مردم دشمن آنند که نمى‏دانند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :120
بازدید دیروز :318
کل بازدید :861896
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/16
8:59 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

کسی نمیتواند به طبیعت بگوید چرا زمستان شدی ؟ چرا پاییز نماندی ؟

کسی نمیتواند به برف بگوید که چرا اب شدی ؟ یا اصلا چرا آمدی که آب بشوی ؟

کسی نمیتواند به زمین اعتراض کند که چرا انقدر سرد میشوی ..

کسی نمیتواند به پاییز بگوید که چرا دلگیری ؟ چرا برگها را حرام میکنی ؟ چرا زرد میشوی  ؟ چرا اخم میکنی ؟ چرا اشگ میریزی ؟

کسی به تابستان نمیگوید که چرا انقدر گرمی ؟ کسی نمی پرسد که بارانت کو ؟

از همه مهم تر بهار....  که همه چیز تمام است و هیچ کس به بهار نمیگوید که تا الان کجا بودی ؟ و کسی نمیگوید چرا همیشه نمی مانی ؟

هیج کس از تابستان توقع برف ندارد و هیچ کس از زمستان توقع گرمای تابستان و کولر آبی ندارد ...

همان قدر که طبیعت حق دارد همیشه بهار نباشد .. آدم هم حق دارد ..

حق دارد یک وقتهایی زمستان باشد .. حق دارد یک وقتهایی سرد باشد ..یک وقتهایی دلگیر باشد و گریان

یک وقتهایی به طرر خفه کننده ای گرم باشد ...

گذر فصلها طبیعت آدم است

آدمها همیشه بهار نیستند .. اینرا مثل تغییر فصل ها بپذیریم و با آن مهربان باشیم ...

با خودمان مهربان باشیم ..

کیومرث مرزبان


  
  

سلام شاید برای اولین باره که نوشته مو با سلام شروع میکنم خوب سال جدیده قرنه جدیده فصل جدید ماه جدیده  منم یه آدم جدیدم ایشالا .. پریروز یعنی سوم ماه فروردین البته به روایتی تولدمه  چون تو شناسنامه اول فروردینه ولی مامانم میگه سومه آخه اون موقع که سونو و بیمارستان و گواهی تولد نبود بچه تو خونه متولد میشد و بعده مدتا اگه یادشون میومد میرفتن براش شناسنامه میگرفتن یه اسم الکی و گاهی خنده دارم رو بچه میزاشتن و گاهی بعده دنیا اومدن بچه دوم یادشون میومد بچه اول شناسنامه نداره و برا هر دوشون با هم شناسنامه میگرفتن همونجا کارمند ثبت احوالچی میپرسید عمو اسم بچه رو چی بزارم  اگه طرف حوصله داشت یه چی میگفت اگرنه میگفت هر چی خودت صلاح میدونی اونم جنسیت بچه رو اگه یادش نمیرفت بپرسه یه اسم مینوشت توسجل و  میداد دست پدر یا عموی بچه .. چند وقت پیش یه ارباب رجوع داشتم سه تا برادر بودن هر سه  شون با یه سال اختلاف سنی هم اسم بودن اسم هر سه تاشون محسن بود با نام پدر یکی با تعجب پرسیدم برادرین ؟ پس چرا همه یه اسم دارین ؟؟ گفتن پدرم اسم اولی و گذاشته محسن چون خوشش میومده از این اسم گفته اسم اینم میزارم محسن تو خونه اکبر صداش میکنیم اسم سومیم گذاشته محسن تو خونه رضا صداش میکنیم  و من ... نمیدونستم بخندم یا گریه کنم به این حد از سفاهت ...

به هر حال فک نکنم بین دهه 50 تا 57 هیشکی تو ایران تاریخ تولدش درست تو شناسنامه قید شده باشه ... منم به استناد حرف مادر هر سال سوم عید مثلن تولدمه ...یه بهانه برا کیک درست کردن که اخیرا پیشرفت کرده و رسیده به کیک خامه ای شکلاتی با مغز گردو و موز که هر کی میخوره باید انگشتاشو بعدا بشمره که کم نشده باشه از بس خوشمزه است گاهی به رویای خودم فک میکنم داشتن یه کافی شاپ دنج و نیمه تاریک با موزیک زنده لایت که بوی عطر قهوه ترک و کیک خونگی توش بپیچه یه محیط با دکوراسیون محشر پر از گل و گیاه و آرووم ... وای چه شود ... میدونم که بالاخره یه روز تابلوش و میزنم و میترکونم ... 

