دلها را روى آوردن و روى برگرداندنى است اگر دل روى آرد آن را به مستحبات وادارید ، و اگر روى برگرداند ، بر انجام واجبهاش بسنده دارید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :19
بازدید دیروز :204
کل بازدید :862634
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/19
1:17 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

همه ما میمیریم همه ی ما بدون استثناء ...کمی دیر تر .. کمی زودتر..

یک دفعه ،  ناگهانی ...تمام میشویم .. یک روز همین خانه ای که سقف دارد خانه عنکبوتها و لانه ی خفاش ها میشود ..

همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ میزند ...

هین بچه هایی  که نفسمان به نفس شان بند است میروند پی زندگیشان ... حتی نمیایند آبی بریزند روی مزازمان ..

قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی راه رفته اند .. مغرورانه گفته اند : مگه من اجازه میدم .. مگه از روی جنازه ام رد بشن ...!!!

و حالا کسی حتی نمیتواند استخوان های جنازه شان را  پیدا کند که از روی آن رد بشود  یا نشود !!!

قبل از ما کسانی زیسته اند که زیبا بوده اند .. دلفریب مثل آهو خرامان راه رفته اند ..

زمین زیر پای تکان خوردن  جواهراتشان لرزیده .. سیب ها از سرخی گونه هایشان زنگ باخته اند ...

 وحالا کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمیاورد .. قبل از ما کسانی بوده اند که در جمجمه ی دشمنانشان شراب ریخته اند و خورده اند ..

سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشته اند .. 

پنجه در پنجه شیر انداخته اند .. ا ز گلوله نترسیده اند و  حالا کسی نمیداند در کجای تاریخ گم شده اند ...

همه این کیته ها ، تلخی ها، زخم زبان ها ،  همه ی این  کوفت کردن دقیقه ها به جان  هم ، همه این زهر ریختن ها به جان هم ..تهمت زدنها .. توهین  کردن ها به هم تمام میشود ..

از یاد میرود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و عزیزانمان  زهر کنیم ...

اگر میتوانیم به هم حس خوب بدهیم کنار هم بمانیم واگر نه ، راهمان را کج کنیم دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما میمیریم..

همه ما بدون استثناء ..کمی دیرتر ..کمی زودتر .. یک دفعه . ناگهانی ...

پس اندکی زندگی کنیم . بگذاریم که دیگران هم زندگی کنند !!!!

برای رسیدن به کبریا

باید نه کبر داشت نه ریا !!!؟؟ همین

......................................................................................


 


  
  

شب وقتی سرمو رو بالش میزارم میگم خدایا شکرت که تو رختخواب تمیز خودم  تو خونه خودم که گرمه و نرمه خوابیدم .. خدایا الان میلیونها نفر تو تخت بیمارین و خواب ندارن ..میلیونها نفر تو دنیا تو بیمارستانن ..  میلیونها نفر تو اتاق عملن .. میلیونها نفر دارن درد میشکن ... میلیونها نفر تو سردخونه ان و  مهلتشون تموم شده و فردا قراره دفن میشن ..

ولی من اینجا تو خونه خودم  سالم و سلامت کنار عزیزانم  که سلامتن خوابیدم .. خدایا میلیاردها مرتبه شکرت ...

صبح از خواب پا میشم .. چشامو که باز میکنم اولین کلمه ای که به ذهنم میاد خدایا شکرته .. یعنی امروز و هم به من هدیه دادی و  مهلت دادی که نفس بکشم که عزیزانمو داشته باشم .. وقتی پا میشم از تختم خدارو شکر میکنم که تن و بدنم سالمه و محتاج کسی نیستم .. میلیونها نفر تو دنیا ویلچر نشین هستن و اول صبح منتظرن که کسی بیاد و اولین احتیاجات صبح شونو انجام بده .. خدایا میلیاردها مرتبه شکرت ..

شیر آب  و باز میکنم تا دست و صورتمو بشورم.. آب زلال و پاک از شیر آب میاد ..

همین که آب قطع نیست و براحتی این مهمترین اول صبحی و انجام میدم خدا رو شکر میکنم..

و یادم میفته میلیونها نفر تو جهان و همین مملکت خودم به آب پاک دسترسی ندارن .. به آب لوله کشی دسترسی ندارن و برای آوردن آب باید کیلومترها راه برن تا بتونن  آب مورد نیازشون و تهیه کنن .

