دانشمند سلطان خدا در زمین است، پس هرکه با وی در افتد بر افتد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :162
بازدید دیروز :204
کل بازدید :862777
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/19
3:28 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

تو را دوست داشتم آنچنان که گویی 

تو آخرین عزیز من بر روی زمین بودی

تو  مرا رنجاندی ...

گویی من آخرین دشمن تو بر روی زمین بودم ....

 

....................

د. ن : یه غم عمیق و سرد و مهی همه قلب و وجودمو گرفته این نوشته نمیدونم از کیه ولی انگار تو نوشتی خطاب به من ??

یه جایی میخوندم بغل کردن طولانی مدت شخصی که دوسش دارین باعث اعتیاد میشه و از دست دادن یکباره اون درست مثل قطع مرفین برای یه معتاده و همین فقدان و محرومیت باعث خماری و درد کشیدن میشه که اسمش میشه دلتنگی ..به قول خسرو شکیبایی تو سریال خانه سبز ببین ناراحتی باش عصبانیی باش قهری باش ولی حق نداری باهام حرف نزنی !!!!؟؟،

 


  
  

باد سردی در قلبم میوزد آنقدر سرد که تک تک سلولهایم انگار یخ زده دوباره دمل چرکین گوشه خسته روحم دمل چرکی گذشته لعنتی که این روزها دوباره ورم کرده بود و دردش همه وجودم را گرفته دوباره دیروز لعنتی بدون اینکه بخواهم  با نیشترسر باز کرد و چرک و خونش همه جسم و روحم را گرفت .. و مثل سمی در تمام رگهایم جاری شد ..  و هی با خود میگویم  یا خدا کی از این درد خلاص میشم این گودزیلای زشت این گذشته کریه چرا دست از سرم بر نمیدارد ... گاهی چنان آرامم چنان در لحظه زندگی میکنم و از هر ثانیه زندگیم لذت میبرم  همه را دوست دارم چون خودم را دوست دارم که با خودمیگویم این منم این ل ‌‌..... واقعی است که گذر از رنجها و دردها روحش را صیقل داده متین و صبور و آرام و دوست داشتنی .. از لرزش برگی بر درخت قلبش ویبره میشود با مورچه کوچک که روی کتابش راه میرود حرف میزند به گربه کوچه سلام میدهد ..ساعتها فقط شعر میخواند وذکر شکر میگوید ..ساعتها با قندک حرف میزند سفال سمباده میکشد و با بوی رنگ اکرولیک مست میشود و با موسیقی آرام اشگ میریزد و دلتنگ است با صدای باران بدو بدو بیرون میرود زیر باران دستانش را به آسمان میگیرد و برای هر قطره اش که بر سر و صورتش میبارد میلیاردهار بار شکر میگوید. دیگر نه گذشته ای است .. نه روز و شبهای تنهایی و درد .. به یادش مانده نه هراسی از آینده چون میداند دنیا بی ارز شتر و پوچتر از آنست که حالش را با آن بسوزاند.. که گذشته غیر قابل جبران و آینده غیر قابل دسترس است و اکنون است که باید به تمامی هر ثانیه اش را زندگی کند از کجا معلوم امروز آخرین روز زندگیش نباشد از کجا که بداندآیا فردایی هست ؟؟ و صبح وقتی دکمه لباسش را میبندد آیا شب هنگام خود آن دکمه را باز میکند یا ؟؟؟؟

