شبیه مه شده بودی !
نه میشد در آغوشت گرفت
و نه آنسوی تو را دید !
تنها میشد ،
در تو گم شد !
که شدم ...
| رویا شاه حسین زاده |
.............................................
معامله ای پایاپای
یکی تو
یکی من
نمیبخشمت
اگر حتی یکی از موهایت بیشتر از من سفید شود
بیا به اندازه ی هم پیر شویم
بیا با هم بمیریم
راستش را بخواهی
من هنوز از مرگ می ترسم
و فکر میکنم با هم مردن
تنها راهی ست که می تواند
ترس آدمی از مرگ را فرو بریزد.
......................................................
من زخم های بی نظیری به تن دارم اما
تو مهربان ترینشان بودی
عمیق ترینشان
عزیزترین شان
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ کدامشان
به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند
تنها خراش های کوچکی بودند
که تو را از یادم ببرند، اما نبردند
تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی
و هر بار
عزیزتر از پیش
هر بار عمیق تر
زندگی ما
آن قدر هاهم رمانتیک نبود ،
هست ؟
که مثلا عصرهای آرام سه شنبه
درکافه ی دنجی
باهم قهوه بنوشیم .
که مثلا
اسم های مان را روی ماسه های ساحل بنویسیم ،
شهرما
یک دریاچه ی خشک شده بیشتر نداشت
ندارد
_آن هم که فقط نمک روی زخم آدم می پاشد_
نه !
زندگی ما رمانتیک نبود
نیست
وشهرمان
حتی قطاری ندارد
که از پشت شیشه هایش
مثل سربازهای فیلم های جنگ جهانی
برایم دست تکان بدهی.
با این همه اما
گاهی
گاهی که برق می رود
شمع روشن می کنیم
مثل کافه های فیلم های فرانسوی
گاهی هم برای بچه های قطار شهربازی دست تکان می دهیم.
اصلا رمانتیک نبوده اما
فردا که فیش آب را پرداخت می کنی
پشتش را بخوان
زنی در خانه داری
که شاعر است و می تواند
با همان جمله ی «دوستت دارم» پشت فیش ها هم غافلگیرت کند.
دوستت دارم های سیزده سالگی را
روی بخار شیشه ی کلاس کشیدیم
با یک قلب
و حرف اول یک اسم
دوستت دارم های بزرگ تر را
در نامه های عاشقانه نوشتیم
پنهانشان کردیم
_هنوز هم یکی از آن نامه ها آنجاست
من از ترس مادرم
جوری پنهانش کردم که حتی خودم هم نتوانستم پیدایش کنم_
و زنان در حوالی سی سالگی
شاید دیگر
قلبی روی بخار شیشه نکشند
اما
هنوز هم پر از دوستت دارمند
چند تا از دوستت دارمهایم را
برایت
مربای آلبالو درست کرده ام
چند تا را
گرد گرفته ام از اشیا
با یکی از آنها
پیرهنت را اتو کرده ام
و با یکی
با یکی دارم ..
این شعر را برایت می نویسم.
غم اول از دل آدم آغاز می شود
یا شانه هایش ؟
پس چرا من شانه هایم درد می گیرد
وقتی که غمگینم؟
نکند دارم بال در میاورم !
از اندوه ...
حتی ممکن است این شال گردن
اصلا خوب از آب در نیاید
و تو را گرم نکند
هر رجی که ناشیانه می بافم
قلب مرا گرم می کند
و زندگی مان را
من این صحنه را از بچگی دوست داشته ام
زنی که در پاییز
برای مردی در زمستان
شال گردن می بافد...
..............................................