[ و گفته‏اند حارث بن حوت نزد او آمد و گفت چنین پندارى که من اصحاب جمل را گمراه مى‏دانم ؟ فرمود : ] حارث تو کوتاه‏بینانه نگریستى نه عمیق و زیرکانه ، و سرگردان ماندى . تو حق را نشناخته‏اى تا بدانى اهل حق چه کسانند و نه باطل را تا بدانى پیروان آن چه مردمانند . [ حارث گفت من با سعید بن مالک و عبد اللّه پسر عمر کناره مى‏گیرم فرمود : ] سعید و عبد اللّه بن عمر نه حق را یارى کردند و نه باطل را خوار ساختند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :207
بازدید دیروز :204
کل بازدید :862822
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/19
7:8 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

 خدایا :

به خاطر داشتن نعمت سلامتی از تو سپاسگرازم سپاسگرازم سپاسگزارم

به خاطر چشمهایم که میبینند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر گوشهایم که میشنوند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر دست و پاهایم که حرکت میکنند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر مغزم که بی وقفه تمام اعضای تنم را مدیریت میکند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزام

به خاطر قلب مهربانم که در سینه با قدرت می تپد سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر فرزندان سالم و صالحم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر کارم که محتاج کسی نیستم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر رزق و روی بی منت که به من و فرزندانم داده ای سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر نعمت وجود مادرم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر سلامتی برادرم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر سقفی که بالای سر دارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر نعمت آب برق گاز موبایل اینترنت سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر تمام میوه و سبزیجات خوشرنگ و پاک و معطری که نعمت استفاده از آنها را عطا کرده ای سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر داشتن وسیله نقلیه که با آن براحتی جابجا میشوم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر داشتن همکاران خوب در اداره سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر خانه زیبایی که در آینده نصیب من و فرزندانم میکنی سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم


به خاطر کار فرزندانم که هر روز موفق و  موقق تر میشوند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر زمین سفتی که بر آن به آُسودگی پای میگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر آفتابی که هر روز طلوعش را نظاره گرم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر نعمت آرامش شب  که درخواب در پناهت میاسایم و صبح یادت نمیرود که بیدارم کنی سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر تک تک ثانیه های سلامتی خود و عزیزانم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر نعمت امینیت در مملکتم که به آسودگی هر ساعتی از شبانه روز تردد میکنم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم                    

به خاطر غلبه بر بیماریم که هر روز از روز پیش سلامت تر و قوی تر و سرحالترم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر تک تک اعضای داخلی و خارجی بدنم که همگی دست به دست هم داده اند تا مرا سرپا نگه دارند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر نعمت سپاسگزاری که ذهن و قلب و روحم را با آن انس داده ای که هر لحظه به یادت کلمه سپاس بر زبانم جاری میشود سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر تمام نعمتهایی که ارزانی داشته ای ولی من از آن غافلم و به ذهن ناقصم نمیاید ولی در آن غرقم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر حل همه همه مشکلات از بدو تولدم تا کنون که همیشه در کنارم بوده ای و لحظه ای رهایم نکرده ای سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر همه داده هایت که از سر لطف بوده و نداده هایت که از سر حکمت سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

خدایا برای هر کدامشان سه بار سپاس گفتم تو سه میلیارد بار بخوانش ... آمین

..................................................................................................................

پ . ن: تصمیم گرفتم به جای غر زدن و همیشه نک و نال کردن و شاکی بودن از زمین و زمان بر روی داشته هایم  تمرکز و برای آنها شکر کنم به جای دیدن جاهای خالی نداشته هایم ، داشته هایم را هر روز بشمارم و بدانم که اگر هر کدام را نداشتم چه بر سرم میامد ..خدایا شکرت


  
  

در این روزا و  شیای تلخ به معنای واقعی کلمه تلخ و گس که هیج دلخوشکنک الکی هم نمیتونم واسه این دل وامونده این طفلک درون خرابم بسازم و گولش بزنم که بیخیال عزیزکم بالاخره همه چی خوب میشه  و گل و بلبل میشه یه غم سرد و عجیبی تو دلم ته نشبن شده و مه غلیظی همه ذهنمو پوشونده ... و هی یه جمله کوتاه ولی عمیق و تاثیر گذار تو ذهنم هی پلی اکو میشه ..که ... دیگه نمیکشم ... دیگه نمیکشم ..انگار یه زندانی عاصی حبس ابدی خسته از میله های سرد به ستوه آمده ار کنج سرد انفرادی شورش کرده و سرش را به در و دیوار و میله های سرد قعس میکوبد ...