همین اواخر تو خبرها اومده بود که کشور خودمون تو سیستان و بلوچستان دخترک نه ساله معصوم و زیبایی که برای آوردن آب به برکه رفته بود دستش و تا کتف گاندو قطع کرده بود و این یعنی فاجعه که تو کشورم مردم سرزمینم برای ابتدایی ترین  نیازشون این همه مشقت میکشن .. ا

اصلن زندگی بدون آب و نمیتونم تصور کنم .. علاوه بر آب که بزرگترین نعمت خداست به نظرم دسترسی به  آب گرم هم خودش نعمت بزرگیه

  وقتی هر روزدوش میگیرم  وقطرات زلال و شفاف آن رو سر و وصورتم میریزه میلیاردها بار خدا رو شکر میکنم..

علاوه بر دسترسی به آب سالم و بهداشتی داشتن خود حمام هم موهبت کمی نیست ..

اینا رو میگم که منی که تو نوجوونی و جوونی  آرزوی داشتن حمام تو خونه رو داشتم و با یه  کتری آب تو روشویی موهای بلندمومیشتم درک میکنم ..

یعنی همین  که اول صبحی شیرو باز میکنم همه این  افکار میاد  تو ذهنم  که میتونست امروز با هراز اتفاق مثل ترکیدگی لوله تو مسیر  آب قطع باشه و اول  صبحمون خراب بشه ولی اینطور نشده و این یعنی خدایا شکرت ..

حاضر میشم و به خاطر لباسای گرمی که دارم  شکر میکنم .. خونه م گرمه .. این یعنی گاز هست  بخاریها روشنه .. خدایا شکرت ...

به بچه هام نگاه میکنم خدارو شکر سالم و سلامت تو جاشون خوابیدن .. فکرم از بابتشون راحته .. دیگه انقدر بزرگ شدن که نگران صبحانه شون نباشم ..خدایا شکرت..

گوشی و ورمیدارم و اولین اس ام اس واریزی حقوقه این ماه و می بینم  ..  این یعنی من شاغلم .. درآمد دارم .. محتاج هیچکس نیستم ..خدایا شکرت ..

درخونه  و که باز میکنم .. رفتگر محله با اون لباس نارنجی قشنگش داره کوچه رو جاری میکنه .. این  یعنی یک نفر حداقل یکی دو ساعت قبل از من از خواب بیدار شده تا کوچه ای که من در اون زندگی میکنم تمیز باشه .. تصور اینکه دو روز فقط نباشن و کوچه و زباله ورمیداره تکونم میده .. خدایا شکرت .. به خاطر رفتگر محله  ایشالا همیشه تنش سالم  باشه و دلش خوش ..دستش درد نکنه ..

سمت وسیله نقلیه ام میرم .. خدایا شکرت که مجبور نیستم تو سرما منتظر تاکسی و اتوبوس باشم .. و راحت سوار ماشین خودم میشم ..  با یه استارت روشن میشه خدایا شکرت میشد به هزار و یک دلیل

و یه نقص فنی کوچولو این اتفاق نیفته ...رادیو و روشن میکنم و با صدای گرم مجری رادیو جوان که باانرژی صبح بخیر میگه راهی محل کارم میشم..  تو ماشین گرم و نرم و تمیزم ...خدایا شکرت .. همه اینا روزی آرزوم بودن و من گاهی چقدر ناشکرم ...

پشت اولین چراغ قرمز وای میایستم و بابت بودن همین چراغ راهنما که ماشینا تو تقاطع با نظم و ترتیب میرن وهرج و مرج نیست و  بودن پلیس و امنیتی که هست خدایا شکرت ...

جلوی مغازه نونوایی همیشگی ترمز میکنم .. ا ز ماشین پیاده میشم .. خدایا شکرت آقای نونوا مثل همیشه چند ساعت قبل از من از رختخواب گرم و نرمش بلند شده تنور و روشن کرده ..آرد و خمیر کرده

و نون تازه آماده کرده تا من برای صبحانه نون گرم داشته باشم .. دستش درد نکنه .. ایشالا تنش سلامت باشه ودلش خوش .. خدایا شکرت

تو آرامش به محل کارم میرسم ... اداره گرمه .. این یعنی اینکه من کار دارم .. چیزی که میلیونها نفر  و( حتی خودم یه مدتی) تو دنیا حسرتشو میکشن و  خدایا شکرت  .. خدایا بابت رزق  و روزی بی منتی که داده ای

که  محتاج کسی غیر خودت نباشم شکرت ..

