همه خانه را رنگ کردیم ..

منی که چهار سال تمام کف خواب شده بودم .. تختم را از انبار در آوردم  آنرا زنگ زدم و خوشگل کردم .. . یک تغییر اساسی و بنیادین در روح و جسمم به وجود آمده بود و تلالو آنرا در زندگیم جاری شد ...

دائم به خودم میگفتم اگر جواب پاتولوژی مثبت میشد چه میکردم الان باید آواره مطب ها بودم .. و  فقط کارمیکردم و ذکر میگفتم و شکر میکردم خدایی  را که مرا آنگونه نخواست .. شکر میکردم ..

با او مثل یک دوست  وهمراه همیشگی حرف میزدم میخندیدم و ...

باز سازی خانه تغییر جزیی در وسایل خانه روحیه ام را خیلی خوب کرده بود ...دیگر از مه سیاه و  غلیظ اندوه در ذهن و روحم خبری نبود ...

بدلیل خستگی مفرط این چند روز دیگر شب بیداری نداشتم و یازده نشده در بستر بیهوش میشدم ...

به دستان کج و معوجم که به دلیل کار گری و رنگ کاری این چند روز زمخت و زخمی و خشن تر بود نگاه میکردم ..بند بند انگشتانم ذق ذق میکرد ... دیگر شستن ظرفها برایم مشقت بار شده بود ..

همان روز رفتیم بازار و یک ماشین ظرفشویی خریدم تا دیگر دغدغه شستن ظرفها را نداشتم باشم ...

خانه را پر از گل و گلدان کردم ...  در آشپرخانه بالای میز غذاخوری یک سکوی چوبی زدم و رویش گلدانهای زیبای سفالی چیدم ...

خانه که سر و سامان گرفت ..  ذهن و روحم که آزاد شد .. کم کم فکرم هم باز شد ...

به دلیل مدرک پایینم در رده پایین اداری کمترین حقوق را میگرفتم همان سال در  رشته مورد علاقه ام حقوق در دانشگاه ثبت نام کردم .. آرزوی همیشگی ام ..

صبح اداره .. باشگاه .. دانشگاه ... و شب ها که خسته وکوفته میرسیدم خانه .. شام شب بچه ها و ناهار فردا .... حتی روزهایی  که کلاس دانشگاه  نداشتم کلاس قرآن هم میرفتم ...

دیگر جای خالی در زندگیم برای غصه خوردن نگذاشته بودم ... ساعاتی که در دانشگاه بودم بهترین ساعات زندگیم بود .. از  درس اساتیدی که همگی از قضات دادگاه بودند  ، تعریف از پرونده های بروز

در دادگستری و خاطره های بامزه و گاه تلخشان لذت میبردم .. اوایل از اینکه در کلاس مسن ترین بودم کمی خجالت میکشیدم همگی دخترها و پسرهای اطرافم هم سن بچه دومم بودم ..ولی

کم کم یخ بینمان ذوب شد و بدلیل جزوات مرتبی که مینوشتم و درخانه یا اداره تایپ میکردم و به همه میدادم .. و نمرات بالایم مورد توجه اساتید و بچه ها بودم ..

و استادها بارها برای کم کاری دانشجویان که به طبع سنشان از زیر درس و امتحان در میرفتند مرا مثال میزدند که با این سن و سال هم  کار میکند هم خانه داری میکند و هم اینگونه درس میخواند ..

 

 دیگر خستگی  شیرین  کار و درس  و ورزش مجالی برای شب بیداری  و فکر های بیهود باقی نگداشته بود ...در واقع زمان هم کم میاوردم .. شروع به مطالعه  و تحقیق در زمینه بیماری دیابت نوع دو کردم و

آنقدرخواندم و با تغییر سبک زندگی و تغذیه و  ورزش هوازی روزانه و دوری از استرس و گریه و زاری کاملا دیابتم را کنترل کردم . تمام داروهای ایرانی را باداروهای خارجی جایگرین کردم .. و ماه بعد

قندم ناشتام زیر صد شد ....