داشتم میگفتم.. امسال عید اومد ولی فقط تو تقویم .. این توده هوای سرد لعنتی که از ترکیه سر و کله ش پیدا شد ار قبله چهارشنبه سوری اومد و کاممونو تلخ و سرد کرد .. سرمای استخوون سوزش قاطی سرمای گرونی لا کردار و بدو بدوی آخر اسفند دل و دماغی واسمون نزاشت ..مردم سراسیمه با دماغای یخ زده و مچاله تو پالتو کاپشن و بارانی و کلاه پشمی و برف ... وای برفی که تا دیروز برکت ونعمت بود و همه استوریش میکردن شده بود آینه دقمون .. آسمون ابری و سیاه برفی که حتی چله زمستون انقدر نیومده بود .. رفت و آمد مشگل ترافیک سنگین دم عید تاکسیای بی معرفتی که تو جای گرم و نرم نشسته بودن و از جلوی عابرین یخ زده دست پره خرید عید هر کی به اندازه وسعش و ناجوانمردانه فقط دربستی سوار میکردن ...سبزه های یخ زده کنار خیابونا که مثل ادما میلرزیدن .. سرمای خشن و بیرحم و بعیده این موقع سال ...ماهی گلی های بیگناه و طناز که توی آب یخ زده معصومانه شنا میکردن ... بچه دست فروشی که با دستای کوچولوی یخ زدش با صدای یخ زده هفت سین مصنوعی میفروخت و هفت چین هفت چین داد میزد و خنده م میگرفت ... سفره فروشی که بلند مثلن میخواست فارسی داد بزنه میگفت :سرفه سرفه عید و من دلم غنج میرفت براش ...قاشق آجیلای پلاستیکی و چوبی که از ته ته انبارا در اومده بودن و ردیف کنار هم دراز کشیده بودن ... جارو های خوشگل ...و شمعای رنگارنگ و از همه رنگ .. ماهی دودیای نه چندان خوشگل با اون چشای مظلوم کاور شده تو نایلون که بوشون همه جا بود ..‌. و کاردای میوه خوری که بازارشون داغ بود و صف طویل آجیل فروشیا که باور کردنی نبود با این همه گرونی ...همه همه این تصاویر که حتی سرما و برف و یخبندان باعث نشده بود یکیش کنسل بشه و من خدا رو شکر میکردم برای این شور زندگی و این همه بدو بدو و سرزندگی ...انگار یه روح بودم بین این جمعیت انگار همه  رو میدیدم و هیشکی منو نمیدید .. مطلقا حال و هوای همیشگی عید تو دلم تو روحم نبود .. گاهی به قصد خرید بیرون میرفتم و دل و دماغ خرید یه جفت جورابم نداشتم .. یاد عیدایی که با بودجه کم برای بچه ها همه چی میخریدم در حد وسعم کفش و لباس واینکه حتما حتما تو چهارشنبه سوری و عید لباس نو تنشون باشه .. خدا روشکر الان دیگه بزرگ شدن نیازی به من ندارن و من .. فقط واسه خودم خرید میکنم ولی امسال مطلقا حال و هوای خرید نه واسه عید نه واسه تولدم که همبشه یه چی برا خودم میگیرم نبود شاید این برف نابهنگام و تموم نشدنی همه حس و حاله عید و از تو دلم دزدیده بود  سوم عید تولدم  حتی حس و حال یه کیک ساده درست کردن و نداشتم .. همه این چند روز و چپیدم تو خونه ... فقط استراحت و فضای مجازی غیر از خونه مامانم اونم بالاجبار جایی نرفتم خب اینم از مزایای کروناست  ..همش که نباید بدشو بگیم ...امروز یه کم هوا بهترشده .. یه کم خورشید در اومد ... یه کم ابرا رفتن و یه بارون دلبر و قشنگ اومدکه واقعا  هوا سه نفره بود ..!!!یه دفعه انگار یخ دلم وا شد .. پا شدم دوش گرفتم ‌..سشوار زدم ...کیک درست کردم ...بعده ماهها آرایش مختصری کردم ... تا بچه ها بیان ... و یه تولد مختصر با تاخیر سه روزه گرفتیم ...خدایا شکرت نمیدونم یه سال پیرتر شدم که قطعا یا یه سال بزرگتر که احتمالاو ایشالا چون بزرگی به بالا رفتن سن نیست ... نمیدونم پایان یه سال دیگه و جشن گرفتم یا آغاز یه سال دیگه ...نمیدونم گذشت یه سال دیگه و کم شدن از عمرمم و شمارش معکوسی که زنبیلمون جلوی صف میره واقعا جشن گرفتن داره واقعا ؟؟؟نمیدونم ..ولی همه تلاشم اینه به امیده خدا امسال با سال جدیدی که خدا بهم هدیه داده  بهترین ورژن خودم باشم .. خودم  و با هیچکس جز خودم مقایسه نمیکنم .. جز خوده پارسالم ..همه انسانها که منم از اونا مستثنی نیستم خوبی و بدی و با هم تو وجودشون دارن .. مهم اینه که سعی کنیم خوده خوبمون و تو وجودمون تقویت کنیم و بال و پر بدیم .. به خوده بهترمون مجال نفس کشیدن بدیم ..هیچ کس خوب مطلق و بده مطلق نیست ..