تو دستگاه حضور و غیاب اعلام حضور میکنم و کیفمو میزارم و میرم پیاده روی اول صبحی ...این هم جای شکر داره که محوطه ای هست که بدون اینکه کسی گیر بده میشه  تا ساعت 8 صبح تو این سرمای ملس پاییزی   پیادروی کرد .. بابت پاهای سالمم که وزن بدنمو به راحتی میکشن خدا رو شکر میکنم ...

بر میگردم تو اتاقم .. چای تو اداره آماده است این یعنی سرایدار یک ساعت قبل از من اومده سماور و روشن کرده و چای تازه دم کرده ..  بوی عطر چای تو سینی و چای آماده روی میزم ... ایشالا تن و دلش سالم باشه ..خدایا شکرت ..

این یه روز خیلی خیلی معمولیه... که اگه به  جزئیات همیشگیش  که  اگه یکیشون فقط یکیشون  نباشه اون روزمون خراب میشه فکر کنیم و هی نق نزنیم و الکی با خودمون و زندگی نجنگیم میبینیم که

چقدر خوشبخت و شادیم و با کوچکترین داشته مونم میتونیم شاد و سرخوش باشیم ولی اغلب با بهانه های الکی دنیا رو واسه خودمون واطرافیانمون زهر میکنیم ..

خدایا نعمت شکر گزاریتو ازم نگیر ...

خدایا شکرت بابت همه روزهای معمولی که  نعمتهاتو نمیدیدم و با هزارو یک بهانه الکی نق میزدم ..همه روزای معمولی که تو نزاشتی اتفاق بدی تو زندگیم باشه و لی من ناشکرت بودم ..

وقتی یکی زنگ میزنه میگه  چه خبر ؟؟بی حوصله   نگیم ...هیچی  ..سلامتی ... یعنی چی هیچی سلامتی؟؟  ...  همین کلمه سلامتی یعنی بزرگترین خبر

دنیا ..بگو خدا رو شکر امروز  سالمم سلامتم ...عزیزانم سالمه .. بیمارستان نیستم ... مطب دکترا آواره نیستم ...

که اغلب نه ، همیشه  غافلیم .. که اگه یه روز فقط یه روز مریض باشیم تازه میفهیمیم چی بوده و چه نعمتیه .. که با یه سردرد  ساده همه روزمون تلخ میشه ...

خدایا شکرت .. میلیاردها مرتبه شکرت واسه همین نعمتهای کوجولو که انقد زیادن که نادیده میگیرمشون ...

از امروز به همین جزئیات کوچیک توجه کنیم .. و بابت هرکدومشون خدارو شکر کنیم ..

شکر نعمت نعمتت افزون کند

کفر نعمت از کفت بیرون کند ...

 

لی لی

...................................................................

د . ن :  هر وقت که حالم خیلی بده .. معمول هر دو سه ماه یه بار  اینجوری میشم.. تو ذهن و روحم جنگه ... انقدر انرژی ازم میگیره انقدر ضعف دارم که انگار یه عمل جراحی سخت و پشت سر گذاشتم همونقدر ضعیف و بیحال و بی انرژی و سرد و یخ و بیروح ...

 این سه روز اخیر بی خوابی  و نبرد تن به تن من و گودی انقد انرژی ازم گرفته که انگار از یه جنگ صد ساله برگشتم خونین  و مالین

.. دیروز عصر تو حالت جنینی ومچاله افتادم تو تخت  ، بعد از سه روز متوالی بی خوابی سه ساعت تمام خوابیدم .. 7 بیدار که شدم .. خدا رو شکر کردم بابت

شنیدن صدات ..

بعد ا ز مدتها  یه کم انرژی برگشت  با اینکه اصلن حال نداشتم ولی به خاطر بچه ها که با این  تن  خسته م .. کیک درست کردم ... سیب زمینی تنوری با کره  تو فر گذاشتم که بچه  ها دوست

دارن واسه شام  یه کاسه بزرگ انا ر دون کردم .. دوش گرفتم و سر نماز بودم که بچه ها اومدن ... در و که وا کردن  کوچیکه گفت ..آخ جون بوی کیک .. بوی سیب زمینی تنوری

این یعنی مامان جون حالش خوبه ..!! یه لحظه چشام پره اشگ شد الهی فداتون بشم که شمار م اذیت میکنم .. همه رو اذیت میکنم ... همه عزیزانمو .. خودمو بدتر

که از درون تکه پاره ام ... خدایا خودت از درونم خبر داری .. که چگونه شرحه شرحه ام ...