پس امروز همان روزی است  که در همان شبهای سیاه آرزویش را میکرد .. شبها و روزایی که تموم شد ن به ابدیت رسیدن و دیگه تکرار نمیشن.. سفال و قلمو و آکرولیک میشن همه اونچه که از دنیا میخوام و سلامتی خودم و عزیزام دیگه چی میخوام از خدا .؟؟..خدایی که تک تک ثانیه هام با نفساش میگذره و ‌شکری که هر لحظه به زبونم جاریه ..تو آینه نگاه میکنم به رنگ مهتابی صورتم به برق چشام  به آرامشی که از چهره م داد میزنه به موهام که براق و سر حالن حتی موهای خوشگل و سفید کنار شقیقه ام که دوسشون دارم ..روزای سیاه زیادی گذشته .. اشتباهات زیادی کردم ضربات زیادی خوردم آسیب دیدم افتادم تو گل و لای با فقر و بدبختی مچ انداختم بی هیچ یار و یاوری ..هیج مردی تو زندگیم نبوده بتونم روش حساب کنم هیچ مردی نه پدری نه برادری نه شوهری که سرمو بالا بگیرم تو روزای سخت بگم این همه کسمه و بدون اینکه چیزی بگم بهش شونه هامو بگیره بگه نگران نباش عزیزم درستش میکنیم .. کلمات خیلی سختی تو زندگیم هست کلماتی که به هر کدومش میتونم یه کتاب بنویسم ..دیوارهای زندان شهر که تفرجگاه هفتگی من بوده تو دوران نوجوونی برای ملاقات .. مهر گردآبی کف دست راست با آرم زندان...بیکسی ... نداری .. محضر فکستنی ازدواج و طلاق شماره 12 با پله های آجری ...الکل ... اعتیاد ... کار بی وقفه 10 ساعته روزانه ...مهاجرت به تهران ... بازگشت .... طلاق در اوج استیصال برای رهایی ... ...  ... تنهایی و فقر و اجاره نشینی و غم و درد و بیکسی واژه های همیشگی و مانوس یا قلب و روحم ...خرید خانه ... خرید ماشین ... آرامش نسبی ... و دوباره ....نقطه سر خط ...مبعث ...تصادف خونین .. رها در جاده با پیکر خونین ..‌ خودزنی ... خودکشی حراج خانه به نصف قیمت برای فرار از .. دوباره مستاجری ... بیکاری ... کهریزک .. سردخونه ... شناسایی ...کاور مشکی 

با زیپ بزرگ و پیکر و لخت و عور عزیزت .. گریه و شیون و زاری و .........سکانس های وحشت و درد که تو همشون تنهای تنهای تنها ....همه اینا از منه عاشق پیشه شعر باز و بارون باز و ترانه بازه کتاب باز یه گودزیلای پلاستیکی فیک ساخته .. گودزیلایی که در گوشه ای تاریک و دهشتناک روح و جسمم کمین کرده .. کسی که هیچی حالیش نیست نه شعر میفهمه نه کتاب حالش و خوب میکنه نه موسیقی نه  ترنم باران  .. گاهی چنان به قلب و روحم یورش میبره و منو مثل یه موم تو دستای بزرگ و کریه ش مچاله میکنه که نفسم بند میاد ..شماتت .. نهیب  تحقیر ... یادآوری ... یادآوری گذشته سیاه و تله خاطراتی که مثل مته معزمو سوراخ میکنه .. احساس دلتنگی و عشق و تو وجودم به صلابه میکشه داد میزنه منو به دزدی حق دیگری متهم میکنه ... اشگمو در میاره ... و هی هی  هی میگه انقدر میگه تا نصفه جون گوشه رینگ رهام میکنه انقدر انرژی و میگیره مثل یه مرده متحرک میشم ... میشم یه بیمار دوقطبی مریض و درگیر با خودش با دنیا با تو با کاینات ...که دیگه خودشم دوست نداره کسی که خودشو نمیخواد ...و این حملات عصبی هیستریک که میراث همه اون روزای سیاه و تلخه که روحمو به زنجیرمیکشه .. همه توانمو میگیره ... 

این حالتا این فکرای عوضی این فرافکنی های بیهوده این همه اشتباهات و به گردن دیگری انداختنها .. این بیهوده دنبال مقصر گشتن های بیحاصل .. این گودزیلای هتاک و بد دهن و بی انصاف و طلبکار و خشن وقتی حرفاشو  میگه داد میزنه مشت به درو دیوار میکوبه و زهرشو میریزه  .... به یکباره مثل یه بادکنک که بهش سوزن بزنن به یکباره خالی میشه و .....دوباره   برمیگرده .... خونین و مالین و گریان و زخمی و رنجور و پشیمان از آنچه که از زبان گودزیلای درونش  بر زبان آورده با نیشتری که بر قلب طرف مقابل زده ... و دردی که گفتنش به اندازه شنیدنش هم درد آور است زجر آور و کشنده است ... هر کلمه هر حرف  که بر زبان آمده چون خنجری اول قلب خودم را شکافته ...

 

دردی که هیج درمانی بر آن نیست و روزی عاقبت در این نبرد تن به تن بین لی ...و گودزیلا  نفس آخر را خواهم کشید ....