فقط شرایط زندگی باعث میشه که کدوم تو وجودمون پررنگتر و ملموس تر بشه !!!...

یه کم از ورزش دور شدم ...ورزش کنم .. کتاب زیاد بخوونم .. خیلی زیاد ... مهربونتر باشم صبورتر باشم .. بیشتر بخندم .. کمتر غصه بخورم ... به خودم بیشتر برسم ..دستامو .. پاهامو  .. کلن جسممو اذیت نکنم ...قدر خودمو بیشتر بدونم .. با خودم مهربونتر باشم .. با خوده خودم که بهترین و وفادارترین یار روزای سختم بوده و صدم ثانیه ای تنهام نزاشته..دیگه انگار داره صدای بهار میاد و فرهاد داره تو دلم میخونه : بوی عیدی بوی سیب بوی کاغذ رنگی ...

بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو 

بوی یاس جانماز  ترمه مادر بزرگ ...

خدایا خودت سال جدید و بهتر از همه سالهای گذشته زندگیمون کن .. خدایا برای همه دنیا صلح عشق و دوستی و آرامش و دنیایی بدون جنگ آرزو میکنم  ...دنیایی بدون بمب و موشک و سلاح اتمی آرزومندم .. خدایا زمینمون خسته س بی رمقه زخمیه بی دفاع و بی سلاحه زمینمون غمگینه مایوسه خودت کمکش کن ... خودت به دادش برس خودت به دادمون  برس ..

خدایا مرا آن ده .. که آن به ...سپاس


لی لی 

 


  
  

هنوز سفرهای زیادی هست که نرفته ایم ...جنگل های زیادی که با هم ندیده ایم .. قلعه رود خان زیبا با همه عظمت و شکوهش منتظر ماست با همه درختان زیبا و همه هزار تا پله ش که نفس نفس زنان دست در دست هم بالا برویم و وقتی رسیدیم به قلعه قند تو دلمون آب بشه   وخستگی یادمون بره ....

دریای خزر با همه ابهتش منتظره تا پا هامونو  توش خیس کنه ...

ماسوله زیبا و آروم که ارامششو به روح و جانمون منتقل کنه ...

سی و سه پل قشنگ با اون شبای بی نظیرش ... حافظیه با اون گلهای رز محشرش که انگار دارن شعر ای حافظ و تو گوش جانت میخوونن .. 