این سه روز انقدر حالم بد بود مخصوصا پنج شنبه و جمعه که ناراحتیمو بهشون انتقال میدم و اونام درد میکشن...

... خدایا تنهام نزار ...




  
  

امروز درست پنجاه روز و شب است که رفته ای و دیگر سیگار نمیکشی ... دیگر مواد نمیکشی ... دیگر نفس هم  نمیکشی ... هنوز هم از هر وقت از خواب بر میخیزم  تصویر تو و تصور مردنت  باور نبودنت اولین چیزی است که به مغزم خطور میکند یادت هست که میگفتم یک معتاد وقتی ترک میکند که دیگر نفس نکشد وتو میگفتی من هر وقت بخواهم کنارش میگذارم ...  ولی باز هم از خدا میخواهم که خواب دیده باشم ... این همه درد را ... خواب دیده باشم ... بیمارستان لقمان تهران را .. پزشکی قانونی کهریزک را و غسالخانه تهران را .. خواب دیده باشم غریبان اردبیل را که چنین غریبابه به خاک سرد و سیاه سپردمت و چه خونسرد و راحت راهی خانه شدم ... خانه ای که تک تک آجرهایش بوی ترا میدهد ... هنوز هم وقتی از در خانه وارد حیاط میشوم ... چهره  غمگین و خسته و آشفته ات را با موهای پریشان با عرق گیر سفید و چرک تاب پشت شیشه اتاقک محقر و کوچکت میبینم و دلم فشرده میشود ... گویی هنوز هم از بالا نگاهم میکنی ... ولی پشت شیشه سیاه و خالی است و قلب من خاموش ...؟

اینروزهای تلخ به معنای واقعی کلمه تلخ و سیاه که در محاصره غم واندوهم که در احاطه درد و رنجم و تنهایی و بیکسی تا مغز استخوانم رسوخ کرده و با بار مسئولیتی بزرگ و جانفرسا درحالیکه که هیج یار و یاوری ندارم میاندیشم به تنهائیت به بی یاوریت ... حال که درموقعیت نسبی تو قرار گرفته ام شانه های ناتوان و خسته ام ... تحمل اینهمه بار را اینهمه تلخی  را ندار د ولی چه کنم که مسئولیتم دوچندان شده ... جای بالهایم بالهایی که خدایا روزی کندی و مرا از بهشتت راندی و به زمین پر از محنت و غم انداختی  روی شانه ام دوباره خونریزی کرده ... دوباره ذق ذق میکند ... قلبم تیر میکشد ...  روح خسته ومچاله ام دوباره در تاریکترین و سردترین گوشه وجودم خود را پنهان کرده و پناه گرفته و ترسان و لرزان  به من مینگرد و من سرگردان و حیران باور ندارم اینهمه بدبیاری و تلخی و تندی را در زندگی بی سرانجامم ... باور ندارم که اینهمه خدا مرا در منگنه حوادث رها کرده باشد ...