غصه  خوردن و اندوه و گریه و زاری دیگر تمام شده بود .. همین تغییر درروحم باعث  تغییر درجسمم هم شده بود دیگر از درد استخوان و سردرد های مزمن خبری نبود .. وقتی حال روحم  خوب شد حال

جسمیم هم به طبع آن خوب  میشد ...

رنگ و رخم باز شده بود مشکلات پوستی ام برطرف شده بود ... درون طوفانی و پر تلاطمم داشت به آرامشی نسبی میرسید ...

4 روز در هفته درس ودانشگاه .. سه روز ورزش و یوگا.. وکلاس قرآن .. حالم را خوب کرده بود ... وقتی همه اینها به روتین زندگیم تبدیل شد ..

شروع به کتاب درمانی و فیلم درمانی کردم ... کتابخانه زیبایی  خریدم هر ماه با حقوقم دو کتاب میخریدم .. و خودم را ملزم به پایانش میکردم تا ماه بعد کتابها را  خوانده باشم .. فهرست صد کتابی که قبل از

مرگ باید خواند را از اینترنت در آوردم .. و حالا کتابخانه زیبایی داشتم که هی پر میشد و از دیدنش لذت میبردم ..

هر شب بعد از اتمام درسم  ..کتاب بالای سرم را آنقدر میخواندم که کتاب به دست خوابم میبرد ... من پیش از تو ، من پس از تو ، باز هم من ، بادبادک باز ، مردی به نام اوه ، دختری که رهایش کردی ،

شازده کوچولو ، قلعه حیوانات ، سوء تفاهم ، لطفا گوسفند نباشید ، دو جلد بیشعوری ، 1984 ، ملت عشق ، جز از کل ، بیگانه ، تهوع ، جان شیفته ،  حکمت شادان ، نامه به کودکی که زاده نشد ، یک

بعلاوه یک، مغازه خودکشی ، دنیای سوفی ، و  .........

با همه شخصیت های داستان ها  و فیلم ها گریستم و خندیدم و به جای کابوس آنها را درخواب دیدم ..  کتاب و فیلم  زندگیم را روحم را جلا داد ..

 با دیدن هر فیلم با خواندن هر کتاب گویی به خود اصلی خودم نزدیک میشدم .. دیگر از هیچ کس کینه ای در دل نداشتم ..  همه را همه کسانی را که به زعم ذهن ناقصم در حقم اجحاف کرده بودند بخشیدم 

فهمیده بودم دنیا و مردمانش خیلی خیلی کوچکتر از آنند که کینه شان را در قلبم تلمبار کنم و از کاهشان کوهی بر قلبم حمل کنم که خودم را بیازارم ..

قدم دیگرم  ترک اعتیاد پ بود بعد ازتشنج سختی که بدلیل اوردوز قرص کرد و در بیمارستان بستری شد و خطر مرگ را کاملا احساس کرد  آنقدر ترسیده بود که با گریه میگفت نمیخواهم بمیرم در یک کمپ

معتبر یک ماه بستریش کردم ... و معجزه خدا واقعا میگویم معجزه خدا دوباره او را به زندگی برگرداند و الان دیگر حتی سیگار نمیکشد ...

قدم بعدیم .. درست کردن سند خانه  که به نام مادرم بود که برادر ناتنی برای تصاحبش دندان تیز کرده بود .. چند هفته ای دوندگی و دارایی و شهرداری و ... و عاقبت دفتر خانه و تمام ...

هر قدمی که برای اصلاح امورات زندگی بر میداشتم براستی دست خدا همراهم بود چنان کارها سهل و راحت  درست میشد که باورم  نمیشد ...

در همین اثنا یک روز موبایلم زنگ خورد و خبری که 17 سال بعد از مرگ همسرم منتظرش بود رسید ...

و این خبر باعث شد چون ققنوسی سر از خاکستر بردارم ... و پرواز کنم ...

 




  
  

گذشته آدم مثل نفس های مداوم  همیشه با آدمه شاید گاهی یادت بره ولی نمیشه از یادش برد یا انکارش کرد ...

در این دهه آخر زندگی پر تلاطم و پر از فراز و نشیبی که سپری کرده ام روزهایی را به خاطر دارم که اکنون با یادآوریش هم پشتم تیر میکشد .. دستی آهنین به قلبم چنگ میزند..

