وقتی نردبان "عقل" را میگذاری تا
به خدا برسی،
خدا سر نردبان را می گیرد مبادا بیفتی!
وقتی که "دل" را نردبان می کنی
تا به او فقط کمی نزدیک شوی
پای نردبان را آنقدر تکان می دهد تا هراسان،
دلگیر و درهم و شکسته در آغوش او بیفتی ..
..........................................................................
بوسه نه خنده ی گرم ازدهنت کافی بود
این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود
دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را؟
قفس زلف شکن در شکنت کافی بود
میشد این باغ خزاندیده بهاری باشد
یک گل صورتی دشت تنت کافی بود
لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه همزدنت کافی بود
قافیه ریخت به هم، خلوت من خوشبو شد
گل چرا ماه؟… درِ ادکلنت کافی بود
حامد عسکری
شاهد بوده ای
لحظه ی تیغ نهادن بر گردن کبوتر را ؟؟؟
و آبی که پیش از آن
چه حریصانه و ابلهانه مینوشد پرنده ؟؟؟؟؟
تو آن لحظه ای !
تو آن تیغی !
تو آن آبی !
من
آن پرنده ....!
سید علی صالحی
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه میخواست بشکند
یک لحظه
از خیال پریشال من گذشت
" بر شانه های تو "
بر شانه های تو
میشد اگر سری بگذارم
وین بغض درد را
از تنگنای سینه برآرم
به های های...
"آن جان پناه مهر"
شاید که اندکی
میتوانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند ..
فریدون مشیری
یه بار نشست روبروم، چایی نباتشو هم زد و گفت "میترسم یه روز اذیتت کنم"
گفتم "خب نکن!"
گفت "عمدی که نه! ولی میترسم اذیت شی"
گفتم "نترس! از چی باید اذیت شم؟!"
دوباره چاییشو هم زد، هم زد، هم زد...
دیدم حرف نمیزنه، گفتم "نباتت آب شد، چاییتو بخور"
گفت "تو نمیترسی یهو برم؟؟"
گفتم "نه! بخوای بری میری دیگه! واسه چی بترسم؟!"
گفت "ولی من میترسم! میترسم خسته شی بری و بازم دوست داشته باشم..."
فقط نگاش کردم
بغض کرده بود
دیگه حرفی نزد، فقط چاییشو خورد و رفت...
حس کردم سردمه...
خودمو بغل کردم
رفتنش ترسناک بود
نبودنش ترسناک تر...
به خودم گفتم "تو از چی میترسی؟؟"
بعد زل زدم به صندلی خالیت
زل زدم به "نداشتنت..."
گفتم "من فقط میترسم، یک روز از خواب بیدار شم و ببینم دیگه دوستت ندارم..."
| اهورا فروزان |