دراوج اندوه به روزهای رفته ام مینگرم من کجا هستم ... این دنیا کجاست ... من کی هستم در این غریباباد که همه در ناز ونعمت و سرخوشی و ارامش روزگار به سر میکنند من کدامینم که اینگونه سرگردان در حوادث تلخ و سیاه و سردرگریبان اندوه و بیکسی روزهای مرگم را میشمارم ... چرا اینهمه به مرگ نزدیکم چرا اینهمه خود را دوراز زندگی و خوشیهای ان مینگرم ... اصلا خدایا به من بگو مرا برای چه به دنیا آورده ای ... برای چه نفس میکشم ... برای چه این امانت بزرگ را در دامانم گذاشتی ... چرا ... مرا مستوجب اینهمه محنت و درد و بیکسی دیدی .. نمیتوانم بفهمم حکمتت را که چگونه مرا اینگونه خواستی ... منی که همیشه به یادت بوده  ام با تو بوده ام .. چرا اینگونه از تو دورم ... چرا مرا به حریم انست به حریم امنیتیت راهی نیست ... ؟ با من بگو چرا اینگونه از دامان مهرت رانده شدم ؟ به کدامین گناه مرا مستوجب اینهمه دوری و فراق اینهمه هجران و دربدری دیده ای ؟ با من بگو به کدامین گناه روح خسته ام را اینگونه به دار مکافات کشیده ای ؟ من هم بنده توام ... من هم نظر کرده توام که از روحت در من دمیده ای ... به خدایت قسم که من هم ترا میخوانم .. من هم دوستت دارم پس چرا اینگونه روحم را مچاله میکنی ؟ ... به کدام طرف بنگرم تا قلبم کمی آرام گیرد ؟ ؟ به کدامین سو ؟ به تو ؟ که اینگونه  از من رو برتافته ای و حتی نیم نگاهی به سویم نداری ؟ که چه ؟ که بگویی خدایی  ؟ که بگویی قادری ؟ که بگویی در آنی میتوانی  با خاک یکسانم  کنی  ؟ میدانم که تو قادر که تو متعالی که من هیچم و پوچم ولی خدایا من میترسم از بی تو بودن ... بخدا میترسم از بی تو نفس کشیدن از بی تو تنهایی نفس کشیدن میترسم ... من از این کره  خاکی از مردمانت از مخلوقاتت از انسانهایت  از انسان نماهایت میترسم و به تو پناه میبرم .. . لااقل  پناهت را از من دریغ نکن ... لحظه ای ثانیه ای صدم ثانیه ام در آغوشت  پناهم ده تا میلیونها سال نوری آرام شوم ... خدای خوبیها ....خدای مهربانیها ... حداقل نگاهت از من دریغ نکن ترا به خداییت قسمت میدهم .... روح برادرم   را بیامرز و قرین رحمت کن ... و تنهایم را با نگاهت پاس بدار ... دوستت دارم خدای من ... خدای .... خدای .... خدای  مهربان من ...

 

 

90/7/16::: 11:51 
  
  

................................................................

غ . ن : چهلمش بود  و تا نیمه شب چشمم به در بود که بیایی ولی نیامدی ...همه آمدند ولی تو نیامدی ؟؟؟؟  ده روز بعد ازچهلمش اینو نوشتم ...


  
  

دلتنگی تا مغز استخوانم رسوخ کرده ... امروز درست 16 روز است که صدایت را نشنیده ام .... ندیدمت ...

امروز از آن روزهایی که عطرت تمام مشاممو پرکرده ... امروز از آن روزهاست که با چشمان همیشه خیست تمام لحظه هایم تمام ثانیه هایم پر شده ... امروز از آن روزهایی است که گویی از خوابی بسیار بد ... از کابوسی بسیار دهشتناک برخاسته ام ... چون برخاستن از گوری سرد بعد از سالیان متمادی مرگ و سکون ... نه امروز درست 160 میلیون سال نوری است که ازتو جدا شده ام ... نه جدا نشده ام ... مرا با زور و خنجر و دشنه از تو کندند ... از تو کندند به مثابه کندن قسمتی از بدن ... و من و روح من هنوز خونریزی میکند ...

امروز با گرمی خونی که از روحم سرازیر بود از خواب برخاستم ... به یاد تک تک سکانس های روز وحشتناک مبعث ... که هر لحظه در ذهنم پلی بک میشود ... برخاستم ... ایکاش برمیخاستم و میدیدم که همه این حوادث را درخواب دیده ام ... و تو هنوز برای منی ... هرچند که مال من نباشی ... ولی افسوس امروز دیگر دریافته ام مردنم را ...

به مثابه مرده ای که درتشیع جنازه خود شرکت میکند صدای لااله الالله را میشنود و باور مردن خود را ندارد و وقتی درخانه سرد و تاریک گور تنها میماند و سرش به سنگ لحد میخورد میفهمد که ایوای این منم که مرده ام ... و من امروز بعداز  160میلیون سال نوری که اینروزها برایم طولانی شده دریافته ام که دیگر تو را ندارم ... تو مثل یک پروانه زیبا و نرم از دستانم پرکشیده ای و رفته ای ... دستانم خالی است و من به رد پروازت در آسمان دلم مینگرم ..هرچند اشگی که تا همیشه بر چشمانم بیتو جاریست ... همه را مه آگین کرده ولی من ... امید دارم به لحظه بازگشتت ... میدانم  دنیا آنقدر بزرگ نیست که دیگر نتوانم ترا ببینم ... دیگر نتوانم دستان مرتعش و زرد و  نحیفت را دوباره  لمس کنم ...ایمان دارم که هیچ مکاره ای ... هیچ مکاره ای قادر نیست ترا برای همیشه از من بگیرد ...