میگویم دهه آخر ..خنده ام میگیرد..گویا دهه های قبل از آن مثلن خیلی زندگی گل و بلبلی داشته ام .. بگذریم ...

با آن  همه شب بیداریها و غم و اندوه طاقت  فرسا  ومصائبی که در این  خانه  لعنتی با ساکنان لعنتی ترش میکشیدم و بی  همزبانی و تنهایی مفرط همه جسمم بیمار شده بود ...

برست   هایم  سنگین بود و دردش طاقتم را بریده بود .. ترشحاتی که ناباورانه خونی شده بودند .. نه به راست میتوانستم بخوابم نه به چپ .. طاق باز خوابیدن برایم مشکل بود  دچار تنگی نفس میشدم

شبهایی که با درد صبح نمیشد ...

دیگر جای سالمی در جسم و جانم نبود ..همه سلولهای تنم زار میزدند ... درد استخوان ..  گز گز دائمی دست و پاهایم .. که دیگر عادی شده بود ولی این اواخر :  درد سینه امانم را بریده بود ..

مطب های رنگارنگ  ، معاینات سینه .. سونو .. مامو گرافی ...  بالاخره تشخیص برست پلی کیستیک .. تشخیص نهایی که مرا از نمونه برداری رهاند و خیالم راحت

شد ..

دیگر نصف بیشتر حقوقم صرف دوا و آزمایش و تست و سونو و..... و تمام وقتم بعد از اداره در مطبهاو دکتر های جوراجور میگذشت ..

دیابت گلویم را گرفته بود ... داروهایی بیشمار که خسته ام کرده بودند .. چکاب آزمایش ماهانه.. انتظار در مطب دکتر که برایم توانفرسا بود و ازش بیزار بودم ...

و  یک ماه نگذشته بود ...

که در چکاپ ماهانه معاینه اتفاقی  تیروئیدم توسط دکتر  ونوشتن سونوی تیروئید ...

آنروز که در سونو به طور اتفاقی دو ندول 10 و 13 سانتی در تیروئیدم رویت شد و بلافاصله برای بررسی دقیقیر به جراح ارجاع شدم ( ندول کلمه ای ناآشنا برایم )

بعد از معاینه برایم اسکن ایزوتوپ نوشت .. بعد از تزریق در بازو اسکن شدم و تشخیص بعدی ندول سرد بود .. که معنیش را نمیدانستم ..

حالا اینترنت شده بود یار همیشگیم ندول سرد احتمال بدخیمی داشت و ندول داغ یاگرم خوش خیمی ...

قدم اول استرسم را بیشتر کرد .. نه اینکه بگویم از مرگ  هراسی نداشتم ..  که حرف بیخودی است و لی تنها گذاشتن فرزندان مظلومم بدون  پدر و یار و یاور  بدون خانه و سرپناه در این دنیای وانفسا از خود

مرگ برایم بدتر بود  ...

وقتی به چهره طفلکان معصومم نگاه میکردم ... از اینکه اینگونه بی پناه و بی خانمان رهایشان کنم.. تن و بدنم نه , روحم میلرزید ... بعد از تشخیص ندول سرد تیروئید ... دکتر گفت باید نمونه برداری کند و

پاتولوژی ... کلماتی سرد و سنگین که  همه زندگیم را تحت الشعاع قرار داده بود ...

به  دلیل دیوار کشی که به اجبار شهرداری آن اتاق نصفه نیمه هم نصف شده بود طوری که حتی دیگر جایی برای گذاشتن مبلهای فکستنی هم نبود راهرو و نصف اتاق نشیمن هم رفته بود..

و حالا من مانده بودم .. و یک آشپزخانه و یک اتاق دو متر در پنج متر که حتی وقت خوابیدن پاهایمان به دیوار میخورد ... دیوار هایی بدون پنجره که هر روز احساس میکردم  راه نفسم را می بندد .. و هر روز

نزدیک ونزدیکتر میشود ...