همدان با غار علی صدرش ... این همه عظمت و قشنگی و سکوت و رخوت همه کنار هم با صدای قطرات آب که گاهی رو سرت میریزه با کوههای که زیره زمین ازشون بالا میری قلبتو به طپش میاندازه  و باورت نمیشه این همه شکوه و زیبایی توی تاریکی محض زمین که البته با چراغا نیمه تاریکن و سرمای ملسی که تا استخونات نفوذ میکنه و تو فقط کیف میکنی ... یا تو کاشان آروم و زیبا بریم  نوش آباد و تمدن زیز زمین اونجا و ببینیم ....

یا تو اصفهان بریم ناژوان و تو باغ پرندگان و تو آکواریوم بی نظیرش  کوسه و عروس دریایی و سفره ماهی و خرچنگای خوشگل و هزاران آب زی زیبا و ببینیم و به بچه ماهیهای  قرمز و شکمو با شیشه شیر غذا بدیم و کیف کنیم ... 

یا تو خونه های غاری کندوان زیبا به پشتی های سنتی تکیه بدیم و چای سماور ذغالی بخوریم ...

قلبت ریپ میزنه ... بالانس نیست ...

دیووونه نکنی بمیری ... من همه این جاها رو میخوام با هم بریم یادت نره ...لطفا ...نمیر ...

 لیلی 


  
  

امروز روز سخت و پر کاری بود برام مثل همه خانمهای ایران زمین نمیدونم این رسم خونه تکونی تو چه کشورایی رایجه ولی به نظرم یکی از بهترین رسومات استقبال از بهاره و نو شدن زمینه دیروز به شاخ و برگه درختا نگاه میکردم یه حس سرزندگی خاصی دارن مثل دخترک زیبایی که داره آماده میشه لباس سفید عروسی بپوشه و با خودم میگم انقدر غرق در مشکلات و نکبت این جعرافیای جهان سومی لعنتی هستیم که گذر فصلها و این همه تغییر و زیبایی و نمی بینیم اینکه شب و روز و بهار و تابستون و پاییز و زمستون بی وقفه با نظم بدون ثانیه ای تاخیر میان واقعا غیر از معجزه چی میتونه باشه ...

خدایا ممنون که هیچو قت یادت  نمیره شکوفه ها باز شن .. آلبالوها و گیلاس ها برسن .. هر فصل میوه مخصوص خودش بی هیچ تاخیری میاد ... ممنون که بارون و فراموش نمیکنی .. وگل ها و از یادنمیری که

باز شن ودنیا ی پلشت و رو زیبا  و قابل تحمل کنن ...ممنون که روزی رسونه همه و همه ای .. از مورچه گرفته تا وال ... همه کنار سفره تنعم تو روزی خورن ... و اینکه میدونم  دنیا بدون درخت و گل و پرنده و

چرنده مفت نمیارزه ...

 

تو مطلب قبلیم از آرزو نوشتم ولی حرفام نیمه تموم موند به گذشته رفتم و یادم اومد روزای کودکی و نوجوونیم که با همه سختیاش مثل برق و باد گذشت .. و با خودم میگم چرا هیچ آرزوی بزرگی نداشتم ...مثلن بزرگترین و دست نیافتنی ترین آرزوم این بود که مثل همه  بچه های توی کارتونای اونموقع یه اتاق شخصی ( که الانشم ندارم ) ویه میز تحریر شخصی داشته باشم ....مثل حنا دختری در مزرعه که برای کار از خونواده ش جدا شده بود هم اتاق  شخصی داشت ..یا مثل آن شرلی یه اتاق زیر شیروونی داشت که بنجره مثلثی اش به باغ باز میشد و یکی مثل عمو متیو که دوسش داشت .. و بزرگتر از این آرزوم این بدر که یه روز که از مدرسه میام خونه ببینم پدرم دارم با اره الوار ا رو میبره تا برام خونه درختی درست کنه یه کلبه روی بزرگترین درخت حیاط کلبه ای که ماله خوده خودم باشه (درختی که اصلن نداشتیم )از پله های چوبیش برم بالا و همسایه کلاغا و پرنده ها باشم .. و اینکه یه تخت داشته باشم که مجبور نباشم رو زمین بخوابم .. وای خدای من سقف آرزوهام همینا بود ..منی که تا پایان تحصیلات متوسطه هم آرزوی یه میز تحریر کوچولو که پاهامو دراز کنم زیرش به دیوار تکیه بدم و مشقامو بنویسم میز کوچیکی که یه کشوی کوچولو وسطش داشته باشه که وقتی مدادمو تراش میکنم بریزم اونجا ...یا مثل جودی آبوت تو یه مدرسه شبانه روزی درس بخونم و یکی همه مخارجمو مثل بابا لنگ دراز پرداخت کنه و آخرشم بیاد منو بگیره ...( خنده م میگیره چقد بچگی خوبه )

