ادعایی ندارم در کار قلم
آنچه دستانم را به تبحر بر پیچ و خم واژه ها میچرخاند
قلبی است بیقرار
که پا به پای روزهای عمر
با من ره سپرده...
عشق میکارد و اندوه درو میکند
و خرمن از رنج فراهم میکند ..
و گاه از درد جانسوز مشت به سندان سینه میکوبد ...
در این هیاهوی ناچاری
چون گریز طفل گریان به آغوش مادر
مضراب قلم میگیرم
و به کاغذ پناه میبرم
آنوقت جانم به رقص میاید
نه هماره از شادی..
گاه توامان با اشگ..
تا آنجا که دامن سپید کاغذ را
چین میاندازم از خیسی ...
من مینویسم...
گر چه باید نخست با ذرات وجودم بفهمم
و از این فهم چه ها که نکشیدم در روزگاران
اما میارزد از این مهلکه درد
کودکی متولد میشود از اندیشه ام
و من باز مادر میشوم ..
قلم دستانم را میفشارد..
دفتر اشگهایم را می نوشد..
وهمین است که باز به شوق درد میکشم
و باز از عشق مینویسم ...
نازی دلنوازی
...................................................................................................
پ . ن : از یه سنی به بعد بخصوص بعد از ناملایمات بسیار، آدم یه چیز بیشتر دلش نمیخواد ... این که فقط ولش کنند راحت باشد !
حتی از این هم بهتر .. جوری رفتار کنند انگار مرده ای !!
عشق کودتایی است
در کیمیای تن !!
و شورشی است شجاع
بر نظم اشیاء
و شوق تو...
عادت خطرناکی است
که نمی دانم چگونه از دست آن
نجات پیدا کنم!
گناه بزرگی که
آرزو میکنم
هیچ گاه بخشیده نشود !!
..........................................
پ . ن : جایی میخوندم دعوای هیچ عاشقی را جدی نگیر .... آدما هیچوقت با کسی که از ته ته دلشون دوسش دارم دل دعوا کردن ندارن .. فقط گاهی صداشونو بلندتر میکنن تا بگن
دیوونه ، تو برام مهمی میدونی ؟؟؟ میفهمی ...؟؟؟!!
از چه دلتنگی و گریزان ؟؟؟
غصه هایت را به باد بسپار
همچون دل من که از غصه هایش گذشت
و همخانه دیوانگان شد ..
از چه سرگردانی و حیران ؟؟؟
همچون من ...
آرزوهایت را
از زنجیر ترس و تردید
همچون بادبادک بی صاحب آزاد کن ... رها کن ... !!
رهای رها ...
و بدان که این بادبادک بی صاحب بر روی شانه های خدا خواهد نشست
و قصه دلتنگی و ترس و یاس و حرمانت را به گوش خوده خدا خواهد رساند
از چه میترسی ؟؟
که حیات همین لحظه است .. همین آن ..
پاسش بدار .. از اندوه گذشته رها شو ...
آینده را که در مهی غلیظ دیده نمیشود رها کن...
امروز را این ساعت را این لحظه را به تمامی زندگی کن..
گویی آخرین روز است .. آخرین لحظه و آخرین دم ...
آخرین چای .. آخرین لقمه .. آخرین خیابان .. آخرین نگاه به عزیزانت .. آخرین ها ... جاودانه اند ...
آنگاه اگر مهلت هم تمام شود ..
زندگی را زندگی کرده ای ..
بی هیچ هراس و اندوهی ..!
تا در آغوش امن خدا پناه بگیری ..
و به آرامش مطلق برسی ...
.............................................................
غ .ن : افسوس که در تمام مراحل تحصیل که بهترین و درخشانترین روزهای کودکیمان بود ... روش زندگی کردن درلحظه را یادمان ندادند ...افسوس که همه نظام آموزشی غلط چیزهای بیهوده ای را به خرد مغزمان دادند که یک هزارمش به درد زندگی در اجتماعی و جامعه طراحی نشده بود .. افسوس که زندگی کودکی و نوجوانی مان هرگز دکمه پلی و تکرار ندارد .. افسوس
وقتی جهان از ریشه جهنم
و آدم از عدم
و سعی از ریشه یاس می آید
وقتی که یک تفاوت ساده
درحرف
کفتار را
به کفتر
تبدیل میکند..
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف که بخوانی
نان است ...
قیصر امین پور
.......................................................
غ . ن : و درد را و درد را نیز از طرف بخوانی درد است .. درد میکشم این یعنی هوشیارم یعنی زنده ام ... خدایا بابت این هوشیاری و درد کشیدن از تو سپاسگزارم ....