به یاد خانه و اتاق نازنینم  ... شبها در بستر میگریستم به خاطر حماقتم .. به خاطر واژه لعنتی آبرو که همه چیزم را به با فنا دادم ...من زنی هوسباز و بیشرف تنها واژه ای که  برای خودم متصور بودم ..

آنقدر غم و غصه خوردم آنقدر گریستم و سر نماز سر سجده با گریه خوابم برد که .. همه آن بغض ها .. شدند ندول سرد و گلویم را گرفتند ...

 بالاخره موعد نمونه برداری رسید .. به هیچ کس نگفتم .. کسی را نداشتم .. به بچه ها هم نگفتم ...

تک و تنها به مطب دکتر رفتم ... به وسایلی که خریده بودم نگاه میکردم .. من اینجا چه میکردم ... ؟؟؟ نمیدانم..

بالاخره نوبتم  رسید و مرا به اتاق کوچکی راهنمایی کردند تخت سرد و سفید دهن کجی میکرد دراز کشیدم ..

دکتر مثل جلادها با سرنگ  نزدیک شد و قلبم داشت از دهانم بیرون میامد .. دراز کشیدم و چانه ام تا حد امکان بالا برد .. دست و پاهایم یخ زده بودند.. میله سرد تخت را محکم گرفته بودم

اولین آمپول را که تا ته گلویم فرو برد ..اشگ درد  و استخوان سوزی گلویم را گرفت و اشگم سرازیر شد ..  د.. با هر سرنگی که در گلویم فرو

میرفت یه خاطره سیاه از گذشته جلوی چشمم رژه میرفت وو   ....سرنگ دوم ... کشوی سردخانه جنازه " پ "  لخت و عور جلوی  چشمانم  با چشمان و دهانی باز ... با خالکوبی روی دستش با زخم کوچکی

روز قلبش اشگ و اشگ و اشگ  ... سوزن سوم تصویر جنازه ای که با آمبولانس میرفت و گریان دنبالش میدویدم ... سوزن چهارم ... مراسم تشیع غرببانه اش و ... سوزن  پنجم ..صدای کوبیدن زنگ و کوبیدن

مشتهای خشمگین بر درخانه م .. صدای گرومپ گرومپ قلبم .. تصویر زرد و رنگ پریده تو ... سوزن ششم .. صدای سیلی و چهره زرد و نحیف .... سوزم هفتم ...حراج خان ه و اسباب کشی اجباری ودیگر روی

خانه   ندیدن ...  و همه این سکانسهای لعنتی در آنروز مثل یک فیلم کوتاه از جلوی چشمم رژه میرفتند ..

فکر کنم  حدود ده بارسرنگ  را تا ته تیروئید فرومیکرد و در میاورد و به لام دستش خالی میکرد ...

آنقدر بیصدا گریستم که گوشهایم پر شده بود .. دکتر هی دلداری میداد ..  چرا با همراه نیومدی ؟؟ همسرت ؟؟ مادر و خواهری ؟؟؟   هیچی نیست ..الان تموم میشه ... الان تموم میشه ؟ گریه میکنی ؟؟

بالاخره تموم شد .. گلویم میسوخت .. نمونه  را به دستم دادند  و در سرمای استخوان سوز دی ماه 94 که صدای اذان همه جا را گرفته بود گریان راهی آزمایشگاه پاتولوژی شدم ...

در آینه جای سرنگ هایی که اطرافش کبود شده بودند گلویم مثل آبکش شده بود ...

و یکماه ... یکماه طاقت فرسا از همان لحظه تا جواب پاتولوژی شروع شد ...

خدایا ..خودت آنروز ها و شبهای وحشتناکم را دیده ای .. که هر شب پشت دیوار سرد و بتنی که میدانستم پشتش هستی .. میگذاشتم و با گریه  و گریه و گریه تنها همدمم بیصدا میخوابیدم ...

م خدایا میگویم پشت دیوار بتنی چون فکر میکردم  مرا پشت دیوار های سرد و سیاه رها کرده ای و از یاد برده ای ...

حتی نمیتوانستم هق هق بزنم که مبادا ...

شمارش معکوس شروع شد ... روزهایی که ماشین و شبهایی که جانمازم تنها پناهگاهم بود ...