روزهای بسیاری است که دست به قلم نبرده ام ... چون میدانم دیگر خواننده ای برای درددلهای زخمی من نیست ... و نگاه مهربانت را از من دزدیدند...  خدا شاهد است که من به داشتنت از دور دلخوش بودم ...  هنوز در باورم نمی گنجد که خدا پایان این همه احساس و عشق پاک وملکوتی را اینگونه تلخ بنویسد ... هنوز در باورم نمی گنجد که خدا مرا اینگونه بخواهد ... ترا اینگونه بخواهد ... نمیتوانم هضم کنم که خدایی به این مهربانی و عطوفت که روح ما را اینگونه با هم عجین کرده ... مرا اینگونه از تو بکند ... و دور بیاندازد ... من الان همین حس را دارم ... گویا از جسم تو  ، روح تو کنده شده ام و میان لاشه های کنده شده بسیاری جا مانده ام ... جامانده ام تا بیایندو مرا دفن کنند ولی کسی نمیاید ...

روح خسته و مجروح و رخمی ام خودش در کنج کوچکی از قلبم پنهان کرده چمباتمه زده و مچاله شده ... سرش را با دستانش بغل کرده میان زانوان پنهان کرده ... وحتی لحظه ای مرا نمینگرد.. روح خسته ام که من همیشه همیشه شرمنده اش بوده ام روح بیچاره ام که از دست جسمم به ستوه آمده و دیگر این جسم مفلوک را نمیخواهد ولی نمیداند شکایت به کجا برد .. به خدا ؟ خدایی که اینگونه اورا مچاله کرده ریز ریز کرده و درهوا پرکنده ؟

روزگاری امید داشتم به روزی که با دستان مهربانت به خاک سپرده شوم ... ولی اکنون به مزار آرزوهایم یکی هم افزوده شده ... دیگر امیدی به این هم نیست ... دیگر نمی گذارند حتی به جسدم نزدیک شوی ... دیگر نمیگذارند حتی در مجلس ترحیمت اشکی بریزم ...

مهربانم ... نمیدانم روزی با چشمان مهربانت این مطالب را خواهی خواند ؟ یا اینکه ... هیج نمیدانم ...  دیگر موبایلم خاموش شده ..دیگر پیامی نمیاید ... پیامی نمیرود ... با سه حرف اول اسمت روحمو دار زدم ... بیا و روحم را از آن بالا که با وزش هر نسیم تلوتلو میخورد به پایین بکش و دفن کن ... عزیزم ... زودتر بیا... میترسم روحم را باد ببرد ... و روزی بیایی که دیگر نیستم ....

 

 

90/4/25::: 10:44
................................................................
غ . ن : چقدر درد داشتم آنروزها چقدر !!!!!! روز شمار میزنم اون روزا اینا رو نمیخوندی .. الان بخونش تا علت دیوانگی محضم را بفهمی ... تا بفهمی چه به سرم آوردین ..
  
  

  
  

سلام ... میدانم که تو نیز امسال ماه رمضان مثل منی عین خود من که گم کرده ای داری عزیز ... عزیزم میدانم که مردمکهای همیشه خیست که من دلم خیلی خیلی برایشان تنگ شده ... در خلوت خیسترند مثل خود خود من ... دستانت را گم کرده ام ... نگاه نازنینت را گم کرده ام ... صدای آرام و دلنشینت را آرام جان خسته ام بود گم کرده ام ... روحم از روز مبعث با روحت  از وجودم گریخته ... این پرت و پلاها این هذیانهای جسم بی روح من است که فقط  نام تو را میخواند ... یعنی فراموشم کرده ای ؟ یعنی مرا رها کرده ای ؟ قلبم به درد میاید ؟ بخدادر باورم نمیگنجد که تو اینگونه مرا رها کنی ؟ اینگونه چون یک دستمال چرکین مرا دور بیندازی ؟ پس آن همه حرفهایت ؟... تک تک کلماتت در گوشم مانده ... تک تک جمله های شیرین و روح نوازت در جسمم مانده که نام مرا آنگونه گرم ودوست داشتنی زمزمه میکردی ... اکنون اینگونه دوری از من ؟ ...  براستی واقعا دوری از من ...؟ نه نیستی ... بخدا قسم که دور نیستی .. نزدیکی به من .." خواننده با صدای غمگینش حرف دلم را میخواند :