و اینک این منم خسته و عاصی و زخمی و خونین دل ... با خود میگویم براستی ...من کدامینم .؟؟؟؟ .. آن لی ... شاعر مسلک عاشق پیشه و عاشق گربه ها  و مورجه ها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..

یا این  گودزیلای پلاستیکی  فیک سیاه و کریه و هتاک ...؟؟؟؟؟؟

یا یک بیمار دوقطبی که گاهی اینم گاهی آنم و گاهی هیچکدام ......؟؟؟؟؟؟؟

هیچ نمیدانم فقط این را میدانم که : تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم ...

.............

د. ن : به نظرم بدترین و وحشتناکترین و ظالمانه ترین دعوا و گله و حتی درد دل حرفاییه که پشت تلفن یا توچت گفته و نوشته میشه ... چون چشمای طرف و نمیبینی حسی و که با هر کلمه ت تو طرف ایجاد میشه نمیبینی و هی ادامه میدی چون فقط خودت و میبینی و اینا همش باعث میشه حرمتا بشکنه ...و اینکه وقتی ناراحتی حالت خوش نیست و وقتی که میدونی گودی درونت امروز آماده حمله س نباید هیچ تلفنی و جواب بدی و اینکه هیج مکالمه ای نباید بیشتر از چند دقیقه طول بکشه ... ومخلص کلام اینکه ... ولش کن نگم  بهتره ..

و  تنها حسن  دیدن اون روی سگم هراز گاهی بدم نیست چون تسکینی میشه برات اینه که دیگه دلتنگم نمیشی ..

و کلام آخر اینکه منو و اون روی سگم وگودی درونم اینروزا حالمون اصلن خوب نیست .. اصلن ...

 


  
  

یه مدتی بود هر وقت میرفتم بیرون با یه دختری میدیدمش چیک تو  چیک ، دست تو دست هم ...

خندان و سرحال ...  معلوم بود که عاشق شده ...چشاش برق میزد ... صدای خنده هاش پر از زنگ بود

مثل زنگ ناقوس کلیسا ..  عمیق و تاثیرگذار..یه جمعه صبح رفتم کوه ...اونجا بودن  بازم دست و تو دست هم ..

از زمین و زمان غافل ..خوشحال بودم براش ...انگار جفت روحیشو پیدا کرده بود ...سلام علیک مختصری کردیم و رد شدم ...

یکسالی گذشت.. چون هم محل بودیم اکثرا میدیدمشون ...

و معلوم بود عاقبت خیلی خوبی دارن با هم ...یه مدتی گذشت ..  کم پیدا شده بود ن ...دیگه کوه نمیومدن ...

تو پاتوقای همیشگیشون  نمیدیدمشون ...دیگه میز کنار پنجره کافه پاتوقشون خالی بود ...

یه روز بالاخره دیدمش ...

دیگه از اون برق نگاهش خبری نبود .. دیگه صداش و خنده هاش زنگ  نداشت ..  یه غباری روی چشاش بود ...

نگران شدم .. دستی به پشتش زدم  گفتم هی رفیق .. چه خبر ؟؟؟ از عشقت چه خبر؟؟  ... دیگه نمی بینمتون با هم .. جدا شدین ؟؟؟

خنده تلخی زد و گفت نه بابا !!! ازدواج کردیم  دیگه ... و من هاج و واج ...

پس چرا دیگه هیچ جا با هم نیستین.. !!!! نه کافه ای ! نه کوهی ! نه پیاده رویه ! نه رستورانی ! نه زیر بارونی !

گفت : ولش بابا دلت خوشه ها !!!  و من متعجب  و سرگردان از اینکه ..چرا تا وقتی کسی شرعا و قانونا زنمون نیست شوهرمون نیست .. باهاش خوشیم ..

عاشقشیم ..می میریم براش .. وقتی که به هم رسیدیم همه چی عوض اینکه شروع بشه تموم میشه !!!!!؟؟؟

چرا هیچی و هیشکی مثل روزای اول عشق و عاشقی نیست ؟؟؟!! چقدر تلخه ..چقدر سمه .. چقدر زهره این همه عادت که فک میکنیم خوب حالا که بدستش آوردیم حالا که هیشکی نمیتونه ما رو از هم

بگیره دیگه نیازی به ابراز عشق و عاشقی و محبت نیست ...؟؟؟

یعنی نمیشه وقتی مرد خونه از کار روزانه بر میگرده به زنگ بزنه بگم عزیز م حاضر شو دم کافه همیشگیمون منتظرتم  .. به قهوه بزنیم و یه قدمی بزنیم و  بعد بریم خونه  ..