آ یادم اومد  یه آرزوی دیگه ام داشتم اینکه از سوپای خانواده دکتر ارنست که قایقشون گم شده بود و تو یه جزیره تک و تنها مونده بودم و زن دکتر هر شب براشون تو قابلمه چوبی سوپ می پخت و روی اجاق بخار ازش بلند میشه یه ملاقه بخورم و فک مبکردم خیلی باید خوشمزه باشه ...یا مثل سارا کرو که توی مدرسه شبانه روزی درس میخوند ولی بعدخبر مرگ پدرش شد کلفت اون مدرسه و تو اتاق زیر شیروونی با موشا زندگی میکرد و باهاشون دوست شده بود ..من توی کارتونا زندگی میکردم .

یا اینکه شبا غصه اینو میحوردم که چرا گالیور با اینکه عاشق فلرپیشیاست ولی چون اون عوله و فلرپیشیا دخترک بلوند و زیبا چون اندازه بند انگشت گالیورم نیست نمیتونن با هم ازدواج کنن .. و همیشه به لوسیمی تو کارتون مهاجران حسودیم میشد که بره بزعاله خوشگل داشت ...

..ابتدایی که بودم همیشه اندک پول توجیبی مدرسه و جمع میکردم کیهان بچه ها که دوشنبه ها میومد میخوندم راهنمایی که رفتم اطلاعات  هفتگی و جوانان میخوندم هفتگی بودن دبیرستان مجله  خانواده و موفقیت که ماهنامه بودن بعدا دو هفتگی شدن  میخووندم   ...چون کتاب نمیتونستم بخرم تنها امیدم مجلات هفتگی بود ...ولی چرا هیچ آرزوی بزرگی نداشتم نمیدونم .. الانم به شخصه همینم اصلن درونم نهادینه شده انگار .. وقتی یه فکر بزرگ میاد به کله م میترسم حتی تو ذهنم بسطش بدم ...زود ازش بیرون میام ...

شاید این جغرافیای عبوس و بی امید توی آدماشم تاثیر میزاره ..

نمیدونم ... شاید ..خییییلی خسته ام چشمام به روز باز مونده دارم هذیون میگم قطعا نمیددونم چی نوشتم حتما غلط غولوط ...وقتی تنم درد میکنه خوابم نمیبره مسکنم خوردم ولی بازم خستمه ... 

لیلی


  
  

