خداوند نمی خواهد ما به هم برسیم؛
شاید تنها دلیلش این باشد که اگر کنارم باشی،
دیگر هیچ وقت، هیچ چیز از او نخواهم خواست.
(میلاد تهرانی)
و با خودت عاشقی.
کاش دو بار زاده می شدم؛
یکی برای مردن در آغوش تو،
یکی برای تماشای عاشقی کردنت!
(عباس معروفی)
وقتی گل همیشه بهاری، بهاری ام
تا می رسی به تاک غزل، مست می شوم
وقتی که می روی، نگران خماری ام
سخت است انتظار کشیدن، ولی هزار
گل می دهم، اگر که تو روزی بکاری ام
در من صدا و عکس تو تکثیر می شود
تالاری از سکوتم و آیینه کاری ام
با خوابهای صورتی ام قهر کرده ام
چون گفته ای: الهه شب زنده داری ام
این مشقها جریمه صد سال... وا شده
پای تو در قلمرو کاغذنگاری ام
(بهمن صباغ زاده)
از جایی دیگر خط و نشان نمی کشی،
نفرین نمی کنی،
آه نمی کشی،
پشت پنجره گذر فصلهای بدون او را نمی شماری.
از جایی دیگر فقط به پنجره هایی فکر می کنی که بعد از رفتنش به سوی تو گشوده شد؛
یک پنجره برای دیدن خودت،
یک پنجره برای دیدن توانایی هایت،
یک پنجره برای رسیدن به آرزوهایت.
شک نکن...
از جایی دیگر از خدا به خاطر رفتنش تشکر خواهی کرد.
(نسرین بهجتی)
بیزارم از خود،
اگر برایت دستهایم زنجیری
آغوشم قفسی
و بوسه ام مهر سکوتی بر لبان تو باشد.
فقط و فقط لاف عشق زده ام،
اگر آزادی خود را در ساخت بی مرزترین زندانها برای زیبایی تو جستجو کرده باشم.
آن روز که مرا اینگونه یافتی،
بگو بی درنگ از بلندترین نقطه این شهر حلق آویزم کنند
و با اشارتی رو به من، رو به تمامی جهانیان با بغض فروخورده خویش فریاد بزن:
مردنمایی که لاف عشق می زد
و هجوم دوستت دارمهایش ظهور زندانی بیش نبود...
(مصطفی زاهدی)