چرا یه روز تعطیل همدیگه رو به رستوران نمیبریم .. که مثلن امروز آشپزی و آشپزخونه تعطیل بریم کباب بزنیم یا نه اصلن بریم سیب زمینی کبابی بزنیم تو رگ و بعدش بریم عشق و حال ...

چرا تو هیچ بارونی هیچ زن و شوهری زیر بارون دستاشون چفت هم نیست !!؟؟

چرا تو جهان سوم و خیلی جهانهای دیگه ازدواج یعنی مرگه عشق !! مرگ رابطه عمیق !! مرگه دوست داشتن ... چرا رسیدن میشه عادت .. میشه درد .. میشه .. یه رابطه یخیه زورکی ... باری به هر جهت .. میشه تحمل فقط ..

میشه تحمل  ودرد ... چرا دیگه هیچ تازگی برا هم نداریم ...

اینا سوالاییه که گاهی مغزمو سوراخ میکنه .. وهیچ جوابی براش ندارم ...

میدونم مشکلات زیر یک سقف بودن  تو این دوره و زمونه انقد  زیادیه که خودمونم فراموش میکنیم چه  برسه به عشقمون ..

ولی ایکاش... اینطوری نیود .. ایکاش ..

آخه عمر خیلی خیلی کوتاهتر از اونیه که تصور میکنیم ..

کاش اینو بدونیم .. هممون بدونیم ...

 

لی لی

 

 

 


  
  

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب 

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد


آب اجل که هست اجل گیر خاص و عام

بر حلق  و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد


چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد


زین کاروانسرای ، بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تاثیر اختران شما نیز بگذرد


ای نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز  از آن شما نیز بگذرد

 

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خزان شما نیز بگذرد ..

 

..................................................


 


  
  

وسط داد و دبیداد و دعوا یهو میگفت :

 " منم "  دیگه هیچی نمیگفت ..

راستش اونقدری سرگرم گله و لجبازی بودم که تو اون همه داد و بیدادم توجه نمیکردم چی میگه

حواسم نبود مبپرسم اصلن یعنی چی  " منم " ؟؟!!!

منم چیه ؟؟ فحشه ، بد و بیراهه ،.. چیه این " منم"  آخه هی تکرار میکنی ...

بدتر حرصی میشدم و آتیش معرکه بالا میگرفت و کار میرسید به اونجایی که نباید !!!

یه بار اما وقتی گفت : منم دیگه سکوت نکرد ..

داد  زد : دیووونه  میگم " منم "!!

اینی که داری باهاش میجنگی منم...

دشمت نیست .. غریبه نیست .. عابر کوچه وخیابونم نیست .. این منم...

نه شمشیر دستمه ..

نه سنگر گرفتم جلوت..

نه قراره باهات بجنگم..

ببین دستام بالاست ..

نه از ترس ، نه  به خاطر ناحق بودنم...

فقط به حرمت عشقی که روزی بود و تو از یادت میبریش گاهی !!!

یه وقتایی اگه سکوت میکنم در برابرت برای این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم

یا  نمیتونم جواب حرفاتو بدم فقط برای اینکه حالیمه قرار نیست خراب کنیم چیزی رو

اگه بحثی هست برای بهتر شدنمونه ...

من یادم نمیره اینی که جلوم وایستاده عربده میزنه داد میزنه  " تویی "

ولی تو انگار یادت  میره اینی که داری زخم رو زخمش میزنی  " منم " میفهمی ؟؟؟؟


بعد اون تلنگر انگار بزرگ تر شدم .. بزرگتر شدیم جفتمون ..

حالا اونم خبط وخطایی اگه بکنه بهش میگم ببین .. فهمیدما !!!

هر چند از نظر من  درست نبود این کارت ولی  چون تویی اشکال نداره ... فدا سرت ..

فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره توو هم !!!


طاهره اباذری هریس

 


  
  
<   <<   71   72   73   74   75   >>   >