ومنه خسته این جسم سرد و یخ گویی به مثابه زندانبانی اخمو و لحوج و باتوم بدست از دور شاهد عجز و لابه و درد و شکنجه و زحر این محکومم و هیچ کاری از دستم بر نمیاید ... جز اینکه با تکان دادن باتوم تهدیدش کنم که لال مونی بگیرد .. که آرام باشد .. که مثل همیشه صبور باشد و دم نزند ولی ... نگاههای معصومش گاهی تک  تک سلولهای تنم را میلرزاند ... من .. منه زندانبان ظالم چه کردم با خودم ...؟؟؟  که دیگر امیدی برای نجات برایش نگذاشته ام که این چنین مایوس و نامید عاصی و خسته مشت به قعسه سینه ام میکوبد .. و مرا ازمن میخواهد .منی که تنها بالشت و این تخت لعنتی میداند که چه شبهایی را صبح کرده ام و صبحی دیگر دوباره با خنجر اندوه و درد بر سینه با نقاب لبخند بر چهره از بستر غم برخواسته و به جنگ روزگار رفته ام ... بی سپر .. بی زره بی سلاح ر با دستان خالی.. .

همیشه تنها ...در بدترین روزهای زندگی در آرزوی کسی که دستی به شانه ام بگذارد و بگوید نگران نباش درستش میکنیم با هم درسنش میکنیم .. تکیه گاه بی تکیه گاه بودم برای همه .. شاته هایی برای گریستن برای همه ولی هرگز شانه ای برای گریستن نیافتم .. دستانی را در بدترین شرایط گرفتم در روزگاری که خود بی پناهترین بودم ...در مقابل کسانی نشستم به دردشان گوش کردم سنگ صبورشان شدم لبخند زدم در حالیکه از درون شرحه شرحه بودم .. در حالیکه پشت نقاب لبهای خندانم  درد و اندوهی  به وسعت آسمان بود و همه فک کردن غمی ندارم ...

اولین گزینه همه دوستان و آشنایان و فامیل بوده ام به وقت رنج و سختی ودرد .. اما خود به وقت رنج هیچ کس را نداشتم .. کسی که آرام شانه ام را بفشارد و فقط یه جمله کوتاه بگوید ... نگران نباش درست میشه . نگران نباش حمله کوتاهی که در حسرتش سوختم .. تنها در بدترین و وحشتناکترین روزای زندگی داغ شنیدنش بر دلم ماند .. خودم تنها کسی بودم که خودم را دلداری دادم ... دلداری دهنده بی دلدار همه اطرافیانم ... که به گاه نیازشان بهبه و چه چه  بودم و بعد از گذشتن خرشان از پل اه اه ...

 در تمام روزهای و شبهای تلخ و وحشتناک عمرم خودم جلوی آینه ایستادم و به خودم گفتم درست میشه دیوونه ... فقط زمان میبره بیخیال دنیا که به آخر نرسیده...

و گاهی می بینی که زمات بسیاری گذشته و تو فقط خودت را گول زده ای ... به پشت سرت مینگری ... و از وسعت درد چهار ستون بدنت میلرزد .. ب

ه الانت میرسی به سالیان سال به ده سال در  جا زدنت ...به تک تک اطرافیانت که هر کدام مجسمه دردند و اندوه ....

به آینده ات به ترسی که همه وجودت را میگیرد ...دوباره و هزار باره این اضطرابها و ترسها روحت را مچاله میکند ... دهنت تلخ .. ذهنت تلخ ... روحت تلخ ... و باز به طفلک زندانی  درونت مینگری  که کنج

انفرادی تنت ترا نظاره میکند ...

و با خود  میگویی  من زندانی اویم ... یا او زندانی تنه خسته من .. 

 

به گاه بیستم آبانماه هذیانهای یک دیوانه زنجیری 

لی لی

..


  
  

با یک نظر گشودی و بستی کتاب را

گفتی مبارک است !  بیاور شراب را


گفتم تو نیز مثل من از خویش خسته ای ؟؟

پلکی به هم زدی و گرفتم جواب را


بگذار با محاسبه ی حال و روز خویش

آسان کنیم زحمت روز حساب را

 

افسوس که ترس و واهمه روز واپیسن

از چشم مردمان نگرفته است خواب را


آیینه را ببخش که از راست  گویی اش

آزرده کرد خاطر عالی جناب را


از بس که خلق پشت نقاب ایستاده اند

باور نمیکنند من بی  نقاب را ..


روزی یکی از این همه مظلوم در زمین

می افکند به گردن ظالم طناب را ...


فاضل نظری

...........................................................