از مرگ هراسی نداشتم که روزی هزار بار در این سالها مرده و زنده شده بودم .. به طفلکان معصومم فقط نگاه میکردم ..خدایا  میدانم که میدانی  در این وضعیت  اسف  بار نفس نکشیدن برایم عین موهبت

است اگر تنها بودم   ... فقط ایکاش  تنها بودم  ...  باکی نبود  خدایا یعنی بعد از این همه مصیبت تنها یک بیماری این چنینی در زندگیم کم بود ... ؟؟؟؟  یعنی پایانم را اینگونه نوشته ای ...؟؟؟

 

 

بالاخره روز موعود فرا رسید ... از اداره که در آمدم مستقیم به آزمایشگاه رفتم .. برگه آزمایش را گرفتم .. میترسیدم نگاهش کنم .. تا خانه .. صبوری کردم .. برگه ای که روی داشبورد سنگینی میکرد

به خانه رسیدم ... و ..... . و.......... برگه را به دست بزرگه  دادم ... برگه ای که توان باز کردنش را نداشتم ... برگه را باز کرد و بلند خواند : بی ناین ... و با  خنده و گریه همدیگر را بغل کردیم و

هر  دو گریستیم  ..  مرا محکم بغلم کرده بود و با گریه و خنده میگفت دیدی گفتم هیچی نیست .. دیدی گفتم .. و من میان خنده و گریه ... درآغوش محکم و مردانه اش  میلرزیدم و خنده و گریه ام

در هم آمیخته بود .. .

خدایا شکرت .. نه  فقط به خاطر اینکه هنوز به من فرصت زندگی دادی .. خدایا شکرت که هنوز فرصت جبران داده ای .. که .. با این همه درد و غم و غصه  اینگونه غریبانه فرزندان مظلومم را بی مادر هم رها

نکنم .. خدایا شکرت که مرا دشمن شاد نخواستی ...

خدایا شکرت که نخواستی روحم هم چون جسمم سرگردان باشد ...  خدایا مرگمان را طوری قرار بده که روحممان نگران و سرگردان عزیزانمان در این دنیا نماند ... آمین

 

...........................................................................................

پ . ن :  اینها را مینویسم که بدانی چه روزها و شبهایی را سپری کرده ام .. ولی هنوز نفس میکشم .. هنوز ..نمرده ام ... هنوز ..

 

 

 




  
  

هیچ چیز به اندازه تنهایی

غم انگیز نیست

تنهایی نام بیهوده ی زندگی است

وقتی بیداری خسته و غمگینی

وقتی میخوابی کابوس می بینی

وقتی تنهایی سردت می شود

انگار برف

روی استخوان شانه هایت نشسته باشد


تنهایی

جهنم نامتعارفی است

جهنمی با آتش سرد

میان شعله ها از سرما یخ میزنی


تنهایی هول آور است

پر از ظلمت و ناشناختگی

مثل خانه ای متروک در حاشیه جنگل

عبور نسیمی از لابلای علف ها

می تواند از ترس دیوانه ات کند


وقتی تنهایی

به همه چیز و همه کس پناه می بری

پخش می شوی در کوچه و خیابان

به جاهایی می روی که نباید بروی

به آدم هایی سلام می کنی که نباید

تنهایی درنگ در سنگ است

حرف زدن از یاد آدم می رود


| رسول یونان |




  
  

چه حرفها که قرار بر زدنش بود

اما ... لالمان کردند

چه راها که باید میرفتیم

به زنجیرمان کشاندند

چه حقیقت ها که باید نوشته میشد

قلم ها را شکستند

چه قهقه هایی که حق ما بود

لبها به غم دوختند

چه رقص ها که دوست میداشتیم

فتوای حرامش داند

تن زندگی مان کبود شد

زیر شلاق اسارت شب

 و   ...آرام    ... آرام

تمام شد تاریخ انقضای بودنمان ...!!!!

.......................................................

پ . ن :  خدایا ...  به یک " بیا بغلم  ببینم چته " ی  اساسی نیازمندیم ... خودت یه کاری کن حال دلمون خوب شه همین ...


  
  
<   <<   111   112   113   114   115   >>   >