" فکر نمیکردم که یه روز اینجوری تحقیر  بشم به جرم دوست داشتن تو اینجوری تنبیه بشم قد یه دنیا غم دارم اگه یه روز نبینمت چه طور دلت اومد بری عاشق چشماتم هنوز ... "

دوری از من  ؟ میدانم که میدانی اینگونه نیست ... چون هر ثانیه ام با نامت و یادت میگذرد ... "حالا قدرتو میدونم "...ماه رمضان های سالهای پیش را که به یاد میاورم قلبم به درد میاید ... شب هایی که سرزده به  افطار به خانه محقرمان  میامدی ، با دو فطیر در دست مهربان ونحیفت ... سر سفره محقرم مینشتی کنارم ... و من چقدر احساس خوشبختی میکردم که  عزیزی چون تو روزه اش را  سر سفره من باز میکند ... قلبم ... خدایا اگر میدانستم این روزهای زیبا به این زودی تمام میشود ... ولی حالا دیگر موقع افطار گریه ام میگیرد .. ربنا که میخوانند تک تک سلولهای قلبم میلرزد وقتی یادم میاید که دیدنت در کنارم نشستنت ... درکنار سفره محقرم افطار کردنت ... نامم را خواندنت که وقتی از سفره برای آوردن چیزی پا میشدم آهسته میگفتی بنشین کنارم و بلند نشو ... همه و همه برایم مثل یک فیلم خیلی دور و دور و دور میماند که گویی درخواب دیده ام ...  در یک فیلم کوتاه چند دقیقه ای ...

دلم برایت آنقدر تنگ است که نفسم بند میاید ... میخواهم یک بار دیگر پشت گوشی تلفن برایت گریه کنم .. و تو فقط بشنوی میخواهم سربر شانه ات ساعتها بگریم و تو فقط بغلم کنی و هیچ نگویی ...میخواهم ... میخواهم همه اینها را  ازخدا میخواهم ... یادت هست عزیزم یک مدتی دور از هم بودیم و میگفتی" لیلی ام تو را در قنوتهایم از خدا میخواهم "... حالا من عزیزکم بخدا بخدا ترا در قنوتهایم از خدا میخواهم ... نفسم بی تو به چه میارزد ؟... نمیدانم ... روحم که از وجودم گریخته میدانم حتم دارم که دست در دست روح مهربانت به یک جای دور خیلی دور رفته اند و با همند ... که با هم از این دیار مکاره ها گریخته اند .. با همند و مارا ، جسم مارا رها کرده اند ... من روحم را میخواهم ...عزیزم من بدون روحم هیچم ... تورا به خدا روحم را به من پس میده ... من چون لاشه ای هستم که بدون روح درگوشه ای افتاده ام و دارم میپوسم ... کم کم بوی تعفن میگیرم ... عزیزم ... به دادم برس ... به دادم برس ... به خدا که اینگونه با من قهر کرده بگو به دادم برسد ... تو که مرا گذاشته ای و رفته ای .. خدا هم محلم نمیگذارد ... درهمان قنوتهایت از خدا بخواه که لاشه مرا بیروح رها نکند .. آخر هیچ کس برای دفنم هم نمیاید ... و من مانده ام و بغض تلخی که بیتو حتی اشگ نمیشود ...

نه مثل اینکه دارم گریه میکنم .. خدایا شکرت که چشمه اشگم را لااقل باز کردی .. خدایا شکرت ... لااقل این اشگها را از من نگیر ... بگذار در فراق عزیزم حداقل خون گریه کنم ... چشمانم دیگر سو ندارند ... بیرمقم خدایا مرا دریاب ... خدایا من عزیزم را یگانه عزیزم را از این پس در قنوتهایم از تو خواهم خواست .. به امید اجابتی ... این ماه عزیز .. این ماه استجابت دعا  ..این ماه بخشش را خدایا ... خدای..........................................................ا ... صدایم رابشنو ...

90/5/15::: 12:53
........................................................................................
غ .ن :  ار آرشیو سال نود درش آوردم درست 12 روز قبل کهریزک تهران  تاریخشو برنداشتم ببین کی نوشتم اینا رو اونروزا کجا بودی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
  
  

  
  
<   <<   71   72   73   74   75   >>   >