غ . ن : بی تحملترین و بی حوصله ترترترینم این روزا  والسلام


  
  

به نظرم ما از نظر بیولوژیکی شناختی جسمی و معنوی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن و تعلق داشتن برنامه ریزی شده ایم...

درصورت برآورده نشدن این نیازها ،  عملکردی را که یاید داشته باشیم نداریم..

در هم می شکنیم بی حس میشویم..

درد میکشیم و ناخواسته دیگران را میرنجانیم ...

و وقتی ناخواسته آدمهایی را که هم فرکانسمان نیستند جذب زندگیمان میکنیم و سرنوشتمان را با آنها شریک میشویم و کار از کار میگذرد

میفهمیم آدم ها به کفش  ها بی شباهت نیستند..

کفشی که همیشه پایت را میزند..

آدمی که همیشه آزارت میدهد..

هیچ وقت نخواهد فهمید..

تو چه دردی را تحمل کردی..

تا با او هم قدم باشی ...

یوقتایی هم پیش خودت بشین و بگو : میدونم سخته واست ، میدونم چقدر حالت  بد بود و تحمل کردی ...

و میدونم سخت گذشت خیلی سخت ...شبهایی که صبح نمیشد .. روزایی که شب نمیشد ..

دردایی که کمر احساسم و شکست .. روزایی که تو ماشین تنهایی زار زدم..

ولی اشگامو پاک کردی و  با لبخند وارد خونه شدم و حساسیت فصلی و بهانه کرد م..

اما مرسی که همیشه در بدترین و وحشتناکترین روزای زندگیم پا به پام بودی و حتی ثانیه ای تنهام نزاشتی...

مرسی که وقتی همه تنهام گذاشتن تو کمکم کردی .. که صبح بعد از همه شبهای وحشتناک که سپری کردیم دوباره پاشم..

روزایی که نای بلند شدن نداشتم تو  زیر بازومو گرفتی شونه  هامو گرفتی و قوی تر از قبل پا شدم ..

مرسی که همیشه همیشه بعد از اون همه یاس و استیصال ،  بد بیاری ، ناکامی ،  حرمان ، سوگ ، تحقیر آرومم کردی .. اشگامو پاک کردی و گفتی دیووونه دنیا که به آخر نرسیده

به درک .. ولش کن ... یه نفس عمیق بکش .. آرووم باش  من همیشه پیشتم .. همیشه .. قدای سرمان که هرکس را آدم حساب کردیم خرد و خمیرمان کرد و رفت .. فدای سرمان  که همه احساسمان

را گذاشتیم برای کسانی که ارزشش را نداشتند  تقصیر حواس پرت خودمان بود به هر حال باید سرمان به سنگ میخورد !!  که خورد ... بیخیال عزیز !!!

خوده عزیزم .. مرسی که همیشه قوی  بودی .. همیشه باهام بودی ...مررررررسی ...

 

لی لی


  
  

چه خوب که با وجود رنج هایی که هست ،

همچنان خرمالو ها میرسند ،

چای ها دم میکشند..

و نارنگی ها طعمی مطبوع دارند....

چه خوب که هر شب جیرجیرکها قصه تعریف میکنند..

و هر گرگ و میش صبح گنجشگها روی سیم های برق جشن میگیرند ...

چه خوب که هنوز هم کسی هست برای در آغوش گرفتن ،

چه خوب که هر بار که از پنجره به کوچه نگاه میکنی

گربه ای خرامان و آسوده کنار دیوار راه میرود ...

کبوتری آزادانه در آسمان پرواز میکند ، 

پروانه ای دزدانه کنار گل های شمعدانی میرقصد

و کاکتوس ها هنوز هم گل میدهند ،

جوانه میزنند و تکثیر میشوند ..

چه خوب که هنوز هم میتوان لبخند زد ،

مهربانی کرد و کسی را دوست داشت ...

 

نرگس صرافیان

 

.............................................

پ . ن : چه خوب که با این همه مصیبت و ناکامی و دربدری و غم و اندوه و تحقیر و توهین و ..... هنوز قابلیت دوست داشتن و از دست ندادیم ... هنوز با بوی بارون قلبمون به شعف میاد .. هنوز واسه صدای پرنده ها دلمون غنج میره .. هنوز بوی نم بارون ما رو میبره به گذشته ها .. هنوز و هنوز ... با این همه درد و حرمان و سوگ و اندوه و فقر و تنهایی ... نمردیم .. دق نکردیم ...

هنوز زنده ایم و نفس میکشیم ..خدایا شکرت ...



  
  
<   <<   71   72   73   74   75   >>   >