این روزای سرد که اخبار بد از هر طرف محاصره مون کردن که داره سال تموم مبشه ولی حال و هوای عید و حس نمیکنی ... حتی دیدن ماهی گلی های تو طشت سفید اون همه با هم که سرشونو دسته جمعی واسه بلعیدن اکسیژن میارن بیرون و دهنای خوشگلشونوباز و بسته میکنن .. سالای قبل دلم میخواست ساعتا وایستم و فقط نگاشون کنم و انقد وایستم تا فروشنده بیحوصله ملاقه به دست بگه خانم برو دیگه نمیخری که .. و من با بی میای و دلخوری باهاشون خداحافظی کنم ... پارسالم انقد ماهی گلی نخریدم هی گفتم لحظه آخر یه ساعت مونده به تحویل میخرم که روز آخر انگار تخم ماهی گلی و ملخ خورد و تو تمام عمرم برای اولین بار سفره هفت سینم ماهی گلی نداشت و جه سفره غمگینی شده بود وقتی یه ماهی قرمز پلاستیکی انداختم تو تنگ آب تا سفره بی رونق نباشه ...دیروز یه ویدیویی تو صفحه مجازی وایرال شده بود که دوباره تلنگری شد واسه فلش بگ زدن به گذشته ..مثل همیشه ..فقط یه تلنگر کوچیک میتونه پرتم کنه به جاهای خیلی دور تو ذهنم ...خبرنگاره از کودک کار که یه گونی بزرگ رو دوشش بود و ضایعات جمع میکرد پرسید چه میکنی و اون شرح حال داد که پدرم معتاده مادرم مریض و ال و بل ... مثل همیشه قصه های آشنای همه بچه های کار ...پسر بچه ی که به زور 8 ساله شاید میبود آخرشم خبرنگار پرسید راستی آرزوت چیه ؟؟ همینطور که با نگاه معصوم و زیباش در حالیکه با دو دستش گونی و محکم چسبیده بود که نیفته یه مکث طولانی مستقیم به دوربین کرد و مظلومانه پرسید : آرزو ،آرزو چی هست اصلن ؟؟؟و من دیگه گریه امونم نداد ..خدای من اوج معصومیت و مظلومیت و اسکار بی پناهی و استیصال متعلق بود به اون لحظه اون بچه بیگناه .. که اصلن نمیدونست آرزو چی هست !!! و من به این سکانس درد که هیچ کس توش بازی نمیکرد و فی البداهه و آنی گرفته شده بود فقط اشگ میریختم دلم میخواست همه وجودم یه آغوش میشد و دو تا دست تا سر کوچیک و بی پناهشو محکم به سینه بفشارم تا قیامت اشگ بریزم برای کودکان بی آرزوی سرزمینم ..و یااد سکانسی توی زندگیم افتادم که هیچوقت فراموشش نمیکنم ..اونروز نمیدونم چرا بدون ماشین بودم و سوار اتوبوس از سر کار بر میگشتم خسته و آروم سرمو گذاسته بودم رو شیشه اتوبوس و بیرون و تماشا میکردم یه لحظه اتوبوس تو ترافیک مکث طولانی کرد و یه صحنه تراژدی و دراماتیک محض درست شونه به شونه اتوبوس توقف کرد .. مرد ژنده پوش جوونی که کاملن معلوم بود معتاده سیگار به لب  یه چهار چرخه پر از ضایعات و مقوا و بازحمت هل میداد و روی تلی از آشغال پلاسیک و مقوا و بطری یه بچه تقریبا سه ساله تو سرمای هوا با لباس خونگی کثیف و مندرس و صورتی که قشنگ معلوم بود روزهاست آب بهش نخورده محکم میله کنار چرخ دستی ایستاده گرفته بود و معصومانه و پرسشگر به همه جا نگاه میکرد .. خدای من مادر این طفل معصوم کجاست ؟؟ چطوری دلش اومده تو این سرما بچه رو بده به دست معتادی که با اون وضعیت اسیر خیابوناست ... شایدم دیگه از فقر و اعتیاد خسته شده و همه چی و حتی بچه شو ول کرده رفته .. شاید مرده .. شاید مریضه .. این تصویر و تابلوی دردهیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه .. ایکاش پیاده بودم و سر صحبت و باز میکردم ...الانم به سرنوشت اون بچه که نمیدونم دختر بود یا پسر فک میکنم به آینده ای که داشت روی چرخ دستی شکل میگرفت ...ایکاش نقاش ماهری بودم تا این تابلوی بیکسی و درد و بی پناهی اون طفلک و نقاشی میکردم ... ترافیک کم شد و اتوبوس با سرعت گذشت و سر من روی شیشه اتوبوس بود ...و با خودم گفتم خدایا داری میبینی .. جغرافیای درد این سرزمین و .‌‌..؟؟؟؟خدایا کودکان بی آرزوی سرزمینم و کودکان بی آرزوی جهان و در یاب  ...آمین 

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند          آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند ..


  
  
<   <<   51   52   53   54   55   >>   >